December 29, 2005

جامعه12

آخرجشن چلچراغ وقتی بیرون می اومدی یه ÷اکت قرمز رنگ خوشگل می دادن دستت, که توش یه شکلات بود و یه کرون فلکس کوچولو. تبلیغی بود, نکته اش ولی در اینه که از تاریخ شکلات 6ماه گذشته بود. به چه قیمتی تبلیغ میکنیم؟
عکسش رو هم می ذارم.

December 28, 2005

December 27, 2005

سپید

از راه رسیدی و خانه ای غرق نور شد. غرق عطر خوش تو
...

دو سال...

دو سال گذشت و من هنوز به کودکانی فکر می کنم که دنبال گرفتن بسته ای کم می ماند خود را زیر چرخ های ماشین بیندازند.
بم
...
حیف
...

December 25, 2005

Lost

گم می شوند همهء آن چه که هیچ وقت نداشته ایم
و
ما هنوز و همیشه به جست و جوی نداشته ایم
انتظار مزخرف ترین نداشته هاست که انتظارش را می کشیم
...

جادو

دو فیلم

کتاب

آبی تر از گناه

December 23, 2005

جامعه11

مكان: زير يكي از پل هاي همين شهر
زمان: ظهر جمعه دوم دي ماه 84
از كار روزانه خسته شده اي. با يكي از دوستان قديمي ات قرار مي گذاري كه ببيني اش.
زير پل ايستاده اي منتظر، هنوز دوستت نيامده، ناگهان از پشت سر مشتي مي آيد توي صورتت.
و بعد كتك است كه مي خوري. در همين اثنا كه سرت پايين است و مشت هايش حوالهء صورتت، مي بيني كه با دست ديگرش به دنبال چيزي در جيب پشتي اش مي گردد. مي دوي پشت يكي از بلوك هاي پل. اسلحه درآورده. باور نمي كني. اما شليك مي كند.
تا آن جا كه نفس داري، مي دوي. چند باري هم زمين مي خوري. زير چانه ات مي شكافد و مچ دستت مي شكند. به هر زحمتي هست به خانهء يكي از دوستانت كه همان نزديكي است، مي رسي.
نمي داني آن مرد كيست. دوستانت مي رسانندت بيمارستان، اما از ترس سين جيم ها، فقط مي گويند كه خورده اي زمين. اورژانس بزرگترين بيمارستان اين شهر تا معالجه ات كند، بخيه بزند و گچ بگيرد، پنج ساعتي طول مي دهد. دكتر كشيك، دستور سي تي اسكن مي دهد، اما نگاهي هم به آن نمي اندازد. نگهبان طوري با تو برخورد مي كند كه انگار دزدي و نه بيمار و همهء اين ها در همين مملكت امام زمان رخ مي دهد.
نكتهء غم انگيز ماجرا اين است كه ما آن قدر به پليس مملكت مان اطمينان داريم كه حتي پيش نهاد يكي از ما مبني بر اين كه پليس را در جريان بگذاريم، در نطفه خفه مي شود! پليس در صدد دل جويي ما خواهد بود يا سين جيممان خواهد كرد؟
ب.ت. فاصلهء اين پل تا نزديك ترين كلانتري حدود پانصد متر است و چه راحت شليك مي كنند...
گفته بودم كه اين شهر امن است، اما براي دزدان، قاتلان و خلافكاران.
ب.ب.ت. من نبودم اين بنده خدا كه اين بلا سرش اومد يكي از دوستام بود!

قهرمان نه

هميشه همين طور بوده است. اما خوش حالم كه اين يكي قبل از اين كه بميرد دلش را به دست آوردند.
اما چيزي گلويم را مي فشارد، انگار كه ما از هر قماش كه باشيم، رعيت! يا شازده! خون نوكري در رگ هايمان است. بابا همه از جنس خودمانند، پس چرا تعظيم كنيم؟ چرا نمي توانيم احساساتمان را به درستي نشان دهيم و مي پنداريم براي دوست داشتن كسي، بايد در مقابلش دولا و راست شويم؟
هر چه بود، اما ، دستتان درد نكند.

December 21, 2005

گیسو

یلدا گیسوان من بود که در شبی تاریک چیده شد
و تا به امروز
تا به امشب
تا هنوز
دیگر نخواهند بود
...

کتاب

پارادكس

به من مي گشن شدي شهرزاد نيوز! ولي آخه خداييش اينا چيه كه مجوز مي‌گيره و چاپ مي‌شه:

طولاني

بيدار خواهند ماند و در انتظار خورشيد
خورشيد اما ديگر بر اين سرزمين نمي تابد
يلدا پشت يلدا
شب و روز فرقي نمي كند
تو هم كه گم شده اي در اين شب
يا شب ديگري
چه فرقي مي كند

Shahrzad News!!

December 20, 2005

عکس-موبایل5

حوزه یا دانشگاه

یادتان هست که روز دانشجو مالید, آخه هوا آلوده بود. اما به مبارکی هوا انقدر خوب شده که روز وحدت حوزه و دانشگاه برگزار شد, آقایان کلی افاضات فرمودن. قرار شد برای دانشگاه تربیت مدرس یه حوزه درست کنن. چرا که این دانشگاه انقلابی ترین و بهترین دانشگاه ایرانه- چرا نداره, بعد از انقلاب تاسیس شده- و خلاصه خیلی چیزای دیگه. شرق دی روز یه چیزایی در این مورد نوشته.

چی می شه گفت؟

ترور یا مبارزه

بدون شرح!

دروغ که...

خوب این همه تکذیب کردند که خلبان اولی وجود نداشته, حالا با همین خلبانی که نبوده جلسه می ذارن!
ما که خیلی مسلمونیم و اصلا دروغ نمی گیم, آآآآآآآ

جامعه 10

همه دیده ایم که کارگرهای مسئول نظافت شهر دو دسته اند. لباس نارنجی و لباس سبز. نارنجی ها برای تمیز کردن شهر از زباله و سبزها برای مرتب کردن باغچه ها و کلا فضای سبز.
پارادوکسی که همیشه در این شهر اتفاق می افتد و سئولی نیست که این مورد کوچک را توضیح دهد, همیشه برایم سوال بوده.
سبزها, آشغال و زباله های ریز و درشت را از کناره راه های جوی ها که معمولا در آن شمشاد کاشته شده, درون جوی می ریزند و نارنجی ها, زباله های درون جوی ها را به حاشیهء آن منتقل می کنند. این دور باطلی است که همیشه در آنند!

جامعه 9

باید فکری به حال تاکسی های خالی بکنیم. باید کسی باشد که این ها را جریمه کند. چرا این همه مسافر هست و باز تاکسی های خالی در شهر جولان می دهند؟

گنجشک پر

دیگر صدای کلاغ نمی آید
گربه های این شهر گم شده اند
و گنجشک ها نیامده رفتند
عقل هر چیز بعض آدمیزاد

December 18, 2005

Somewhere

Nobody knows,
Where are you
...
somewhere
...

جامعه8

پدر و مادران دلسوز!, هر روز صبح کودکان عزیز دردانهء خود را با ماشین شخصی به مدرسه می رسانند, تا خدای نکرده کودکشان آسیبی از آلودگی هوا نبیند, اما غافلند که دود اگزوزهای ماشین شان قبل از همه دامن خودشان را خواهد گرفت.
(یک اشتباه کوچک کردم و آن این که نه اول دامن ما و کارتن خواب ها را خواهد گرفت, بعد دامان خودشان را)

شهر

خیلی ها خوش حالند, به گمانشان شهر تمیز شده و دیگر می توانند مثل همیشه نفس بکشند, ورزش کنند و باز...
امروز صبح از آن بالا به شهر نگاه می کردم. به ظاهر کوه دیده می شد و هوا خوب بود, اما روی شهر آسمان چند لایه بود. لایهء بالای آبی و شفاف و لایه ای که درست روی شهر بود, خاکستری و تیره.
دود تا ما هستیم با ما هست.

کتابخونه


شعر من بوى ناديا مى دهد


به ياد ناديا انجمن
نان من به شعر درى مى ماند
كه سحر، آتش آن را مى افروزم
مايه اش را از روياهايم مى گيرم
و ميان خواب و بيدارى مى ورزم
گندمش از خاك توس است
كه فردوسى تخم آن را افشاند
و خشخاش از دره ى يمگان
كه ناصرخسرو بوته ى آن را بنشاند
و ريگش از كرانه ى آمودريا
كه رودكى آن را چون پرنيان خواند
و هيمه اش از نيستان بلخ
كه مولوى در آتش عشق آن ماند
اما وقتى كه از تنور درش مى آورم
به نان سنگك مى ماند
و شكل زنى را دارد پيچيده در چادر
كه بى صدا فرياد مى زند:
«اين منم، شاعر گل دودى
كه ناشوهرم در هرات پرپر كرد»
نان من به شعر درى مى ماند
كه به بوى ناديا آغشته است
اگر آن را داغ داغ مى خواهى
دست در آتش كن
۱۵ نوامبر ۲۰۰۵

جامعه7

دوستی می گفت:
راننده شیشه های ماشین را می دهد بالا که خدای نکرده دود شهر وارد ماشینش نشود, چند دقیقه بعد اما سیگاری گوشهء لبش است.
خوب حتما دوستان سیگاری عزیز می گویید تو چرا اینو می گی؟
بهش قول داده بودم.
راستی حق کشیدن یا نکشیدن سیگار در جاهای مختلف, مثلا کوچه و خیابان و ... با کیست؟

جامعه 6

تاکسی ها مسافران معمولی را سوار نمی کنند, آن ها منتظر مسافران دربستی هستند.
خطی ها معمولا سر خط مسافر می زنند و اگر بین راه باشی, نمی توانی سوار ماشین پر شوی!
فقط یک راه می ماند, مسافرکش ها می آیند, بوق می زنند, مسیر را می گویی و سوار می شوی.
در این موارد در صورت تخلف راننده به چه مرجعی باید مراجعه کرد؟
اگر بدزدندت و ببرندت, که بعدها شاید جسدت را پیدا کنند, یا دیگر ..(این بدترین شقش بود) و در غیر این صورت هم معمولا کرایهء بیش تری می گیرند و وقتی اعتراض می کنی, می گویند پول خرد نداریم و گاز می دهند, مودب تر هایش فحشی هم نثارت می کنند.

