December 29, 2002

جادو
من می گويم هميشه همان لحظه اتفاق می افتد که فکر می کنی، همان دم که فکر می کنی اتفاقی نيست، اتفاق خود را به تو می رساند و تو دربست در اختيارش خواهی بود، من مدام به جبری می انديشم که فراری از آن متصور نيست.

به حرشع گفتم باران که ببارد عادت خواهی کرد به گريستن در باران و اشک های تو بارانی خواهد شد هم چون تمام باران ها، خنديد؛ او عادت را نمی فهميد.
و چه بلند است اين "ر" ميان حرشع که مرا به حقارت تكرار وا می دارد.
تکرار
مثل هميشه که گير می دهم به هر چيزی که بتوان، مدتی است که به حروف بسته ام دل خود را. به خ، به ج، به، نمی دانم چه حرف ديگری و اين از نوشته هايم پيداست، که مدام تکرار می شود حرف دوست داشتنی در آن:
خاری که خس را خانهء خود خواسته، سخت در خواری گرفتار آمده.

December 28, 2002

می گم اين دل واسه ما دل نمی شه
سروشِ مهربان
.
.
.

December 27, 2002

راستی: توضيح اين که عکاس گل تقديمی به همهء دوستان خودم بودم.
ولی خوب باغبونش نه...
قصد آن دارم که امشب مستِ مست
.
.
.
حالا هی بگو من کولی نيستم....
برای اين زنگ نمی زنم که نمی دونم چی بايد گفت . اصلا چيزی بايد گفت
اوگر

December 26, 2002

عجيب عجين شده با هيچ اين مهی که اين جا را جا به جا، جادو کرده با جعبه ای که در آن جز جرينگ جرينگِ زنگولهء بره ای گم شده چيزی نيست
.
.
.
عجيب
يک شب آتش در نيستانی فتاد
دارم گم می شوم.
دوباره در هزارتويی که از آن من نيست. از آن هيچ هم نيست. هزارتويی که پيچ در پيچ هم نيست، اين بار.
گم می شوم. پيدايی که هيچ وقت نبوده، گاهی اما هشياری نبوده که بدانم کجای گم شدنم و حالا می بينم که سرآغاز گم شدن روبه روی من است
....

December 25, 2002

اين گل برای افرای من است. برای نسرين. برای سپيده. برای رضا. برای جواد. برای مراد. برای همهء حامد ها. برای همهء احسان ها. برای مجتبی. برای مريم. برای مهشيد. برای نرگس. برای قاصدک. تلخون و هر دوستی که می شناسم و اسمش را نمی آورم و برای مرجان ها و علی ها و پری ها و خشايار و ...و .... و


توی تاکسی که می شينم. هزار تا کيسه و کوله و غيره رومه. زمستون هم که هست و کلی لباس هم تنمه.
به نسرين می گم حالا کی می تونه اين جوری به موبايل جواب بده اگه زنگ بزنه.
هنوز جمله ام تموم نشده که زنگ می زنه.
به هر جون کندنی هست ولی درش می يارم از جيبم و ووووووووووووووووووای
افرا
واای. سلام و نمی دونی چه قدر خوش حال کننده اس صدای عزيزترين عزيزات رو بشنوی.
چه قدر من دوستت دارم.
نمی شينی کنار بقيه که نفهمن باز شدی يه سگ هار
بارها گفته ام و بار دگر می گويم
که منِ دل شده اين ره نه به خود می پويم
دوستان عيبِ منِ بی دلِ حيران مکنيد
گوهری دارم و صاحب نظری می جويم
يه وقتايی هست که صدای خنده می ترسونه منو، صدای خنده های خودم، يه چيز غريبی توشه، يه انرژی وحشتناک، يه سرخوشی غريب که از آنِ من نيست و نمی دونم از کجا می ياد، فقط می شنوم که يه صدای خيلی جوون با تمام شور و شرش می خنده....

عالم از شور و شر عشق خبر هيچ نداشت
فتنه انگيز جهان خندهء جادوی تو بود
می خوانم زندگی سرشار
می خوانم زندگی لب ريز
می خوانم زندگی لب ريزِ از هيچ است

December 22, 2002

خواب.
به وبلاگ دوستم ايستاده بی چشم فکر می کردم. به اين که وبلاگ نوشتن من هم چون گذران عمرم است. بی هدف. بی سرانجام. در هم ريخته و آشوب.
اما وبلاگ او هدف مند. پر از مطالب به درد بخور و با نثری دوست داشتنی.
چه قدر من شهرزادم.
خيلی زياد بيش تر از هر شخص ديگری....
کاش کمی ترتيب در ذهنم پديد می آمد...
خيلی وقته که ذهنم رو اشغال کرده. ولی نمی دونم چه جوری می شه گفتش. اصلا می شه گفت يا نه؟
می گم حالا فقط يه جمله.
اين همه پليدی و زشتی از کجا اومده اگه همه از يک واحدن! اينا تکه هايی از خودش نيستن که اين جوری می زنه بيرون؟ اين جوری می ريزه که خودش رو خالص کنه؟
يا....

