March 19, 2006

خاموش

خاموش می مانم تا به حرف در آیی
سکوت می کنم تا دیوار بینمان بلند تر نشود
اما
یادت باشد
من هنوز همانم که بودم

March 15, 2006

دعا

دست هايت را به سوي آسمان هم نمي تواني بلند كني
دست هايت كوتاه است، كوتاه تر از هر كوتاهي
چشم هايت را باز نمي كني كه نگراني هايت موج نزنند و سرريز نشوند
چشمهء آرامش كدام سمت اين كوه است؟

بي بهار

چه كار بايد كرد؟

March 14, 2006

جشن یا اعتراض

همه چیزمان به همه چیزمام می آید.
جشن هایمان صحنهء جنگ می شود و عزاداری مان کارناوال
خدا امروز را به خیر کند

کتاب خونه

شریف؟

فکر می کنم در دولت جدید هنوز ریاست دانشگاه شریف عوض نشده.
آیا دوستانی که مخالف دفن شهدا در دانشگاه بودند به این بهانه فکر کردند؟
همهء حرف ها را دوستانم زده اند و من چیزی بیش تر و بهتر از آن ها ندارم.
اما
...
بگذریم
افسوس

March 12, 2006

کوچه

جا می گذاریم همهء آن چه را که داشته ایم در ته کوچه ای بن بست. و به این فکر نمی کنیم:
اگر ته کوچه بن بست است, می توان دور زد و از سرِ کوچه به کوچه ای دیگر رفت, کوچه ای که بن بست نباشد و خاطراتمان را نبلعد
...

سه روز پیش

حالا دوباره باید از تنها گل زندگی ام بنویسم, گلی که این بار خود نمی خواهد گل باشد, خار بودن را ترجیح می دهد, به دست هر کسی که می خواهد نزدیک شود فرو می رود, چون نیشی که زهرش بیش تر خودش را آزار می دهد تا دیگران.
گلی که با همهء تلخی هنوز تنها گل زندگی ام است و همیشه.
می دانم که باز سرپا خواهد ایستاد, رو به خورشید و قدکشیدنش را از همین جا می بینم, اما می ترسم, نمی توانم این ترس پنهان در دلم را نادیده بگیرم. می ترسم که دیر شود. خیلی دیر.
کاش دوباره پیدایش کنم, پیدایمان کند.

هجده ماه پیش

هر چه فکر می کنم اسمش به خاطرم نمی آید, مطمئنم که اسم گلی بود و خودش هم چون گل. از کودکی با من بود و من با او. حالا له گمانم خسته شده, خسته از تمام روزهایی که دویده و حالا حس می کند به جایی نمی رسد. تمام روزهایی که فکر می کرد]ام خوش بخت ترین گل روزگار بوده و حالا می بینم که فقط تحمل می کرده و حالا طاقتش طاق شده, حوصله ندارد, خسته است, چشم هایش گود رفته و خندهء زورکی اش را می توانی از روی صورتش پاک کنی و اندوهش را ببینی, تاب ندارم, تاب ندارم غصه هایش را برای من که برای مادرش هیچ کاری نکردم و حالا می بینم که او دارد آب می شود, باید کاری بکنم, باید کاری بکنم هر چه که بتوان.

چراغ

نشستن روی تنها کاناپهء این اطاق تاریک کاری است ساده, نشستن و فکر کردن به همهء آن چه که در تمام این سال ها اتفاق افتاده و تصور همهء چیزهایی که هنوز نیامده. برای روشن کردن چراغ باید پاشد, چهر قدم راه رفت و کلید را با حرکت دست روی دیوار پیدا کرد, اما این از تنبلی که از صبح تا همین حالا که هوا تاریک شده, کارش فقط نشستن و دراز کشیدن روی کاناپه بوده برنمی آید, پس باز دراز می کشد, جعبهء سیگار را برمی دارد تا دوباره سیگاری آتش بزند, جعبه خالی است, مچاله می شود جعبه, حالا که سیگار نیست, کلی کار می توان انجام داد. تا سر کوچه رفت, سیگار خرید و همان جا سیگاری آتش زد, به حرف های مرد بقال و مشتری هایش گوش داد و باز برگشت, این بار می توان چراغ را روشن کرد, اما چراغ تا فردا که سیگارها تمام شوند روشن خواهد ماند.
ندا خانوم جواب مرا در کامنت دونی همان پستی بخوانید که کامنت داده بودید.
ممنان!

کوه به کوه

دنیا چه جای کوچکی است, حتی شومینه ای در شمال خبر از حضور پنهان تو می دهد
...

March 11, 2006

March 9, 2006

خستگي

چشم هايم خسته اند.ذهنم تاب اين همه افكار پيچ در پيچ را ندارد.
مدام از اين سو به آن سو
چرا بيدار نمي شوي؟

March 7, 2006

کتاب

تفاوت!

سال ها پیش ,سر یکی از کلاس ها استاد به یکی از پسرها توهین کرد. پسر رفت بیرون. چند نفر دیگر هم پشت سر او رفتند و کم کم کلاس خالی شد و به جز دو سه نفر کسی در کلاس نماند. بحث به آموزش کشید. مسئول آموزش می گفت حالا گیرم که پسرها به طرفداری از دوستشان آمده اند بیرون, شما دخترها برای چی آمدید؟ گفتم این جا بحث دختر و پسر نیست, بحث توهین به دانش جو است و او قبول نمی کرد و مدام حرف خودش را می زد.
کاش روز انسان داشتیم. نه این روزهایی که هی می خواهند همه چیز را طبقه بندی کنند
...