December 14, 2005

دای جان ناپلئون یا هاله و اسرائیل

مطلبی را از وبلاگ آق بهمن - با اجازه- عینا این جا می آورم و در ادامه چند جمله ای می نویسم.
"
Sunday, November 13
٭
در اسرائيل اتفاق جالبی افتاده. اگر حوصله داريد اين يادداشت احمد آقای زيدآبادی را در بی‌بی‌سی فارسی بخوانيد و اگر هم نه اين توضيحات مختصر من را:پريروز انتخابات رهبری حزب کارگر اسرائيل بود. طبق نظرسنجی‌ها شيمون پرز با فاصله‌ای بين ۹ تا ۲۶ درصد از نفر دوم در اين انتخابات برنده می‌شد. اما در روز انتخابات اتفاق ديگری افتاد. آقايی به اسم امير پرتز آمد و انتخابات را از پرز برد. پرز و پرتز چند فرق با هم دارند:- پرز ۸۲ ساله است پرتز ۵۳ ساله- پرز -مثل اکثریت اعضای حززب کارگر- يهودی اشک‌‌نازی است يعنی اصليت اروپايی داردپرتز يهودی سفاليدی است (يعنی اصلش از خاورميانه است، او مغرابی‌الاصل است)- پرز سابقه سياسی زيادی دارد. او سال‌ها نخست‌وزير، معاون نخست‌وزير و وزير خارجه بوده و یک بار هم جایزه صلح نوبل را بردهپرتز سابقه سیاسی خیلی کمی دارد. رو رئیس سندیکای کارگران اسرائیل است. او تا دو سال پیش رئیس یک حزب کوچک بوده که در پارلمان ۱۲۰ عضوی اسرائیل ۲ کرسی داشته. دوسال پیش حزب او به حزب کارگر (با ۱۹ کرسی) پیوسته و حالا او رئیس یک حزب ۲۱ کرسی‌ای است. - پرز صلح‌طلب استپرتز صلح‌طلب‌تر استبرنده شدن پرتز فقط يک اتفاق بزرگ در داخل حزب کارگر نبوده. اين اتفاق می‌تواند کل صحنه سياسی بی‌ثبات اسرائيل را به هم بريزد. از همين الآن پرتز اعلام کرده که حزب کارگر را از ائتلاف حاکم با حزب ليکود بيرون می‌کشد و اين يعنی سقوط دولت شارون و در نتيجه برگزاری انتخابات زودرس. ممکن است اين مسئله باعث شود شارون در انتخابات رهبری حزب لیکود از نتانياهو شکست بخورد و برود برای خودش یک حزب دیگز تشکیل دهد. هر کس هم که رئیس حزب لیکود باشد احتمال این‌که هر یک از احزاب به تنهایی بتوانند اکثریت پارلمان را بگیرند تقریباً غیرممکن است و این یعنی دوباره تشکیل یک ائتلاف شکننده."
"
و اما مطلبی که می خواهم می گویم: همیشه برایم این سوال وجود داشته که ایران چه نفعی از روابط خصمانهء اسرائیل و فلسطین می برد و اصولا چرا همیشه در آتش آن دو می دمد و خوب همیشه هم جواب هایی برای خودم داشته ام. حالا با اظهارات جدید آقای رئیس جمهور کرسی های آقای پرتز صلح طلب تر کم شده. عجیب نیست؟
یادمان باشد که ایران اولین جمعیت حداقل یهودیان را دارد. و ما دلمان می خواهد دنیا دنیای صلح و ارامش باشد؟؟؟؟
ب.ت : خوب من اشتباه کردم چیزی شنیده بودم که این جا نوشتم. آمار دقیقی از یهودیان ایرانی پیدا نکردم اما این لینک بدک نیست.

December 13, 2005

جامعه4

تهران شهر موتورسوارهاست.
موتورهای این شهر بیش از ماشین های آن آلودگی ایجاد می کنند.
چرا مسئولان مربوطه, برنامه ای برای محدودیت رفت و آمدِ آن ها در نظر نگرفته اند؟
چرا کارخانجات مونتاژ موتورهای مزخرف چینی جریمه نمی شوند. چه از لحاظ آلودگی های مختلف و چه از لحاظ ایمنی, که محصولاتشان فاقد هر گونه ایمنی است!؟
چرا کارخانجات معظمی که پیکان و پراید تولید می کنند و به گفتهء همان مسئولان محترم بیشترین آلودگی ها از آنِ همین دو ماشین است, جریمه ای در نظر نمی گیرند, تا فکری به حال این محصولات پرسودِشان بکنند؟

در ادامهء افاضات هاله

فکر کردیم بد نیست ما هم مثل هاله از خودمان افکار مشعشع در بکنیم:
بد نیست یک روز را برای فوت کردن نام گذاری کنیم و همهء هم شهریان تهرانی عزیز با هم فوت کنیم تا تولید باد کرده باشیم که این هوای آلوده کمی برود آن طرف تر و پراکنده شود, . شاید کمی نفس کشیدیم.

رونوشت:
جناب مستطاب هاله

عکس - موبایل4



عکس - موبایل3





عکس - موبایل2





عکس - موبایل





داستان های هاله و دوستانش

حیفم آمد کل مطلب را این جا نیاورم: (به نقل از ایسنا)
به گزارش خبرنگار خبرگزاري دانشجويان ايران (ايسنا)، دكتر زاهدي كه در مراسم تقدير از برگزيدگان چهارمين جشنواره‌ي ممتازين، مخترعان و متبكران دانشجوي بسيجي، شاهد، ايثارگر سخن مي‌گفت، اظهار كرد: رييس جمهور در جلسه‌ي هيات دولت گزارشي از كنفرانس سران اسلامي ارائه داد، گزارش مفصل بود، بخشي از آن را كه مي‌شود در اين جلسه گفت عرض مي‌كنم، مي‌خواهم بگويم كه واقعا بايد افتخار كنيد؛ مي‌دانيد كه رييس جمهور ما بسيجي بوده، هم به عنوان يك دانشجوي بسيجي و هم يك استاد بسيجي؛ فرمودند وقتي مي‌خواستم بروم، فقط به توكل خدا كردم و فقط به خاطر رضاي تو مي‌خواهم به اين جلسه بروم، ما را از اين جلسه رو سفيد بيرون بياور. چون زمزمه‌هايي بود كه هدف‌هايي پشت پرده‌ي كنفرانس بوده از جمله به نوعي بيانگر به رسميت شناختن رژيم اشغالگر قدس از سوي كشورهاي اسلامي. اين توطئه‌ي بسيار بزرگي است عليه كشورهاي اسلامي. گفتند ما براي جلسه‌ي افتتاحيه به آنجا رفته بوديم، همه در يك سالن بيرون جلسه نشسته بوديم و بعد اعلام شد كه به داخل جلسه برويم، بعضي‌ها بلند شدند و سريع به سر جايشان رفتند، بعد گفت ناخودآگاه - اصلا چيزي نبود - ما كه بلند شديم، پادشاه عربستان هم بلند شد و اصلا مثل اينكه برنامه ريزي شده بود - اينها واقعا عنايات الهي است - كه جلسه‌ي افتتاحيه اين طوري تلقي شود كه من و پادشاه عربستان داريم افتتاح مي‌كنيم، با هم وارد سالن شديم، تمام تلويزيون‌ها دارند نشان مي‌دهند، به افتخار ما دست مي‌زنند و گفت ما واقعا احساس كرديم يك نيروي ديگري ما را حركت داد، گفت جلسه‌ي افتتاحيه اين طوري شروع شد. بعد يك جلسه‌ي شام بود(البته من عذرخواهي مي‌كنم كه نمي‌توانم بعضي چيزها را بگويم)، همه‌ي سران نشسته بودند، گفت ما هم با سران يكي از كشورها در گوشه‌اي نشسته بوديم، متوجه نبوديم كه شاه عربستان وارد شد، ايشان آمده بود دانه به دانه حال و احوال، ساعت 10 شب بود، يك دفعه به ما گفتند كه ايشان وارد شده، بريم بر سر ميز شام، ما كه بلند شديم برويم سراغ ايشان حال و احوال كنيم، ديديم ايشان آمد سمت ما، يك خوش و بش اوليه كرديم و ايشان در همان جا اظهار علاقه كرد كه بنشيند با هم چند دقيقه‌اي صحبت كنيم، حالا همه‌ي سران نشسته‌اند آنجه، يك دفعه ايشان چنين چيزي گفت، نشستيم آنجا، تمام تلويزيون‌ها نشان مي‌داندند كه تمام سران ايستاده‌اند، ايشان اصرار كه بيا بشينيم يك گپ برادرانه‌اي بزنيم، مي‌گفت اين اصلا براي همه‌ي مهمان‌ها عجيب بود، مي‌گفت من اينها را فضل الهي مي‌ديدم، به خصوص صدا و سيماي عربستان روز اول كه رفتيم اصلا پوشش خيلي كوچكي از اخبار ايران مي‌داد و حتي صحنه‌هاي ورود را خيلي پوشش نمي‌داد، اما در آن موقع كه با پادشاه عربستان نشسته بوديم كل تبليغات براي ايران شروع شد، كه ايران اين طور است و آن طور است، گفت جالب بود كه بعد از اين ديديم دانه دانه تمام سران كشورهاي اسلامي دارند به پيش ما مي‌آيند و اصرار دارند كه ما به كشورشان برويم، اصلا اصرار دارند كه ما 10 دقيقه با آنها حرف بزنيم، اين خيلي مهم است. بعد مي‌گفت وقتي سخنراني ما تمام شد، يك موجي از شادي در بين تمام روساي كشورها ايجاد شد، حالا اسم نمي‌برم، ايشان در جلسه اسم بردند، حتي بعضي‌ها را اسم بردند كه خدا مي‌داند اصلا آدم باورش نمي‌شود، اينها آمده‌اند پيش من و گفتند كه خدا خيرت بدهد، تو آبروي ما مسلمان‌ها را خريدي، تو هويت دادي به اسلام، تو حرف درد دل ما را زدي، حتي آنها كه بر حسب ظاهر با امريكا رابطه دارند. از چند تا كشورها اسم بردند كه وقتي همراهان آن كشورها وقتي رهبر آن كشور حرف مي‌زدند، خودشان هم كفي نمي‌زدند، مي‌گفت وقتي كه ما صحبت كرديم، همه مشت‌ها گره كرده، حالت هم مرگ بر امريكا و هم درود بر شما. مي‌گفت با اين حالت از ما استقبال كردند و خدا مي‌داند ايشان در صحبت‌هايش اين بود كه اصلا محوريت كنفرانس رفت به سمت اين كه جمهوري اسلامي چه مي‌گويد. بعضي از بندهايي كه در قطعنامه قرار بود بيايد، اصلا حذف شد و كسي جرات نكرد وارد آن وادي‌ها شود و بعد بخش‌هايي در آن گنجانده شد از جمله اين كه حمله به يكي از كشورهاي اسلامي، به مثابه حمله به همه‌ي آنهاست. البته شايد اين عملي نشود، اما مهم اين است كه حضور ايران باعث شد كه يك وحدتي بين آنها با محوريت ايران اسلامي شكل بگيرد. آن هم توسط يك رييس جمهور بسيجي، اينها را گفتم كه شما به بسيجي بودنتان افتخار كنيد. رييس جمهور همين آرمان‌خواهي بسيجي كه شما داريد، استكبار ستيزي و عدالت‌محوري را در جهان مطرح مي‌كند و اينگونه مورد استقبال جهان اسلام قرار مي‌گيرد. ايشان قسم مي‌خورد و مي‌گفت كه يكي از سران آن كشورها به پيش من آمده بود و اصرار كه آقا تو را به خدا بيا به كشور ما، گفته بود كه طبق روابط ديپلماتيك، قبلا رييس جمهور قبلي ما آقاي خاتمي به آن كشور آمده است، حالا شما بايد بياييد، مي‌گفت گفته نه، شما بايد بياييد، يعني حضور رييس جمهور ما براي آن رييس جمهور افتخار مي‌آفريند و قدرت آن را بالا مي‌برد، الان اين جايگاه جمهوري اسلامي است.
دكتر زاهدي تاكيد كرد: انشاالله با وحدتي كه بين ما ايجاد خواهد شد ما مي‌توانيم پرچم دار آرمانخواهي جهان اسلام در دنيا باشيم، همين‌هاست كه مقدمات ظهور امام زمان (عج) را فراهم مي‌كند. جالب بود كه ايشان مي‌فرمودند اتفاقاتي در اين كنفرانس افتاد كه حقانيت ما را نشان مي‌داد. ايشان مي‌گفت كه به زيارت خانه‌ي خدا رفتيم، شاه عربستان اصرار داشت كه من شانه به شانه‌ي ايشان راه بروم، اينها خيلي مهم است، بعد در طوافي كه انجام مي‌داديم، من عقب افتادم، چون مي‌گفت بعضي‌ها مي‌خواهند بروند و دنبال ايشان باشند و تصويرشان در تلويزيون پخش شود، خلاصه بعد ديگر طوري شد كه به ايشان رسيديم و به اتفاق هم از آن منبري كه وارد داخل بيت كعبه مي‌شود بالا رفتيم، و جالب بود در طواف، آنجا كه برد يماني هست و آنجا كه بانو بنت اسد وارد خانه‌ي خدا شد و بحث امام علي، همان بسيجي كه اشاره شد، مي‌دانيد كه آنها نه تنها مكروه، بلكه اصلا فعل حرام مي‌دانند كه آن قسمت را ببوسند، ماموران هم ايستاده‌اند كه اگر كسي ببوسد او را مي‌زنند، رييس جمهور ديشب مي‌گفت براي اولين بار در طواف‌هاي اوليه ايشان(پادشاه عربستان) دست مي‌كشيد به آن محل، در طواف هفتم، رفت و آن محل را بوسيد، بوسيدن آنجا[به عقيده آنها] يعني آدم كافر است، ولي خود پادشاه عربستان رفت و بوسيد و تلويزيون‌ها نشان دادند، همان كاري كه قبلا ما مي‌كرديم و به ما خرده مي‌گرفتند كه اينها نجس هستند. مي‌خواهم اين را عرض كنم كه انتخاب كنيد، البته اين به آن معنا نيست كه نقادي را فراموش كنيد، نه؛ شما بايد واقعا به عنوان نيروهاي مخلص انقلاب، نقادي منصفانه را داشته باشيد، اگر شما به ما اشكالاتمان را نگوييد، چه كسي بگويد، ولي در كنار آن، اين غرور و افتخار ملي و اعتقادي خود را در نظر بگيريد و اين پيام را به همه‌ي دانشگاهيان برسانيد، موقعيت ما در جهان اسلام اين است.

