October 30, 2005

همیشه توصیه ام این بوده که علی کوچولو را مدرسه نگذارند, اما عرف و تنبلی پدر و مادر نگذاشت.
و حالا به وضوح می بینم که این سیستم مزخرف آموزش و پرورش چه بلایی سر کودکانی از این دست آورده.
این ها را گفتم چون دی شب راجع به خواب هایش باهام حرف می زد.
یکی از نکات بامزه اش تیتراژ پایانی خواب هایش بود!
چراغ ها را خاموش می کنم, لحاف را می کشم روی سرم.
جهان پیرامون من اما هم چنان همان جهان بی رحم است.
همان دنیای کشت و کشتار, حماقت, حرص
نفس کشیدن چه سخت است
...
آنفلوانزای مرغی هم رسید.
مبارکه.
فقط موندم که این بشر(فرقی نمی کنه اهل کجا باشه) به چی فکر می کنه!!
دو قدم از در خانه دور نشده ام که نگاهم با نگاه پیرمرد گره می خورد.
در نگاهش چیزی هست که آتش می زند, سد می کند راه گلو را, و باز افسرده ات می کند. عجیب آن که در نگاهش فقط افسردگی است, هیچ التماسی در آن موج نمی زند, فقط استیصال. هیچ حرفی هم نمی زند.
پنبه زن است. یک چشمش نابیناست و چشم دیگرش مشکل دارد, به جای حنجره سوراخی در گلو دارد.
ووه

تامین اجتماعی نامی مسخره است, تا وقتی می توانید کار کنید؛ پول بدهید, که اگر در آینده خدای نکرده زنده ماندید و بازنشسته شدید حقوق بخور نمیری دستتان را بگیرد.
اگر هم که پنبه زن هستید یا هر شغل آزاد کم دستمزدی دارید, دندتان نرم, آنقدر بمانید تا بمیرید, یا کسی در خیابان از کنارتان که رد می شود, سکه ای ده تومانی! یا صد تومنی بی گوشه ای کف دستتان گذاشت؛ شاید بخواهد برای آخرتش!! ویلایی دست و پا کند.

عصبانی می شوم, باز.
و به این فکر می کنم که چه مشکلاتی را باید حل کرد به جای شاخ و شونه کشیدن!
عدالت اجتماعی هم دروغ سیزده بود یا جوک سال!!!

پ.ن:کاش نخریده بودم این ماس ماسک رو

October 29, 2005

گاهی به آسمانی نگاه می کنم که دیگر نیست
و پرنده هایی که دسته دسته از این سو به آن سو نمی روند
راهزنان به آسمان قافله هم رحم نکردند.
آهای حواستان باشد ما بلد نیستیم کش تمبان بدوزیم, اما تا دلتان بخواهد شاخ و شونه می کشیم.
آهای کره فکر نکنی که درهای بازار ما همیشه به رویت باز است, نه! اگه زیاد حرف بزنی درها را می بندیم و درهای بیشتری به روی چین باز می کنیم. ما عرضهء ساختن چیزی را نداریم, ولی تا دلت بخواد ادعا داریم.

راستی یادت باشه پنجره بازه. از اون جا می تونی بیای توو و هر چی دلت خواست بفروشی ولی خوب گرونتر, این جوری به نفع هر دومونه.
شاید این گریز من از دین, و مظاهر آن برمی گردد به تضادهایی که به نام دین و مذهب به خورد جامعه می دهند. علی چه خوب گفته حرف هایی را که من بلد نیستم بزنم.
بیت المقدس که ظاهرا برای تمامی ادیان بزرگ دنیا مقدس است, چرا نمی تواند مکانی باشد برای در کنار هم جمع شدن مومنان مکاتب مختلف؟
به نام دین, کشتار هم نوعان خود را تقدیس می کنند و عجیب آن که همیشه در تمام جنگ های دنیا هر دو طرف خود را حق و برگزیدهء خدا می دانستند و می دانند.
به حرف های رهبر معظم ینگهء دنیا جناب جورج بوش و هم تایانش دقت کنید.
...
من عصبانی ام.
انتظار خبري نيست مرا