شايد يه وقتی بيش تر نوشتم در اين مورد...

December 18, 2002

شاهد آن نيست که مويی و ميانی دارد
بندهء طلعت آن باش که آنی دارد
.
.
.
خيز تا از در می خانه گشادی طلبيم
به ره دوست نشينيم و مرادی طلبيم
می نويسم. مدام. .
بر کاغذ. اين صفحهء الکترونيکی يا هوا.
فرقی نمی کند.
نکته در مدام نوشتن است.
تنها نقطهء اتصال من به دنيايی که نمی دانم به واقع مجاز است يا واقع!
تنها چيزی که مرا در اين هيچستان نگه داشته. سر پا
..
.
.

نه. اين يکی را نبايد بگذارم، همهء آدم ها، همهء مکان ها، همهء همه را از من گرفته ای و حالا هم چون سايه ای عظيم می خواهی اين فضای مجازی را هم از من بگيری.
نه، نه. بايد سعی کنم، چرا نمی دانم. اما نمی خواهم خيالم را هم از دست بدهم. هر چند دردناک و ....
ميان سايه ها گم شده بودم، و کسی نجاتم داد. آيدين به گمانم شده ای فرشتهء نجات من. فرشته که نه تو از فرشته برتری. ديدن ات و حرف هايت مرا کمی از دنيآی سايه ها دور کرده.
ممنون

December 14, 2002

فعلا
هفت روی پنج
ذخيره ای بنه از رنگ و بوی بهار
که می رسند ز پی رهزنان بهمن و دی
!!!!
به کی می گه ذخيره کن!!!!

December 13, 2002

گر دست رسد در سر زلفين تو بازم
چون گوی چه سرها که به چوگان تو بازم
زلف تو مرا عمر دراز است ولی نيست
در دست سر مويی از آن عمر درازم
می شه لطفا دو تا گل برام نقاشی کنی از پشت سرشون.
امشب يه گل رز داشتم خيلی قشنگ. چکناواريان بهم داد. ولی از اون وری قشنگ تر بود.....
چکناواريان

December 12, 2002

قلبم توو چشام جم شده. اين تصوير قشنگی بود از کودکی های سروش که الان بهم گفت
وای فکرش رو بکن يه بچه اين جمله رو بگه
از شرکت می زنم بيرون. عصر پنج شنبه است. آسمون ديوونه ام کرده. به سه نفر زنگ می زنم. دوتاشون با دوستاشون بيرونن. يکی شون خونه نيست. همين جوری سر به هوا تا پارک وی رو می يام. پياده. گاهی متوجه می شم که چپ چپ بهم نيگا می کنن. کاريشون ندارم اگه سرشون رو يه کم بالا بگيرن اونام حتما سر به هوا می شن.
سوار تاکسی می شم و انتهای ولنجک پياده می شم. راه. راه. راه. نقاشی روی برف. آواز. دويدن. پرواز...
و بر می گردم. هوا داره تاريک می شه. تا پمپ بنزين ولنجک پياده توی برف. برف می ياد. وای. کودک شده ام. يادم می ياد اما اون وقتا گاهی ديگه سرما منو می کشت و فقط کرسی هميشه گرم خونمون بود که گرمم می کرد و مادرم که مهربان ترين روی زمينه و شايد حتی آسمون...
پر از احساسی خوبم و دلم می خواد به اشتراک بذارم اين احساس رو. هيچ کسی نيست اما. فقط فکر ابر مهربونم و سفيدی هميشگی ام باهامه. احساسم رو با تخيلاتم به اشتراک می ذارم.
چه قدر می تونم الان مهربون باشم با همهء کسانی که می شناسم و نمی شناسم. اما اين جا که کسی نيست....
برف. برف. برف.

December 11, 2002


ماژيک های الميرا دست کيه؟
دارم قد می کشم..
بداخلاقی که منم...
دلم آغوش بی دغدغه می خواد.

گهوارهء چوبی ام اما ديگر نيست. سال هاست که نيست. به گمانم مانده در زيرزمين خانه ای که ديگر نيست.
کسی در من می نگرد.
کسی که زيبا به نظر می رسد در چشمان اين روزهای من.
او در آينه است و من روبه رويش
...