جامعه 3

احتمالا این آخرین جامعهء امروز خواهد بود:
فیلم قدمگاه که بر پردهء سینما ها بود, قرار بر این شد که برویم سینما فلسطین, سه نفر بودیم, بلیط نرسید, عابری گفت سینما بلوار هم همین فیلم را نمایش می دهد. رفتیم, بلیط هم داشت.
داخل سینما به کارگاه ساختمان سازی بیش تر شباهت داشت تا به سینما, وارد سالن هم که شدیم, تیرک هایی دیواره های کنار سالن را نگه داشته بودند, پردهء سینما هم گوشه نداشت! (این شوخی بود, ولی واقعا خط هایی روی پرده بود که عملا تصویر خوب نداشتی). صدا هم که افتضاح. ردیف های صندلی ها هم آن قدر به هم فشرده بود که اگر بلایی از آسمان نازل می شد امکان فرار حتی یک نفر هم نبود.
از سینما که بیرون آمدیم, نه ما اعتراض کردیم نه دیگران, هیچ کس, همان موقع من کمی به دوستانم غر زدم ولی آن ها نشنیده گرفتند و گذشت. به گمانم آن سینما هنوز هم فیلم پخش می کند و هنوز هم به همان وضعیت! شاید هم نه درستش کرده باشند.
بهتر نبود که دست کم, ما سه نفر به نشانهء اعتراض از چنان سالنی بیرون می آمدیم و پولمان را هم پس می گرفتیم؟ می دانید که ما برای حرکت های دسته جمعی سرمان درد می کند کافی است کسی چیزی بگوید تا همه دنبالش بروند. کاش این کار را کرده بودیم.
اگر کسی از سرنوشت این سینما خبری دارد خوش حال می شوم بدانم.

جامعه2

از کودکی وقتی کلمهء تجاوز به عنف را می شنیدم, گمان می کردم که این عنف چیزی است در مایه های عفاف و حیا و شرم و این ها که یعنی کسی را بی حیا کرده اند و این ها! تا این که بزرگ شدیم و معنی آن را فهمیدیم! برایم جالب بود که بدانم مگر تجاوز بدون عنف! هم می شود؟ یعنی کسی خودش دلش بخواهد که به او تجاوز کنند, آن هم بدون عنف؟؟ تا امروز که چشمم به جمال صفحهء شهر روزنامهء وزین شرق, روشن شد.
تجاوز به عنف شدید! تجاوز به عنف در حد شدید

خوب حالا, این چه ربطی به جامعه دارد؟ به نظر من خیلی زیاد, در جامعه ای که کلماتش وارونه استفاده می شوند, آن هم نه فقط توسط عوام, بل توسط خواص بیش تر, همه چیز وارونه می شود.

جامعه1

شاید خیلی به نکات ببعدی ربط نداشته باشد اما به عنوان اولین مطلب این ستون انتخابش کردم.
آخرین دولت مکرم, اولین دولت بعد از انقلاب است که در آن روز دانش آموز و روز دانش جو, دو روزی که برای این انقلاب به عنوان نقطهء عطف ثبت شده اند, نداشته.
جالب نیست؟
روز دانش آموز به دلایل امنیتی به روزی دیگر موکول شد! و روز دانش جو به بهانهء آلودگی هوا, تعطیل!
کوروش آسوده بخواب, که ما هم خوابیم.

December 12, 2005

برای دل تنگود

می نویسم برای تو, خودم,
چه فرق می کند, من که هنوز نشناخته امت!
.
دلت را بردار و برو
به هر کجا که می خواهد یا نمی خواهد
خواب می بینی
و اندوهگین می شوی
یا شاد
فرقی نمی کند
بیدار که می شوی باز اندوه است و
دیگر هیچ
خاکت را به سکوت آغشته اند
پس خموش
خموش
...

جامعه

سعی می کنم از این به بعد ستونی این جا باز کنم و در مورد مشکلات ریز و درشتی که هر روز در این مملکت با آن روبه رو می شویم, اما از کنارش می گذریم بنویسم, شاید فرجی شد!!

حسینیه ارشاد

زمان کمی آن جا بودم. اما حرف ها همه از جنسی بود که باید پیش ترها گفته می شد, شاید چنان اتفاقی نمی افتاد.
اما
ما همیشه دیر بیدار می شویم.
همیشه دیر
...

معکوس

شمارش چپه! آغاز شده. کم روز دیگر این جایی و من باز سفیدی را از نزدیک حس می کنم.
سفرت به خیر

December 11, 2005

انسانیت هنوز نمرده!

دایی یکی از هم کارانمان در جریانات هفتهء پیش فوت کرد.
او نه از سرنشینان هواپیما بود, نه از ساکنان شهرک توحید. هنگام تماشای صحنه های مربوط به هواپیمای سی-130 از درد و رنج سکته می کند.
شاید هم انسانیت با ایشان مُرد, نمی دانم.
...

کشتی ایرانی در خلیج فارس غرق شد

۲۰ آذر ماه ۱۳۸۴ ساعت : ۴۲ , ۰۴ خبرگزاري انتخاب : 12 نفر از خدمه کشتی سارا که در آبهای خلیج فارس دچار حادثه شده بود، توسط گروه امداد و نجات بنادر و کشتیرانی خوزستان نجات یافتند. به گزارش "مهر" ، مقارن ساعت 22:00 مورخ 17/9/84 کشتی ایرانی سارا با 3049 تن رول آهن از بندر امام خمینی(ره) به مقصد امارات در حرکت بود که هنگام خروج از خور موسی با برخورد به کشتی مغروقه اپی جی آمبیکا تعادل خود را از دست داد و غرق گردید. کشتی 86 متری فوق دارای 12 نفر خدمه اتیوپیایی ، هندی و ایرانی بوده که پس از وقوع حادثه 11 سرنشین آن از کشتی خارج و کاپیتان کشتی توسط یک فروند قایق عبوری به ایستگاه راهنمایان بندر در خور موسی مراجعه و درخواست نجات جان بقیه سرنشینان را اعلام می دارد. این گزارش می افزاید: مرکز کنترل و مراقبت اداره کل بنادر و کشتیرانی استان خوزستان مستقر در بندر امام خمینی اقدام به اعزام شناورهای امداد و نجات سریع السیر و اقدامات ایمنی دیگر در منطقه حادثه می نماید که خوشبختانه در ساعت 10:30 روز جمعه 18 آذرماه ، 11 نفر خدمه شناور توسط نیروهای امداد و نجات نجات یافته و برای اقدامات قانونی به بندر امام خمینی(ره)منتقل گردیدند. در حال حاضر حال همه 12 سرنشین شناور خوب می باشد.

سیبستان- واقعيت و افسانه در سقوط

سوسن شريعتی در سرمقاله شرق يکشنبه نکات در خور تاملی در باب اضطرار و تکنيک مطرح کرده است: "مى بينى چه مى شود؟ تكنيك غربى كه به دست انسان شرقى بيفتد مى شود رسيدن به سرحدات اضطرار، هشدار. ماشين دارى اما هوا نه. كوه دارى اما ديده نمى شود. جاده دارى اما تنگ است. اتوبان دارى اما مى شود پياده رو. آپارتمان دارى اما مى شود «فرود»گاه. قرار است زودتر برسى اما شايد هرگز نرسى. احتمال نرسيدنت بيشتر است: يا ذوب مى شوى در يك لحظه پرواز، يا پودر مى شوى و «چيز موهومى» از تو به خاك سپرده خواهد شد."
....
ادامه در سیبستان

December 9, 2005

مرید شیخ حسن تبریزی را دیدند که در بیابان سرخوش و برهنه چرخ زنان می رفت و می گفت:
چه خوش است بی شیخی, چه خوش است بی مسئولیتی
...

سرزمين بي قصه

الف نون
جادو

December 8, 2005

چه کسی جز ما؟

حالا می توانم دسته بندی کنم, ما-مردم-:
1- برای رسیدن به مقصد سوار ماشین های قراضه ای می شویم که راننده هاشان تصور می کند بهترین ماشین با ضریب اطمینان بالا را دارند و چنان می رانند که انگار رالی است و در انتهای خط جایزه نصیبشان خواهد شد.
2- سوار اتوبوس هایی می شویم که می بینیم یک طرف آن کاملا به زمین چسبیده و اصلا به این فکر نمی کنیم که آیا این اتوبوس می تواند این همه آدم را به مقصد برساند( حتما گاهی دیده ایم که مسافران اتوبوس شرکت واحد در بزرگ راه ها سرگردانند, چرا که دیگر قادر به حرکت نیست.)
3- جانمان را به دست موتورسوارانی می سپاریم که لایی می کشند و به هر حیله ای شده می خواهند زودتر به مقصد برسند.
4- سوار قطارهایی می شویم که زمان رضاخان خریداری شده اند و تا به حال جان می کنند.
5- سوار هواپیماهای اسقاطی می شویم که گاهی حتی خلبان هم حاضر نیست سوار آن شود!