October 26, 2005

گريز می زنم از خود
به سکوت
از سکوت
به چمع
از جمع به تنهايی
و هميشه در اين گريز
بازنده ام
که
من هستم
و
جز من هيچ
به نام می خوانندم
اهلی ام می کنند
و آن گاه
فرياد می زنند
باد بوديم
و باد ما را با خود برد
مي مانم من و آتشي كه در دلم خانه كرده است
بادی در من وزيد
بادی از من رد شد
آنگاه که
گندم زاران مرا
گم شده بودند
خاک
پاهايم را بوسه می داد
و من سپاس می گفتم
آب مرهمی بود بر خراشه ها
و سر را که نهفتم بر جویِ آب
خدای مرا سپاس می گفت
شايد
سوار بر شتر بر رملای دل می روی بی آن که بدانی کیستی. شتر می رود تو می مانی
مانده در کویر دل خویش بی هیچ راهی بی هیچ ماهی. بی هیچ هیچ. رمل است و رمل. خاک است و خاک. این تو تویی این من نه من.این من نه تو این تو نه من. این ماه را بین در جام خود. این جام را در آینه. این آینه در آب بین. این آب را در دل ببین.
می نویسم و از صدای کلید هایی که از هیچ بودن من بر خود می لرزند لذت می برم. این گونه است که من نیستم و نه تو و نه هیچ دیگری. فقط صداست و دلهره. صداست و اظطراب
كتابخونه
جادو

October 24, 2005

تمام دردهايت از آنِ من
لبخندِ ماهي كوچك از آنِ تو
تمام دلهره‌هايت از آنِ من
مشتي آرامش از آنِ تو
...

October 20, 2005

وقتی می خندی جهان را به تمامی در دست دارم و خنده ات را به هیچ نگاهی نمی فروشم.
خنده ات را که از ته دل می آید.
نگاهت را که پر از مهر است و آغوش مهربانت را که خود مهر است.
تولدت مبارک
تمام گل های جهان از آن تو و مرا ببخش که هدیه ای در خور برایت ندارم.
گاهی نوشته هایم را که می خوانم برایم ناآشنا هستندو این ناآشنایی به نوشته های گذشته و قدیمی مربوط نمی شود, به طور مثال همین نوشتهء قبلی جزو این دسته هستند.
نکته این جاست که خودم هم این نوشته ها را دوست دارم چون فرضم بر این است که شخص دیگری یا شهرزادی دیگر آن ها را نوشته.
همین

October 18, 2005

هزار پله تا آسمان
تصور می کند تاآسمان رفته است و تا خورشید راهی نیست. گمان می کند بی تو می شود به آسمان رسید.
می ترسم از این سقوط اگر چشمانش را به موقع نگشاید.
آهای روزنامهء شریف
این جا خونهء خاله نیست.
اول در بزن. در نمی زنی خبر بده. خبر نمی دی پولشو بده.
زن و بچه خرج داره

October 16, 2005

وقتی پای مداح ساده دل هیئت می نشینی که با چه آب و تابی از شهردار تعریف می کند, کمی شک می کنی.
وقتی می شنوی که سال گذشته بیست میلیارد تومان به هیئت ها کمک شده. شک ات برطرف می شود.
تا کی باید محل هزینه ها را عوض کنیم؟ آش و قیمه نذری دادن از طرف شهرداری واجب و لازم بود یا رسیدگی به وضع نابسامان شهر؟
روزآنلاین یک شنبه 24 مهر
میثاق وزیران و امام زمان به جمکران رفت.
وزیر ارشاد از طرف وزیران آن را به چاه عریضه انداخت.