March 5, 2006

یاسین

من آنچه شرط بلاغ است با تو ميگويم
تو خواه از سخنم پند گیر خواه ملال

کتاب

بی تفاوتی

به انتظار هم دیگر نمی نشینیم که روزگارِ انتظار به سر آمده
کاش بودی تا در این روزهای سخت به تو تکیه کنم. تو که سنگ صبور همه بودی و فرصت نشد سنگ صبور کودکانت باشی
....

عریان

با صدای بلند فکر نکن, نمی شود
با صدای بلند ننویس, نمی شود
همه چیز را در لفافه فریاد می زنم اما, تشویش خودنمایی می کند و ذهنم را عریان

خودستایی!!

هیچ وقت کسی را نفرین نکرده ام و از این بابت سپاس گزارم خویش را

دیگرآزاری

خودخواهی نه تنها یک نفر که دیگران را نیز بیمار می کند. وقتی خودخواهی شخص از حد بگذرد, اطرافیانش, آنان که از همه به او نزدیک ترند آسیب پذیر تر می شوند و این ابتدای بیماری است.
خودخواهی را به دور افکنیم

گل پیاز

نشسته است, می نویسد. کودک این روزها ذهن پریشانی دارد و نمی تواند متمرکز شود.
کودک سرودخوان کودکی اش را در کوچه پس کوچه های خودخواهی گم کرده.

یخ

ذهنم پر است از داستان هایی که خوانده ام, از مقاله هایی که خوانده ام و از دل شوره های دیگران.
کاش دمی ذهنم خالی می شد.

March 2, 2006

كتاب

هم سايه هاي قديم

نشسته‌ام در مغازهء سمباده فروشي تا سمباده‌هايي كه مي‌خواهم آماده شود.
مردي وارد مي‌شود و مي‌گويد ...آقا مي‌شه يه صندلي ببرم؟ خواهش مي‌كنم.
چند دقيقهء ديگر همان مرد : چايي دارين سه تا بهم بدين؟ خواهش مي كنم. مي رود بيرون و ...آقا با سه تا چاي مپشت سرش.
فكر مي‌كنم اگر چند دقيقهء ديگر هم باشم احتمالا چنين چيزي خواهد گفت: ناهار چي دارين؟ ما مهمون داريم
...

طوفان

آتش همه چيز را به باد داد. روزي از خواب بيدار خواهد شد. اما اين بيداري سودي نخواهد داشت اگر دير بجنبد. چشم هايش را باز نمي‌كند. نمي‌بيند. كسي جز خودش نمي‌تواند اين تارهاي سنگين دور ديدگانش را از هم بدرد. مهرباني‌ها را نديد. كور شده آتش. نمي‌بيند. همه را به باد داده و در انتظار مردابي است كه جز سرابي نيست. در انتظار زمين خوردني ديگر. زمين خوردني كه ديگر برخاستني نخواهد داشت.
آتش همه را به باد داده و نمي‌خواهد بيدار شود. گل‌ها فرياد مي‌زنند، پژمرده مي‌شوند. اما او نمي‌بيند، زمين صبوري مي‌كند، گاهي بي‌تاب مي‌شود و خشمگين، اما باز خشم‌اش را فرو مي‌خورد. زمين صبوري مي‌كند اما تا كي؟ زن بيدار نمي‌شود. دريا طوفاني است، اما هيچ موجي بر ساحل نمي‌كوبد، درون دل دريا غوغاست، اما، اما، اي كاش تا دير نشده بيدار شود. اين مرداب جز نيرنگ نيست، تقصير خودش نيست، هنوز سالياني پيش رو دارد كه به آن جايي كه بايد برسد. اما آن ها قبلا اين راه را رفته اند.
هيچ كس اما چشمانش را باز نمي‌كند. دريا مي‌ترسد، نگران است و آتش كور شده.كور.
داروي بينايي را در كدام شفاخانه مي‌توان يافت؟

بازار

بازارچهء حسن آباد
وارد بازارچه كه مي شوم. چراغ‌ هاي مغازه‌ها يكي يكي خاموش مي شود. پيرمرد پشت سر من قدم برمي‌دارد و به همه مي گويد چراغ‌ها را خاموش كنند.نمي‌دانم چرا! من تنها زن درون بازارچه‌ام. حالا طبقهء دوم هستم و ديگر دليل اين خاموشي را مي‌دانم، كسي فوت كرده است و مغازه‌دارها به احترام هم كارشان خاموشي اختيار كرده‌اند. چند دقيقه‌ اي صلوات مي فرستند و فاتحه مي خوانند و بعد چراغ‌ها يكي يكي روشن مي شود.
بازار قانون خودش را دارد.

گندم

تو با ديگراني كه انكارشان مي‌كردي چه فرق داري، با اين راهي كه مي روي؟
تو با ديگراني كه ملامتشان مي‌كردي و گناهكارشان مي‌خواندي از يك سفره نان نمي‌خوريد؟
اين ره كه مي‌روي به تركستان هم نيست...

در مورد پروژهء شكست خورده

روي سخنم نه با بچه محصل ها كه با مديران اين مجموعه بود. از فارغ التحصيلاني حرف زدم كه خيلي هاشان را مي شناسم. و از كساني كه پشت اين درهاي بسته مانده اند با همان هوش و استعداد اين بچه ها وبدون فرصت آن ها.
ديدگاه من مثل جناح راست نيست كه بچه هاي مركز را عليه خود مي بينند.
و خيلي حرف هاي ديگر كه نا گفته ماند.