پس گناه این ها فقط به گردن مسئولان بی مسئولیت این مملکت نفرین شده نیست. گناه از خود ما هم هست. چند بار تا به حال وقتی اتوبوسی را با این وضعیت دیده ایم, سعی کرده ایم از حقوق خود دفاع کنیم و حداقل کمی صبر کنیم تا حقوقمان را گوشزد کرده باشیم و منتظر اتوبوس بهتری شویم, به کجا اعتراض کرده ایم که این وسایل نقلیه نمی توانند حافظ جان ما باشند؟!
کرور کرور می میریم و باز فردا همان هستیم که بودیم, هیچ کداممان نمی پرسیم چرا؟ فقط کمی تاسف می خوریم, عصبانی می شویم, فحش می دهیم و باز فردا سوار همان وسایلی می شویم که دی روز جمعی از ما را راهی آن دنیا کرده بودند.
شهید می شویم و مسئولان به خوبی از ما یاد می کنند و به خاطرمان می آورند که باعث شده اند کنج خانه نمیریم. چرا که وقتی زنده بودیم اعتراضی نکرده بودیم!!!

December 7, 2005

15آذر روز...

یادداشت علی قدیمی

قصور؟!

از دی روز تا به حال دراین فکرم که آیا این کسانی که از ما بودند و حالا نیستند, خودشان هم مقصر نیودند؟ گیرم اندکی, اما چرا وقتی خلبان اول حاضر به پرواز نمی شود, آن ها که فهمیده اند, حاضر می شوند با خلبان بعدی که گویا صلاحیت پرواز با سی-130 را هم نداشته پرواز کنند.( او یک سروان بوده!). آیا خودمان هم نسبت به جانمان بی اهمیت نشده ایم؟ آیا مسئولیت مان را حداقل در مورد نزدیکانمان فراموش کرده ایم؟ اگر کمی فقط کمی به حرکت خلبان اول دقت می کردند, شاید امروز در میانمان بودند
نمی دانم, فقط می دانم که خسته ام و این نوشته پر از غلط است, اما هم چنان فکر می کنم و به جایی نمی رسم.
...
...
...
ب.ت: سی-130 هواپیمای قدرمتندی است که چهار موتور دارد, اما در صورت بروز مشکل حتی می تواند با یک تا دو موتور هم به پرواز ادامه دهد. این چه مرگش بوده که .......

December 6, 2005

Flying

started a search to no avail
a light that shines behind the veil trying to find it
and all around us everywhere
is all that we could ever share if only we could see it
feel there's truth that's beyond me
life ever changing weaving destiny

and it feels like i'm flying above you
dream that i'm dying to find the truth
seems like your trying to bring me down
back down to earth back down to earth

layers of dust and yesterdays
shadows fading in the haze of what i couldn't say
and though i said my hands were tied
times have changed and now i find i'm free for the first time
feel so close to everything now
strange how life makes sense in time now

and it feels like i'm flying above you
dream that i'm dying to find the truth
seems like your trying to bring me down
back down to earth back down to earth
back down to earth back down to earth

تسلی, تسلیت, تسلیم

و باز می میرند و کسی نیست که بگوید چرا؟ کسی نیست که بگوید مشکل از کجا بوده؟ و ما هم چنان همان جایی هستیم که بودیم, برای ما داشتن انرژی هسته ای مهم تر از حل مشکلات کوچک است. ما بلد نیستیم سنگ های کوچک را برداریم. اما باید سنگ های بزرگ تری داشته باشیم. گیرم که فردا نیروگاه هسته ای برود هوا, جان مردم چه ارزشی دارد.

مه

هوای غبارآلود شهر را اشغال می کند و ما فراموش می کنیم رنگ آسمان را
سیاست اشغال می کند ذهنمان را و ما فراموش می کنیم خودمان را
زندگی مان تحت اشغال است, دود و زور

فریادی تا آسمانی دیگر
تا رهایی که هیچگاه نخواهد آمد
**
فریادی تا مرگ

December 5, 2005

خانه ای هست در این شهر به وسعت مهربانی.
به وسعت آن جایی که احساس غربت نکنی و بتوانی روزها و روزها در آن به سر بری, با مهربانانی که ...
بی جهت نیست که آن سوی دنیا تاب نمی آوری
...

شاید یکی از راه حل های معضلی به نام ترافیک و آلودگی این باشه که ماشین های تک سرنشین رو توی ساعت های خاصی از روز جریمه کنن!
با کم کردن این همه ماشین تک سرنشین از بار ترافیکی, که هر روز توی این شهر این ور و اون ور می رن و اگه خوب دقت کنیم می بینیم که واقعا کار خیلی مهمی ندارن!! عملا کلی به تمیز شدن هوا کمک کردیم

December 4, 2005

نشسته ام و می خوانم آن چه را خواندنی نیست.
ایستاده و می بینم آن چه را دیدنی نیست.
خوابم خواهد برد آیا؟
جادو
مظنونین همیشگی

December 3, 2005

زمزمه می کنم همان ترانهء پسر شجریان را, که اول بار با هم شنیدیمش,
بدون کلام زمزمه می کنم, این جا کلامی نیست.
و سکوت را
و خانه را می چینم دوباره به همان شکل که بود, در ذهنم
...

December 1, 2005

"خیال کن در کار آفریدن اساس سرنوشت بشر هستی, با این هدف که در پایان آدمیان را سعادتمند سازی و عاقبت به آنان صفا و آرامش بدهی, اما لازمه اش این باشد که یک موجود ریز نقش را- بگو همان کودکی که با مشت به سینه می کوبید- تا پای مرگ شکنجه بدهی و آن بنا را بر شالودهء اشک های قصاص نشدهء او بنا
کنی, آیا می پذیری که بنا را با آن شرایط پی بریزی؟ "
قسمتی از برادران کارامازوف- داستایوسکی

November 30, 2005

Nobody knows anybody!
از نردبان بالا نمی روم,
نکند با سر نیایم پایین
.
.
.
وقتی نوشته های احسان از نوع لطفی ش رو می خونم, با خودم فکر می کنم چرا من این اراجیف رو می نویسم!

November 29, 2005

معلم گفت: انشا با موضوع آزاد, پسرک دلش می خواست انشای تخیلی بنویسد.
از نظر معلم اشکالی نداشت. من اما در انشای او که 20 هم گرفته بود, به جز زلزله, مرگ و جنگ با آمریکا چیز دیگری ندیدم.
پسرک فقط 8سالش بود. در انشای او یکی دوستش را هنگام زلزله نجات داده بود, آن دیگری دوستش را از مرگ و سومی باعث شده بود تانک های آمریکایی ها به خاک کشورش نرسند!تنها تخیل ماجرا تاریخ آخر انشا بود که سال 1405 را نشان می داد!!!

لعنت به این آموزش و ...
دختر 22 ساله بود که ازدواج کرد, با مردی 56 ساله. هر دو ازدواج اول.
بر خلاف تمام داستان ها, مرد نه ثروت آن چنانی داشت و نه کلارک گیبل بود, استادش هم نبود.
**
دختر پرورشگاهی بود.
کسی گفته بود: ما به دانشگاه ها نیازی نداریم.
و امروز دستانی دانشگاه ها را به حوزه تبدیل می کنند.
این قدم های جدید مبارک باشد!
این هم قولی که داده بودم: (با تشکر از شوپه)

ایمور: مادرم که مُرد همهء تنش بوی باروت می داد. وقتی هم که شستنش بازم بوی باروت می داد. وقتی هم جنازه شو توی ده چرخوندن, همهء ده بوی باروت گرفت. وقتی هم خاکش کردن همهء دشت بوی باروت گرفت. از اون به بعد همهء گلایی که اون جا در می اومدن هم بوی باروت می دادن.
--
زن: انگلیس می گن جای خوبیه, شنیدم ایرونی ام زیاد داره, فقط همش بارون می یاد
ایمور: واسه ما که اینقدر آفتاب دیدیم زیاد بد نیست
--
ایمور: قشقایی ها می گن هر جا باد بوزه گلها هم همون جا در می یان, بد نیس آدم بعضی وقتا همین طوری راه بیفته ببینه سر از کجا در می یاره. فقط نباید هیچ جای دنیا کسی منتظرت باشه
--
ایمور: انقدر عشقای نیم بند خرج این دختره می کنن که می شه باهاش آتیش همهء جنگای دنیا رو خاموش کرد. (منظور دختر اصلی نمایش نیست)
---
زن: می خوای بگیم پدر این بچه تویی؟
ایمور: نه...
زن: چرا؟
ایمور: می فهمن
زن: چه طوری؟
ایمور: آزمایش می کنن
زن: مگه بیکارن هر کی هر چی گفت, آزمایش کنن؟
ایمور: ببین من دوست ندارم بگم پدر بچه ای هستم که پدرش یکی دیگه اس.
زن: چرا؟
ایمور: دوس ندارم
--
ایمور: می خوام یه اعترافی بکنم. بعضی شبا دلم می خواد این دختره رو بیارم توی اتاقم, فقط همین... خوب هر کسی توی زمینهء کثافت کاری با آدمای جدید تا یه جایی می تونه بره اما عوضش, شبا زل می زنم به این عکس روی قوطی شیر خشک اسلوی(؟). عکسو چسبوندم بالای سرم. چیزه خاصی هم نیست. یه مادره با بچه اش توی بغلش کنار ساحل با چترایی که زیر آفتاب باز شدن. واقعیتش من مادرمو هنوز خیلی دوس دارم. اون تنها زنی یه که اگه الان این جا بود با تمام وجود دلم می خواست مال من باشه.
--
ایمور: ما الان وسط ابراییم نمی دونم ما خیلی اومدیم بالا یا ابرا زیادی اومدن پایین
--
زن: ببین من هنوز به یه چیزایی اعتقاد دارم, هر چی من می گم تکرار کن باشه. بسم الرحمن الرحیم
ایمور: کاش حداقل می گفتی دوستت دارم
..
کِی پیدا می شی؟
حالا از آن کوچه که بگذری, فقط دیوارها سلامت می کنند
..
یکی از چیزهایی که گاهی فکرم رو مشغول می کنه, اینه که چه جوری همهء ما خیلی راحت جونمون رو می دیم دست راننده تاکسی ها و خطی ها و کلا سوار یه همچین ماشینایی می شیم.
اشتباه نکنید از مرگ نمی ترسم. ولی فکر می کنم با این وضع رانندگی که هر لحظه احتمال تصادف می ره, قطع نخاع شدن چه شکلییه؟
راستش به این فکر می کنم که هیچ مرجعی نباید به اینا رسیدگی کنه؟ ساعت کارشون, سرعتشون, ایمنی ماشینای قراضه شون و ...
خوب می تونین بهم فحش بدین و بگین این جا ایرانه. ولی من می گم چند بار سوار خطی های کرج تهران بشین, حالتون سر جا می یاد.