آمده است که کل کارها را تعطیل کرده ایم. تا دو سال دیگر آقا خودشان زمام امور را به دست می گیرند.
مبارکه.
بالاخره از بورکینافاسو هم عقب افتادیم.
بنابر گزارش های جدید سرانهء بهداشت در ایران از بورکینافاسو هم کم تر است!
جادو

October 14, 2005

ابرها گم شده اند
این شهر نفرین شده
و
هیچ بارانی نیست

آی باران ببار
شب. مهر و تو که از مهری. راستی می دانستی او هم متولد ماه مهر بود؟ همان مهربانترین را می گویم. هر دو مرا با مهر آشنا کردید. یکی مهرورزیدن آموخت و دیگری دست مهر بر سرم کشید.
چه خوب که هستی. ماندنی
دانه دانه می ریزد بر دامنش دانه های مهر.
انار.

October 9, 2005

دوستان ونکووری عزیز در بهترین شهر دنیا خوش باشین.
ما که در دهمین شهر بد دنیا برای زندگی, داریم کیف می کنیم.

October 8, 2005

كتابخونه
كودك اين شب‌ها مدام خواب مي‌بيند، خواب‌هاي بي‌ربط و باربط، خواب‌هايي كه از جنس اندوه‌اند و خواب‌هايي از جنس شادي

|-|

كودك خواب مي‌بيند، خوابِ تخت‌هايي با چوب گردو، پدر را مي‌بيند كه تخت‌ها را در حياط قديمي، زير آلاچيقي سوار كرده، يك تخت دونفره و يكي از آن سه تخت يك‌نفره را، كودك مادر را مي‌بيند كه ملافه‌هاي سفيد را پهن كرده و مشغول مرتب كردن است. كودك به پدر مي‌گويد: كاش به نجار گفته‌بودي روي اين تخته‌هايي را كه براي محكم كردن نصب كرده، بتونه كرده و رنگ مي‌زد و پدر مي‌گويد: گفته‌ام. در حياط قديمي دو پاترول نوي سرمه‌اي رنگ هم هست كه يكي از آنِ برادر و يكي از آنِ كودك است. هوا خنك است، ولي كودك فكر مي‌كند : چه خواب خوبي خواهد بود، خواب كنار پدر و مادر.
كودك از خواب بيدار مي‌شود، تنهاست، در اتاقي در خانه‌اي ديگر.
كودك تب كرده

October 7, 2005

شب
تاريكي و
اندوهي كه تا هميشه هست.
اما تب چيز خوبي است
همهء دردها مي روند وقتي تب مي‌آيد
توي اين چند روز كه افتاده بودم گوشهء خونه، باز چن تا كتاب خوندم كه يكي‌اش "دل سگ" بود.
خيلي خوشم اومد ازش. در موردش مي‌نويسم بعدا

October 5, 2005

مرا طوری ساخته اند, تا ترسناک باشم, اما نامم را مترسک نهاده اند. یعنی مترس کوچولو!
این تعبیر من است, که دوست دارم با پرندگان دوست باشم, دلم می خواهد گاهی کلاغی بر دستان همیشه خشکیده ام بنشیند و قارقاری سر بدهد.
گاهی کنجشکی دانه ای برچیند و بدون ترس از آدمیان آن را برای بچه هایش ببرد.
.
.
.
آهای صدایم را می شنوید من مترسکم.
از من نترسید.

October 4, 2005

ستاره‌ها هنوز هر شب، در آسمان مي‌درخشند.
باد هست، ابر هست، درخت هست،
...
زندگي ادامه دارد
اما آيا ارزش دارد؟

October 1, 2005

اين همه دور
اين همه نزديك
دستم را فشار مي‌دهي و انگشتانت درد مي‌گيرد از اين همه دور
دستم بي‌حس مي‌شود اين همه نزديك
غريبه نيستيم.
مي‌نويسي و سبك مي‌شوي.
مي‌خوانم و دلم تنگ مي‌شوم.
دوستي حس غريبي است.
نمي دانستم.
كاش بودم و كمي دل‌تنگي را
....