November 27, 2005

امشب نه آغاز و نه انجام جهان است
.
.
.
اما من به طرز غریبی حالم خوبه
!!!
لازمه كه تشكر كنم از زحمات فِنچه و تربچه كه اگه نبودن، حالا حالاها غول چه اين طرفا پيداش نمي‌شد و شما سعادت ديدنش رو نداشتين.
مفتخرم كه دوست جديدم رو به شما معرفي كنم:
اين شما و اين غول‌چه
یه روز بچه دید مامانش براش یه دوست آورده.
از اون روز, دوستش همیشه پیشه.
مامانِ بچه غول چه سلام می رسونه
هیچ درختی نیست که به جای درخت های قدیمی بنشانیم

November 25, 2005

باد می آید و بافه های مویت را تا دوردست ها می برد.
خورشید می تابد و خرمن موهایت می درخشند.
من این جا منتظرم اما,
شاید که سر برگردانی
روتيتر:با امير رضا کوهستانی,از کوچه های شيراز تا تئاتر بروکسل

تيتر:من «مرتکب» کارهايم می شوم!


ممنون از احسانین که بالاخره منو مجبور کردن بعد سال ها تئاتر ببینم!!
به مدد اینترپیت توی IMDB هم نمی شه جست و جو کرد.
یعنی این که به فیلتر شده ها پیوست!!

November 23, 2005

هفته نامهء کودکان ایران
دوست


صاحب امتیاز: موسسه تنظیم و نشر آثار امام"ره"
سال پنجم, شماره 209
پنج شنبه 19آبان 1384

خوب همهء این مشخصات رو آوردم که بگم پایین این مجله یه چیزی هست به اسم کتاب در مجله! و این شماره جلد دوم کتاب کامل سلاح های دستی!! رو چاپ کردن.

که قاعدتا بچه ها می تونن اون رو از روی خط چین جدا کنن و نگه دارن. توی هر صفحه عکس یه اسلحه اس و مشخصات مربوط به اون و من نمی فهمم این چه ربطی می تونه داشته باشه به بچه های کوچک!!
خشونت رو این جوری منتقل می کنیم؟؟؟
نمی گم حرف از گل و بلبل بزنن, ولی واقعا بچه ها چه نیازی دارن به هم چین اطلاعاتی
!
کجا می ریم؟
ب.ت: من هیچ هندونه ای ندیدم, تو دیدی؟

November 22, 2005

اين‌جا بن‌بست غريبي است!
سفيد مي‌پوشي و من به انتظار روزهاي سپيدترم براي تو

...
دي‌روز دلم مي‌خواست كه عين اون تسبيح كرمي كه خلسم برام آورده بود و يكي برام گمش كرد داشته باشم و امروز ژاكت سبز خوشگلم رو كه خانم صاحب برام خريده بود گم كردم!

November 21, 2005

110 و برخورد جالب

دی روز داخلی یکی از هم کارانم را گرفتم. یه خانمی که صدای دوستم نبود یه چیزایی نامفهومی گفت که من اون موقع نفهمیدم. و هی وسطش هم با یکی دیگه حرف می زد. دو بار سلام کردم که یهو سرم داد زد:
چرا انقد سلام می کنی اَه
و تق گوشی رو گذاشت.
بعدا فهمیدم که پلیس 110 بوده! و برخورد اون خانوم برام خیلی جالب بود. فرض کنین من واقعا به 110 احتیاج داشتم و هول کرده بودم و هی سلام می کردم باید این جوری باهام برخورد می شد!!
آدم هایی هستند که باهوشند و کسانی هستند که نابغه اند,
غول ها اما به درد لای جرز هم نمی خورند.
گاهی به کاوه سری می زنم و امروز دیدم پلی زده به رهی, سلام آق فرانسوی

November 19, 2005

تعدادی کتاب به فروش می رسد. به کتاب
مراجعه فرمایید.

November 18, 2005

از این جا تا نقطهء آخر, تا مرگ چه قدر دور می نماید!
این جاده, کِی به انتها می رسد؟
کِی؟
می توانم دوباره راه بروم و پرواز کنم؟
می توانم دوباره دست هایم را بر فراز شهر باز کنم و پرواز کنم؟ با بلوزی سفید؟
می توانم دوباره مست شوم از صدای خنده ها؟
و تصحیح کنم گفته ها را؟
می توانم دوباره بخندم؟

November 17, 2005

از این جا که نگاه کنی, گاهی چراغی می بینی
که همیشه خاموش است
.
.
.

November 15, 2005

شب هایی به عمق ویل,
و روزهایی کوتاه تر از دانهء گندم
چه کسی گناه این شب ها را به دوش خواهد کشید
!
نامه ای به مترسک دیروز, خشمین امروز:

"سلام.

این درباره‌ی مطلبِ مترسک در هشتمِ نوامبر است، آنجا که نوشته‌ای "راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است". فرض می‌کنم که نویسنده‌ی آن وبلاگ (که نوشته‌هایش را دوست دارم) در سنی است که باید واردِ دانشگاه شود، و تو توصیه کرده‌ای نشود.

این را می‌فهمم که چرا می‌گویی بچه‌ها را نفرستند مدرسه، و موافق هم هستم—خودِ من هم اگر (دور باد!) بچه‌ای داشتم، اگر امکانِ عملی‌اش برایم بود نمی‌فرستادم‌اش مدرسه و خودم چیز یادش می‌دادم. اما ماجرای دانشگاه فرق می‌کند: نه فقط چون کسی که وارد می‌شود آن‌قدر کوچک نیست که هر خزعبلی را بتوانند در ذهن‌اش بنشانند، که—مهم‌تر—چون، اضافه بر این، راهِ عملیِ دیگری نمی‌شناسم که آدمِ جوان بتواند در این مدتِ کوتاه (چهار-پنج سال) این‌قدر دنیایش را بزرگ‌تر کند. این آدم‌ها نوعاً دیگر مدرسه رفته‌اند، و حالا امر دائر است بر اینکه یک‌دفعه بیفتند وسطِ این جامعه‌ای که گاهی خوب توصیف‌اش می‌کنی که چه متعفن است، یا اینکه چند سالی در دانشگاه باشند و چیزی یاد بگیرند و بافرهنگ‌تر شوند. خودِ تو، شهرزاد، آیا—به هر معنایی—بهتر از این می‌بودی اگر مدتی در شریف نبودی؟

متوجه هستم که شاید آن که به او توصیه کرده‌ای در وضعیتِ‌ خیلی خاصی بوده. نگرانیِ من این است که خواننده‌های خیلی جوانِ تو بخواهند ژستِ احمقانه‌ای بگیرند و دانشگاه نروند. نمی‌گویم که حرف‌ات احمقانه است؛ می‌گویم که می‌توانم تصور کنم حرف‌ات باعث شود آنها دانشگاه نروند بدونِ‌اینکه دلیل‌های تو را شنیده باشند و فقط از این حالتِ گفتنِ تو خوش‌شان آمده باشد، و این احمقانه است.

دلیل‌هایت را یک وقتی برایشان بگو.

خودت را مقید نکن که به من جواب بدهی.

شاد باشی،
www.annette.persianblog.com"

November 13, 2005

در میان ابرها
گروه تئاتر مهر شیراز
تئاتر خیلی خوبی بود. میزانسن, دکور ساده ولی خیلی عالی.
بازی ها هم خوب بودن.
ایده و اجرا هم که معرکه بود.
اینترنت پرسرعت که داشتم یه کم از دیالوگهاش می نویسم.
شهرزاد بر ترک موتور می تازد
خوب فکر کنم فقط سوار موتور به عنوان وسیله نقلیه نشده بودم که اونم شدم. ترافیک وحشتناک و قراری که باید سر موقع می رسیدم! دیدن تئاتر "در میان ابرها". خداییش تجربهء جالبی بود. اتوبان, ویراژ, زانوهام که باید مراقیشون می بودم که به ماشینای بغلی نخوره. پشیمون نیستم چون تئاترش همون طور که احسان گفت, عالی بود. آها نکته اش هم اینه که تا آخر مسیر آقای راننده رو نگرفتم؛ شاید تا به حال مسافر شجاعی مثل من نداشته. و نکته مهم تر اینه که داداشم ا.ل اجازه صادر فرمودن بنده ترک موتور بشینم.
وقتی نوجوانی 16ساله کارد به دست می گیرد و دو کودک 5 و 6 ساله و نوجوانی 14 ساله را سلاخی می کند. به کدام ایدهء خوشایند بیاویزیم داستان های خود را.
گله می کنند که چرا بالای 80% داستان های کنونی در مورد مرگ و خودکشی است و نگاه نمی کنند که چرا این گونه است.
دلم به درد می آید وقتی می بینم در روزنامه های وزین این مملکت چه راحت از کنار این مسایل می گذرند و آن را با آب و تابی که مخصوص نشریه های زرد است گزارش می کنند
...
جوک جدید سراغ نداری؟
عکس عروسی شان روی میز است. در قابی چوبی. تاج عروس توجه ام را جلب می کند. دگمه ای در دست عروس است که با آن چراغ های روی تاج را روشن و خاموش می کند.
می گوید آلبوم داخل کمد است اگر می خواهی می توانی عکس ها راببینی.
بیش تر عکس ها سیاه و سفید و قدیمی اند.
همان صفحه اول بغض گلویم را می گیرد.
خاله ام با کمری ناقص -همان پیرزن ننه گیلانه را در نظر بگیرید, اما با سنی کم تر از 60- همان عروس زیبای درون قاب است.
همان که گرد زمان بر موهای هم چون شبق اش پاشیده
...
می اندیشم
نه اصلا نمی اندیشم
این روزها حوصله ای اگر هست فقط برای لودگی است
واقعا دیگه نمی دونم چی باید گفت. حتی آدم های معتقد هم فکر می کنم نسبت به این حرف ها یه واکنشی نشون بدن:

شرق-شنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۴
احمدى نژاد:
ايران بايد سكوى ظهور امام زمان شود

آدم یاد سکوی پرتاب موشک می افته!
یاد اتوبان ها افتادم که قرار بود برای سهولت در امر ظهور ساخته بشن و بیشتر شن!

November 8, 2005

هر کس که از در وارد می شود, می گویم شاید این باشد, اما ته دلم نمی خواهد او باشد. کلافه می شوم دیگر به آدم ها نگاه نمی کنم تا حدس نزنم.
سر آخر کسی می آید طرفم, می گویم چه خوب دنبالتان می گشتم,
می گوید من راوی قصه های عامه پسندم.
از خوش حالی دلم می خواهد بغلش کنم یا دست کم دست بدهم اما نمی شود, مراسم رسمی است.
به این بسنده می کنم که کمی باهاش حرف بزنم و منتظر دیدار بعدی باشم.
راستی توصیه ای هم به او کردم. دانشگاه نرود. حیف است.




فرياد بی آوا - شعری از ناديا انجمن
صدای گامهای سبز باران است
اينجا ميرسند از راه، اينک
تشنه جانی چند دامن از کوير آورده، گرد آلود
نفسهاشان سراب آغشته، سوزان
کامها خشک و غبار اندود
اينجا ميرسند از راه، اينک
دخترانی درد پرور، پيکر آزرده
نشاط از چهره ها شان رخت بسته
قلبها پير و ترکخورده
نه در قاموس لبهاشان تبسم نقش ميبندد
نه حتی قطره اشکی ميزند از خشکرود چشمشان بيرون
خداوندا!
ندانم ميرسد فرياد بی آوای شان تا ابر

تا گردون؟
صدای گامهای سبز باران است!

اسد 1381


و او مُرد, اما نه به مرگ طبیعی, که به دست هم سر!!! خویش

November 6, 2005

به گمانم این شهر مرده است.
این کشور نیز
به هر جای دنیا که می روی با انگشت نشانت می دهند با پوزخندی بر لب.
از این همه سیاهی لجم گرفته.
دی شب باران آمد.
آن مرد نیامد.
باران آمد و ما را با خود برد به شهرهای دور, به هوایی تازه
آن مرد خواهد آمد

November 4, 2005

این هم حرفی است...
آورده اند: اگر سه عادل بگویند ماه را دیده اند, آن روز عید است.
من در عجبم: چهار مرجع,(مجتهد) اعلام می کنند و عید نمی شود!!

گمان من این است که اگر عید فطری هست فقط برای ایجاد اتحاد بین مسلمین است نه افتراق
...

November 3, 2005

نيمه شب است. دوي نيمه شب. كتاب مي خوانم و نمدام چرا راديوي اين ماس ماسكِ جديد را راه مي اندازم. همين طور كه گوش مي دهم و مي خوانم. ناگهان حس مي كنم كه نه مي خوانده ام نه مي شنيده ام.
روي تختم دراز كشيده ام و موج راديو را تنظيم مي كنم. صدايش را كم مي كنم كه بقيه را اذيت نكند. گوشي را مي گذارم توي گوشم تا فقط خودم بشنوم.
رفته بودم به سال هاي دور. سال هايي كه راديو دوست خوبي برايم بود. برنامه هاي شب به خير كوچولو. قصهء شب. و برنامهء‌بعد از آن كه اسمش يادم نيست و راه شب.
سال هاست كه به راديو گوش نمي دهم. بقيه نيستند. تخت نيست. من هستم و ماس ماسكي كه ترجيح مي دهم صدايش را خفه كنم. اما نمي توانم. مرا به سال هاي دور مي برد....

November 1, 2005

اهل زدن حرف‌هاي شاعرانه نيستم. اهل حرف زدن نيستم اصلا، اما نمي‌توانم بنشينم و ببينم كه چه‌طور هشت سال زحمت كسي كه از همه طرف مورد حمله بود، ظرف فقط چند ماه دود هوا مي‌شود و پر مي‌كشد.
نمي‌توانم ببينم با يك سخن‌راني تمام دنيا ما را بايكوت مي‌كنند.
چه خواهد شد در اين چهار سال؟ مي‌ترسم از اين احساس كه ديگر هيج جاي امني نخواهد بود. مي‌ترسم از رفتن، از ماندن، از بودن
چرا وقتي مي‌توان با درايت و محبت دست‌هاي بيش‌تري را فشرد، بايد خنجر به دست گرفت و رجز خواند!
ما كجاي جهان ايستاده‌ايم؟
پازل

October 30, 2005

همیشه توصیه ام این بوده که علی کوچولو را مدرسه نگذارند, اما عرف و تنبلی پدر و مادر نگذاشت.
و حالا به وضوح می بینم که این سیستم مزخرف آموزش و پرورش چه بلایی سر کودکانی از این دست آورده.
این ها را گفتم چون دی شب راجع به خواب هایش باهام حرف می زد.
یکی از نکات بامزه اش تیتراژ پایانی خواب هایش بود!
چراغ ها را خاموش می کنم, لحاف را می کشم روی سرم.
جهان پیرامون من اما هم چنان همان جهان بی رحم است.
همان دنیای کشت و کشتار, حماقت, حرص
نفس کشیدن چه سخت است
...
آنفلوانزای مرغی هم رسید.
مبارکه.
فقط موندم که این بشر(فرقی نمی کنه اهل کجا باشه) به چی فکر می کنه!!
دو قدم از در خانه دور نشده ام که نگاهم با نگاه پیرمرد گره می خورد.
در نگاهش چیزی هست که آتش می زند, سد می کند راه گلو را, و باز افسرده ات می کند. عجیب آن که در نگاهش فقط افسردگی است, هیچ التماسی در آن موج نمی زند, فقط استیصال. هیچ حرفی هم نمی زند.
پنبه زن است. یک چشمش نابیناست و چشم دیگرش مشکل دارد, به جای حنجره سوراخی در گلو دارد.
ووه

تامین اجتماعی نامی مسخره است, تا وقتی می توانید کار کنید؛ پول بدهید, که اگر در آینده خدای نکرده زنده ماندید و بازنشسته شدید حقوق بخور نمیری دستتان را بگیرد.
اگر هم که پنبه زن هستید یا هر شغل آزاد کم دستمزدی دارید, دندتان نرم, آنقدر بمانید تا بمیرید, یا کسی در خیابان از کنارتان که رد می شود, سکه ای ده تومانی! یا صد تومنی بی گوشه ای کف دستتان گذاشت؛ شاید بخواهد برای آخرتش!! ویلایی دست و پا کند.

عصبانی می شوم, باز.
و به این فکر می کنم که چه مشکلاتی را باید حل کرد به جای شاخ و شونه کشیدن!
عدالت اجتماعی هم دروغ سیزده بود یا جوک سال!!!

پ.ن:کاش نخریده بودم این ماس ماسک رو

October 29, 2005

گاهی به آسمانی نگاه می کنم که دیگر نیست
و پرنده هایی که دسته دسته از این سو به آن سو نمی روند
راهزنان به آسمان قافله هم رحم نکردند.
آهای حواستان باشد ما بلد نیستیم کش تمبان بدوزیم, اما تا دلتان بخواهد شاخ و شونه می کشیم.
آهای کره فکر نکنی که درهای بازار ما همیشه به رویت باز است, نه! اگه زیاد حرف بزنی درها را می بندیم و درهای بیشتری به روی چین باز می کنیم. ما عرضهء ساختن چیزی را نداریم, ولی تا دلت بخواد ادعا داریم.

راستی یادت باشه پنجره بازه. از اون جا می تونی بیای توو و هر چی دلت خواست بفروشی ولی خوب گرونتر, این جوری به نفع هر دومونه.
شاید این گریز من از دین, و مظاهر آن برمی گردد به تضادهایی که به نام دین و مذهب به خورد جامعه می دهند. علی چه خوب گفته حرف هایی را که من بلد نیستم بزنم.
بیت المقدس که ظاهرا برای تمامی ادیان بزرگ دنیا مقدس است, چرا نمی تواند مکانی باشد برای در کنار هم جمع شدن مومنان مکاتب مختلف؟
به نام دین, کشتار هم نوعان خود را تقدیس می کنند و عجیب آن که همیشه در تمام جنگ های دنیا هر دو طرف خود را حق و برگزیدهء خدا می دانستند و می دانند.
به حرف های رهبر معظم ینگهء دنیا جناب جورج بوش و هم تایانش دقت کنید.
...
من عصبانی ام.
انتظار خبري نيست مرا

October 26, 2005

گريز می زنم از خود
به سکوت
از سکوت
به چمع
از جمع به تنهايی
و هميشه در اين گريز
بازنده ام
که
من هستم
و
جز من هيچ
به نام می خوانندم
اهلی ام می کنند
و آن گاه
فرياد می زنند
باد بوديم
و باد ما را با خود برد
مي مانم من و آتشي كه در دلم خانه كرده است
بادی در من وزيد
بادی از من رد شد
آنگاه که
گندم زاران مرا
گم شده بودند
خاک
پاهايم را بوسه می داد
و من سپاس می گفتم
آب مرهمی بود بر خراشه ها
و سر را که نهفتم بر جویِ آب
خدای مرا سپاس می گفت
شايد
سوار بر شتر بر رملای دل می روی بی آن که بدانی کیستی. شتر می رود تو می مانی
مانده در کویر دل خویش بی هیچ راهی بی هیچ ماهی. بی هیچ هیچ. رمل است و رمل. خاک است و خاک. این تو تویی این من نه من.این من نه تو این تو نه من. این ماه را بین در جام خود. این جام را در آینه. این آینه در آب بین. این آب را در دل ببین.
می نویسم و از صدای کلید هایی که از هیچ بودن من بر خود می لرزند لذت می برم. این گونه است که من نیستم و نه تو و نه هیچ دیگری. فقط صداست و دلهره. صداست و اظطراب
كتابخونه
جادو

October 24, 2005

تمام دردهايت از آنِ من
لبخندِ ماهي كوچك از آنِ تو
تمام دلهره‌هايت از آنِ من
مشتي آرامش از آنِ تو
...

October 20, 2005

وقتی می خندی جهان را به تمامی در دست دارم و خنده ات را به هیچ نگاهی نمی فروشم.
خنده ات را که از ته دل می آید.
نگاهت را که پر از مهر است و آغوش مهربانت را که خود مهر است.
تولدت مبارک
تمام گل های جهان از آن تو و مرا ببخش که هدیه ای در خور برایت ندارم.
گاهی نوشته هایم را که می خوانم برایم ناآشنا هستندو این ناآشنایی به نوشته های گذشته و قدیمی مربوط نمی شود, به طور مثال همین نوشتهء قبلی جزو این دسته هستند.
نکته این جاست که خودم هم این نوشته ها را دوست دارم چون فرضم بر این است که شخص دیگری یا شهرزادی دیگر آن ها را نوشته.
همین

October 18, 2005

هزار پله تا آسمان
تصور می کند تاآسمان رفته است و تا خورشید راهی نیست. گمان می کند بی تو می شود به آسمان رسید.
می ترسم از این سقوط اگر چشمانش را به موقع نگشاید.
آهای روزنامهء شریف
این جا خونهء خاله نیست.
اول در بزن. در نمی زنی خبر بده. خبر نمی دی پولشو بده.
زن و بچه خرج داره

October 16, 2005

وقتی پای مداح ساده دل هیئت می نشینی که با چه آب و تابی از شهردار تعریف می کند, کمی شک می کنی.
وقتی می شنوی که سال گذشته بیست میلیارد تومان به هیئت ها کمک شده. شک ات برطرف می شود.
تا کی باید محل هزینه ها را عوض کنیم؟ آش و قیمه نذری دادن از طرف شهرداری واجب و لازم بود یا رسیدگی به وضع نابسامان شهر؟
روزآنلاین یک شنبه 24 مهر
میثاق وزیران و امام زمان به جمکران رفت.
وزیر ارشاد از طرف وزیران آن را به چاه عریضه انداخت.

آمده است که کل کارها را تعطیل کرده ایم. تا دو سال دیگر آقا خودشان زمام امور را به دست می گیرند.
مبارکه.
بالاخره از بورکینافاسو هم عقب افتادیم.
بنابر گزارش های جدید سرانهء بهداشت در ایران از بورکینافاسو هم کم تر است!
جادو

October 14, 2005

ابرها گم شده اند
این شهر نفرین شده
و
هیچ بارانی نیست

آی باران ببار
شب. مهر و تو که از مهری. راستی می دانستی او هم متولد ماه مهر بود؟ همان مهربانترین را می گویم. هر دو مرا با مهر آشنا کردید. یکی مهرورزیدن آموخت و دیگری دست مهر بر سرم کشید.
چه خوب که هستی. ماندنی
دانه دانه می ریزد بر دامنش دانه های مهر.
انار.

October 9, 2005

دوستان ونکووری عزیز در بهترین شهر دنیا خوش باشین.
ما که در دهمین شهر بد دنیا برای زندگی, داریم کیف می کنیم.

October 8, 2005

كتابخونه
كودك اين شب‌ها مدام خواب مي‌بيند، خواب‌هاي بي‌ربط و باربط، خواب‌هايي كه از جنس اندوه‌اند و خواب‌هايي از جنس شادي

|-|

كودك خواب مي‌بيند، خوابِ تخت‌هايي با چوب گردو، پدر را مي‌بيند كه تخت‌ها را در حياط قديمي، زير آلاچيقي سوار كرده، يك تخت دونفره و يكي از آن سه تخت يك‌نفره را، كودك مادر را مي‌بيند كه ملافه‌هاي سفيد را پهن كرده و مشغول مرتب كردن است. كودك به پدر مي‌گويد: كاش به نجار گفته‌بودي روي اين تخته‌هايي را كه براي محكم كردن نصب كرده، بتونه كرده و رنگ مي‌زد و پدر مي‌گويد: گفته‌ام. در حياط قديمي دو پاترول نوي سرمه‌اي رنگ هم هست كه يكي از آنِ برادر و يكي از آنِ كودك است. هوا خنك است، ولي كودك فكر مي‌كند : چه خواب خوبي خواهد بود، خواب كنار پدر و مادر.
كودك از خواب بيدار مي‌شود، تنهاست، در اتاقي در خانه‌اي ديگر.
كودك تب كرده

October 7, 2005

شب
تاريكي و
اندوهي كه تا هميشه هست.
اما تب چيز خوبي است
همهء دردها مي روند وقتي تب مي‌آيد
توي اين چند روز كه افتاده بودم گوشهء خونه، باز چن تا كتاب خوندم كه يكي‌اش "دل سگ" بود.
خيلي خوشم اومد ازش. در موردش مي‌نويسم بعدا

October 5, 2005

مرا طوری ساخته اند, تا ترسناک باشم, اما نامم را مترسک نهاده اند. یعنی مترس کوچولو!
این تعبیر من است, که دوست دارم با پرندگان دوست باشم, دلم می خواهد گاهی کلاغی بر دستان همیشه خشکیده ام بنشیند و قارقاری سر بدهد.
گاهی کنجشکی دانه ای برچیند و بدون ترس از آدمیان آن را برای بچه هایش ببرد.
.
.
.
آهای صدایم را می شنوید من مترسکم.
از من نترسید.

October 4, 2005

ستاره‌ها هنوز هر شب، در آسمان مي‌درخشند.
باد هست، ابر هست، درخت هست،
...
زندگي ادامه دارد
اما آيا ارزش دارد؟

October 1, 2005

اين همه دور
اين همه نزديك
دستم را فشار مي‌دهي و انگشتانت درد مي‌گيرد از اين همه دور
دستم بي‌حس مي‌شود اين همه نزديك
غريبه نيستيم.
مي‌نويسي و سبك مي‌شوي.
مي‌خوانم و دلم تنگ مي‌شوم.
دوستي حس غريبي است.
نمي دانستم.
كاش بودم و كمي دل‌تنگي را
....

September 30, 2005

روزهايي كه از پي شب‌ها مي‌آيند ، بي‌چراغِ هم‌چون سياهي شب يلدايند.
چراغِ راهت
...
كتابخونه
چهار نفر دورِ يك ميز، گاهي بارقه‌اي از هوش از چشم يكي مي‌بارد، فقط گاهي‌ اين است كه نمي‌شود باهوشش ناميد، همان كه كتاب"يوزپلنگاني كه با من دويده‌اند" دستش است. دومي موهايش را عقب زده، دست به چانه و زيرچشمي به دفترچه‌اي كه اين‌جاست نگاه مي‌كند، موهاي روشني دارد. آن كه بلوز چهارخانه تنش است و موهايش را از ته تراشيده مدام حرف مي‌زند. و نفر چهارم مدام وول مي‌خورد. اصلا راحت نيست ولي شايد شادترين آن‌هاست.
آن‌ها چهار نفرند كه دور يك ميز سياه در يك كافه نشسته‌اند.

September 29, 2005

September 28, 2005

شب تاريك و صداي بيتلز
و كساني كه اين جا كار مي‌كنند.
فردا روز ديگري است.
همه جا را غبار گرفته. دستي به‌سويم دراز مي‌شود.
دستي از آن ابري كه نگران است اما هنوز نباريده.
صداي مهربانش گوش‌هايم را نوازش مي‌دهند.
از غبار مي‌آيم بيرون و سعي مي‌كنم به ابري كه هست فكر كنم. به سخشيدي كه هست.
به همهء آن‌هايي كه هستند و خاطرهء همهء آن‌هايي ...

سعي مي‌كنم
فرصتي تا غبار برود

September 27, 2005

عجب دنيايي شده. آمدم آنجا، محله تان، و خيابان 460 را چند بار رفتم و برگشتم، ولي تا خانه نيامدم، آخه نمي‌دونستم اجازه دارم يا نه.
آي گوگل چه‌ها كه نمي‌كني!
کتابخونه
تهران- میرداماد- تابستان82
















آمل پاییز82








September 26, 2005

آقاي رييس‌جمهور و يا هر آقايي كه مسئول هستيد
موضوع انشاي اين هفته:
براي زباله‌هاي هسته‌‌اي، كجا را در نظر گرفته‌ايد؟ و آيا اصولا اين مورد مسئلهء مهمي است يا نه؟
مي خواستم يه عكس بذارم اين‌جا 4دفعه سعي كردم نشد.
مسخره‌اس نه!

September 25, 2005

مرووک

اصولا تلویزیون نگاه نمی کنم. دیروز خانهء اقوام نشسته بودم پای شبکهء خبر.
مرووک سوخت. بر اثر ترکیدگی و انفجار خط لولهء بنزین جنوب به شمال, 74 خانهء روستای مرووک خراب شد و حداقل 5نفر کشته شدند. در روستایی که 300 نفر جمعیت در قالب 84 خانوار ساکن هستند.
خندهء تلخی بر لبانم می نشیند. شبکهء خبر پیرزنی را نشان می دهد که ساک خرید در دست دارد و مدام با لهجهء شیرین آذری می گوید:" چرا نداشته باشیم, باید داشته باشیم."
مردی میانسال را نشان می دهد که با لهجهء اصفهانی می گوید:" ..."
خلاصه گزارشی نشان می دهد از این که مردم هم دلشان می خواهد ما نیروگاه هسته ای داشته باشیم و ...
فکر می کنم, آیا به این مردم ساده دل که جلوی دوربین می ایستند و جملاتی را که بهشان دیکته شده می گویند, گفته ایم عرضهء نگهداری چنین نیروگاهی را داریم یا نه؟
آیا این مردم ساده دل نمی بینند که هر روز چه اتفاقاتی در این مملکت می افتد؟ آتش سوزی, ترکیدگی, خارج شدن ریل از قطار و همه و همه تلفاتی جانی و مادی دارند که در لحظه است و تلفات معنوی آن مثل یتیم شدن, بی سرپرست شدن و... همیشگی.
اما تلفات اشتباهات و خطرهای ناشی از داشتن توان هسته ای در مملکت گل و بلبل چه قدر خواهد بود و با چه کیفیتی!؟
خندهء تلخم به آهی تلخ تر بدل می شود.
بی ربط است اما نمی دانم چرا یاد آن جانباز قطع نخاعی افتادم که 21 سال بود روی تخت افتاده بود و نمی دانست. می گفت یعنی 21 سال گذشت؟ اگر جنگ ادامه نمی یافت, کربلای پنجی نبود که ....
بگذریم

September 24, 2005

چو خواهی بعد مرگم ...
رخم را بوسه ده کاکنون همانم

جدا ها چی می شه پیدا بشی
شنبه صبح زود حدود 4.5 مُردم. تجربهء جالبی بود. همه چی رو فهمیدم. اول دو تا تکون شوکی توو کل بدن و بعد یه سری تصویر توی ذهنم رژه رفتن. صبحِ زود درکه و سفر کافه ای و ...
بعد شاید چند ثانیه یا دقیقه انگار یه هو دوباره پرتاب شدم این طرف.
حیف که این دفعه هم کامل نبود
...

September 23, 2005

You are my sunshine, my only sunshine

Shine
اين عكس را مريم عزيز گرفته

اي كساني كه از Firefox استفاده مي‌كنيد، بدانيد و آگاه باشيد كه اين Stumble چيزي است خفن و بسيار خوب، پس بشتابيد تا رستگار شويد.
حباب شيشه
اول مهر
دفترچه‌هاي چهل برگ، شصت برگ، دويست برگ، جلدهاي نايلوني كتاب‌هاي درسي، مداد، خودكار بيك، جامدادي قرمز رنگ، ...
همه و همه مرا مي‌برد به سال‌هايي كه خاموشي مي‌زدند و ما بايد زير نور چراغ‌هاي نفتي تكليف انجام مي‌داديم. سال‌هاي جنگ، سال‌هاي دفاع اجباري. سال‌هايي كه مي‌توانست كم‌تر از اين‌ها باشد.
كاش هيچ كودكي جنگ را تجربه نكند
....
دويست و نود و دو

دلش می خواست مسافر پرواز شمارهء دويست و نود و دو در يک جتِ آبی باشد و سه ساعت تمام در انتظار سقوط روی اقيانوسِ آبی آرام پرواز کند. شايد وقتی که می نشست تو نگران شده بودی و به فرودگاه می آمدی تا او را در آغوش بگيری. می آمدی؟ شايد گذشته را برای يک لحظه فراموش می کردی و او را می بخشيدی. نمی بخشيدی؟

دلش خيلی چيزهای ديگر هم می خواست. به او گفتم ضعيف است و مريض است و روانی است. گفتم اگر آدم بود و شعور داشت کارش به جايی نمی رسيد که برای ديدن تو منتظر يک معجزه بنشيند.
دلش می خواست با تو حرف بزند، و نوشتی که از او متنفری. گفتم فراموشت کند، تو ديگر بر نمی گردی. دلش می خواست مرا بُکُشد، خودش را کشت و با هم مُرديم، در حاليکه تمام مسافران پرواز شمارهء دويست و نود و دو نجات يافتند و زنده ماندند.

September 22, 2005

اين جا كسي نشسته است كه گاهيي صدايش مرا ياد تو مي اندازد. يادي كه هميشه با من است.

September 21, 2005

خروس
اين اسم هاي مستعار افرا كه خودشان دارند يا من براي شان انتخاب مي كنم گاهي دردسرساز مي شود.

تلفن را بر مي دارم سه بار اشتباه مي افتد نمي دانم چه بگويم؟ كه را بخواهم؟ با مِن و مِن مي گويم به گمانم اشتباه است.
دفعهء چهارم تصميم مي گيرم همانن اسم مستعار را بگويم كه صداي آشنا از آن طرفِ خط مي گويد سلام.
فكر مي كني اگر به خانمي مي گفتم با ادريسِ يحيي كار دارم چه جوابي مي داد؟

September 19, 2005

اتوبوس
تسبیح
صندل
بوق
نسیم
زباله
تنها
دوباره کی خواهی گفت چشم هایت را ببند
...
راستی آخرین بار که بند کفش هایت را می بستی و من نگاه می کردم کی بود؟
آخرین باری که با حسرت نگاه کردم؟
هیچ وقت یادم ندادی بند کفش هایم را ببندم
...
رانده و مانده
صبح که از خواب پا می شی مث که اصلا نخوابیدی
دلشوره داری
لباساتو می پوشی و از خونه می زنی بیرون
هیچ کار دیگه ای نمی کنی
خونه پر غمه

September 18, 2005

سایه
شاتوت
تپه
پله
گردالی
...
می گویی کشتمش. دیگر وجود ندارد.
بعد لبخند می زنی. انتظار داری او هم لبخند بزندو در آغوش بگیردت و هم چون دوران کودکی به تو مهر بورزد.
این انتظار, زیادی زیاد نیست؟
می گویی ... . نمی شناسی اش مگر؟ یعنی آن قدر در این سال ها غریبه بوده برایت؟ آن قدر بی چشم و رو بوده؟
بعد دلت می خواهد با تو حرف بزند. دلت می خواهد وقتی حرف می زنی در چشمانت نگاه کند. این انتظار, زیادی زیاد نیست؟

هر جا هستی خوب و خوش زندگی کنی اما از من نخواه که همان مهربانی باشم که همیشه بوده ام.
من دل ندارم!
کتابخونه
گیلانه

September 13, 2005


Please could you stop the noise, I'm trying to get some rest
From all the unborn chicken voices in my head
What's this...? (I may be paranoid, but not an android)
What's this...? (I may be paranoid, but not an android)

When I am king, you will be first against the wall
(with) your opinion which is of no consequence at all
What's this...? (I may be paranoid, but no android)
What's this...? (I may be paranoid, but no android)

Ambition makes you look pretty ugly
Kicking and squealing gucci little piggy
You don't remember
You don't remember
Why don't you remember my name?
Off with his head, man
Off with his head, man
Why don't you remember my name? I guess he does...

Rain down, rain down
Come on rain down on me
From a great height
From a great height... height...
Rain down, rain down
Come on rain down on me
From a great height
From a great height... height...
Rain down, rain down
Come on rain down on me

That's it sir
You're leaving
The crackle of pigskin
The dust and the screaming
The yuppies networking
The panic, the vomit
The panic, the vomit
God loves his children, God loves his children, yeah!

Paranoid Android
By: Radiohead

سفید هم چون سفید
همیشه سپید بوده ای
تولدت مبارک


I had a dream about you last night
When I woke up I wanted to call
And get it out of my head
But we don't talk anymore
I made sure of that
But I'd give anything to hear your voice
I would do better if I could go back
I'm sorry for your tears
I'm sorry I never told you in all of these years
I didn't leave you like I should
I hope you found someone to love you like I tried to
But never could

I always knew that it wasn't right

To get involved with you
But I never thought that you would fall so fast
Got me to thinkin', ?what the hell am I gonna do??
But now you seem like you're fine
Like you've moved on with your life
But I'd give anything to talk to you
And tell you I know I didn't treat you right

You live and you learn
You build and sometimes you just watch it all burn

I had a dream about you last night

A Dream About You Lyrics
By: Keri Noble


You are the answered prayer
That I thought was never heard
But here you are in front of me
And I admit, I'm finding it hard to breathe and I believe
In answered prayer

I put away what I thought was youthful faith
But someone must have heard my silent cry
For here you are before my eyes
Now you know, you are the reason why I believe
In answered prayer

Some may try to convince me


That this is what everyone else feels
But I know that
God and I are the only ones
Who ever heard my appeal
(That's why)

You are the answered prayer
That I thought was never heard
But here you are in front of me
And I admit
I'm finding it hard to breathe
And I believe

In answered prayer
You are my answered prayer

Answered Prayer Lyrics
By: Keri Noble



you that I lost
روزی روزگاری رویا

September 12, 2005

انتهای این خط
خطی است بی نهایت
خطی که تو را به هیچ می رساند
که هیچ را به تو می رساند
بی نهایت اما
نقطه ای بیش نیست

September 11, 2005

Color
کتابخونه
88/
چند شب پیش خوابت را دیدم.
خیلی خوب بود.
دی روز هم پدرت را دیدم با کتاب "ماهی تنها" در دست توی کانون پرورش فکری
...
آی روزگار
دزدهای جهان متحد شوید.
شهر در اختیار شماست.


تهران شاید امن ترین شهر جهان برای خلافکاران.

روز جمعه جناب آقای سردار... اعلام می فرمایند: بزرگترین باند دزدی ماشین در تهران منهدم شد!.
و جالب این جاست که شب همان جمعه تا صبح شاید فقط حدود 100 تا پژو در این شهر امن دزدیده می شود. شاید دزدهای عزیز دلشون خواسته بگن:" نه داداش سردار این جوری هام نیست که می گی"
اگر کسی آمار دقیقی از دزدی ماشین طی جمعه شب تا شنبه صبح داشته باشد بدک نخواهد بود برای برادران سخت کوش حافظ جان و مال ملت.

عدم امنيت در منطقه ای که به ادعای پليس بايد از امنيت ويژه ای برخوردار باشد.

بين ساعت 8 تا 10 شب, روبه روی سفارت انگليس در خيابان شريعتی, منطقه ای که مسئول انتظامات هم دارد, خودرويی به سرقت می رود. (مسئول انتظامات با افتخار می گويد طی چند روز گذشته اين پنجمين خودرويی است که در اين محدوده به سرقت رفته! جالب است که در کمتر از پنج دقيقه که منتظر پليس بوديم نگهبان شب ما را بازخواست کرد که برای چه اينجا ايستاده ايد؟ ولی ظاهرا دزدها نبايد بازخواست می شدند)
سوال اين جاست: اگر در محدوده ای که از لحاظ برقراری امنيت, به ادعای نيروی انتظامی, ويژه محسوب می شود, به راحتی آب خوردن سرقت انجام می شود, ما در کجای اين شهر به دنبال منطقه ای امن باشيم؟ آيا شهر فقط برای سارقان و خلافکاران امن محسوب می شود؟

September 7, 2005

YermA

يِرما بخواب
سرما پشت پنجره بيداد مي‌كند
يِرما بخواب
شب تاريك‌تر از هميشه است
يِرما
اين‌جا هوا ايستاده است
و
من نفس نمي‌كشم
آه يِرما

پي‌نوشت: اين نام را خودم ساختم ولي احتمال اين‌كه نامي شرقي باشد، هست.

September 4, 2005

عكس‌ها را خودم گرفته‌ام، جز يكي.
به يك دوربين CANON 350D نيازمندم.
همين جوري






شماره‌ات را ندارم.
زنگ نمي‌زني
نمي‌آيي
اين‌جا دلم تنگ مي‌گيرد و خفه مي‌شوم.
اما نمي‌توانم بغلت كنم و محكم فشارت دهم.
مامان...
چه قدر زود دير مي شود

September 3, 2005

سند زده‌اند همة غم‌هاي عالم را به نامم



پايه‌ام
نمي دونم كي برام پيغام گذاشته. ولي خودمم و همان قدر بي حوصله

September 2, 2005

لاغر شده‌اي، در نگاهت اندوهي هست، تاب نمي‌آورم.
من اشتباه كرده‌ام؟ دل نگرانم، به من بگو گناه از من است؟ گناه سرهم كردن حلقه هاي اين زنجير.
يا شايد اصلا اشتباه مي كنم! به من بگو آن‌چه را كه بايد بگويي
...
خسته ام. خستگي از تن به در نمي‌رود.
بي خوابم. خواب به چشمانم نمي‌آيد.
دل تنگم. دل را قراري نيست.
كاش مي‌مردم.

August 31, 2005

خاطره هاى همه خوب

باز هم دخترك قصه ما، خواست از قصه ما در برود
خواست با قلب ترك خورده ما، كه غريب است كمى ور برود

:«هاى! آقاى نويسنده ببين! داستان تو پر از فاصله است
من كه مى ترسم از اين فاصله ها، آخرش حوصله ام سر برود»

: «حرف بى حرف تو در اين قصه، نقش يك آدم بد را دارى
دخترك مى رود اما اين حرف، نكند از دهنت در برود؟

داستانى كه تو در آن هستى، قصه بى سروسامانى هاست
دختر خاطره هاى همه خوب، بايد از پيش تو آخر برود»

از همان جمعه آغازى متن، آخر قصه ما روشن بود
مى رود مى رود اما اى كاش، يك كمى ساده و بهتر برود.

صادق جلائى
شرق-10-06-84
در عرض 6 ساعت 3 جوان در اين شهر بي در و پيكر با چاقو به قتل مي رسند!
در عرض چند ساعت فقط در يكي از مناطق شهرمان 8 ماشين به سرقت مي روند!
پليس وظيفه شناس كجاست؟
زبون نفهم ها، يكي كه دلش برا ابرش تنگ بشه اين جا داره خفه مي شه.
چرا بهش ويزا نمي دين؟؟؟

August 30, 2005

بدون شرح!
خنده دار نیست!!!فرش های ریاست جمهوری را فرستاده اند موزه تا هزینهء نگه داری اش کم شود!
جنگ فجیع جهانی اول

August 29, 2005

عجب انتظار مزخرفی.
اداره کل فرودگاه ها...

August 28, 2005

باید تا صبح منتظر بمانم, تا ببینم کدام حدسم درست است.
چه کسی می تواند برایم بسته ای از مبدا اداره کل فرودگاه های کشور فرستاده باشد!
(امروز خانه نبودم:()
به جا مانده از خاطراتی لرزان1

صبح زود, کارت روزنامه- که سال ها بود در آن فعالیتی نداشتم و حالا شاید به دردم می خورد- در دستم در فرودگاه این طرف و آن طرف می رفتم, بعید بود که بتوانم پرواز کنم, با این همه آدم سرگردانی که مثل من می خواستند هر طور شده سوار هواپیما شوند. با ماموران هلال احمر حرف زدم, با مسئول فروش بلیط, مسئول خط و هر کسی که احتمال می دادم بتواند کاری برایم بکند, هر کسی مرا به دیگری ارجاع می داد. سر آخر یکی از هلال احمری ها گفت:"اگه تونستم اسمت رو توی لیست مجروحین رد می کنم!"
نشستم روی صندلی تا ببینیم چه می شود, آقایی عرب از کانادا آمده بود با حدود سی چمدان خیلی بزرگ که به جرات می شد گفت هر کدام 80 تا 100 کیلو بار جا می گرفتند و می خواست هر طور شده خودش با بارهایش سوار هواپیما شود...
اسم من جزو لیست رد شده بود و حالا توی هواپیما بودم. ظاهرا آن آقای عرب هم توانسته بود حرفش را به کرسی بنشاند. هواپیمایی بود غول پیکر(الان مدلش یادم نیست) با کلی صندلی خالی, پس چرا انقدر سخت می گرفتند؟ چرا بیش از دو سوم هواپیما خالی ماند و مسافران توی فرودگاه سرگیجه گرفته بودند؟! یک ساعت و نیم بعد هواپیما بالای شهری بود که دیگر نبود. شهری که از آن جز خاطراتی لرزان چیزی نمانده بود:
بم دی ماه 1382
هزار و یک شب