December 10, 2002

قلعه هايی که هميشه برايم عجيب بوده اند در کودکی.
جايی که شايد سربازهای ساده دمی بتوانند بياسايند.
اين طرف ها قلعه ای هست؟
خانه های سياه و سفيد چه طور؟

December 9, 2002

هر روز دلم به زير باری دگر است
در ديده من زهجر خاری دگر است
من جهد همی کنم قضا می گويد
بيرون ز کفايت تو کاری دگر است
کتابخونه
همان هميشگی
پانته آ بهرام پديده ای است که هنوز کشف نشده.
دکور به غايت زيبا. خصوصا آن پنجرهء رو به خيابان و پرده هايی که می افتند.
و شايد کمال اين اثر، آن جاست که با کلماتی عادی و جملاتی کاملا ساده همه چيز در نهايت آن بيان می شود. آن جا که نويد تنها دغدغه اش اين است که چه گونه از پله های هواپيما بالا خواهد رفت!

ظاهرا تا آخر آذر بيش تر وقت برای ديدن اين تئاتر ريما رامين فر نيست.

December 8, 2002

هشت رو شيش
شخصی است که نمی شناسمش.
ديگران او را به اشتباه با من يکی می بينند و از من او را طلب می کنند.
من اما نديده ام او را.
به کدامين نشانی شما را فرستاده اند که درِ اين خانه را به اشتباه می کوبيد؟
اين اسم رو بامداد بهم داد.
گيجِ خوابِ مدام.
بيداری هم که نيست.
خوابی است که خواب می بينی بيداری و روياهايت مدام دود می شوند در خواب های تيرهء بيداری.
گيجِ بيداریِ مدام.

December 7, 2002

فيروزه ممنون. گلا همين جان. روی ميز.
سپيده فکر کنم به جای آقای گل فروش بانويی مهربان برای من يه دسته گل نرگس آورد کافه. و زير بارون من آوردمش تا خونه. حالا پنج شاخه از زيباترين گل های نرگس از طرف شما دو تا توی اين اتاقن
.....

December 6, 2002

واق واق
تنهايی نشسته اين جا کنار من و هی داد می زنه. می گه امان از دست تنهايی.
می گه می دونی بعضی وقتا شماها هر چی هم که داشته باشين باز دنبال يه چيزه ديگه هستين. يه چيزی که همونی نيست که دارين. از دستتون خسته شدم. ولی هنوز هستم. يادتون باشه ولی ها اگه همين جوری پيش بره، يه وقت چش باز می کنين می بينين من هم رفتم و اون وقت ديگه هيچ خری نيست که باقالی بارش کنين.
درِ گوشی بهتون بگم ها. هر شرايطی که براتون درست می کنم می گين من اون جوره ديگه اش رو می خوام.
دِِِهَه
تنهايی هی می گه مواظب من باشين. ولی بقيه رو هم ....
من می رم پشت علف ها گم می شم.
تو همون جا می مونی روی زمين
من می يام توو خواب تو بوق می زنم
تو توو خوابت سر من داد می زنی
...
با ريتم مخصوص خودش بخوانيد.
هر جور دوست داريد ادامه بديد.

December 5, 2002

دی شب توی تاکسی بودم که يه هو چشم افتاد بهش.
باز منو غافلگير کرد.
هنوز نديده بودمش. اومد جلو. داشتم ديوونه می شدم.
يه کم فکر کردم. ولی باز پشيمون شدم.
برای کی نرگس بگيرم. کی برام نرگس بگيره؟

December 4, 2002

دورترها کلماتی را که با "ت" شروع می شوند رديف کرديم. انبوهی از کلمات افسرده کننده. اصلا کلماتی که به خودی خود افسرده بودند و نيازی به گفتن نبود.
امشب به اين فکر می کنم که" ه" چه گونه حرفی است؟
هنوز. هميشه. هيچ وقت. همين!
....
راستی تا به حال فکر کردين که سلام چه قدر عجيبه!
دوستی برايم يک سلام خالی فرستاده بود و من روزهاست که به اون سلام و مهر پشتش فکر می کنم.
سلام نمی تونه خالی باشه.
هيچ وقت.

سلام
دويدن.
بدون مقصد دويدن وقتی مدام باشد. از جايی به بعد ديگر فکری در ذهن نيست. می دوی و فقط به صدای تاپ تاپ قلبت گوش می دهی. همين. يعنی فکر در کار نيست. مشغول نيست ذهن خستهء بی چاره.
دويدن.
زندگی من شده دويدن های مدام. اما نبض که ندارم، صدای تاپ تاپ هم نمی آيد حتی...

December 2, 2002

گر هم چو من افتاده اين دام شوی
ای بس که خراب باده و جام شوی
ما عاشق و رند وعالم سوزيم
با ما منشين اگر نه بدنام شوی
راستی آيدين، نمی دونی چه قدر خوش حالی داره وقتی ببينی کسی که بهت زنگ زده آيدينه. خيلی ....
مهم اينه که می تونم بنويسم.
پس نگرانی بی مورده.
تازه امشب با يه دوست خوب رازميک بودم.
جاتون خالی يه موکا هم نوش جان کردم.

December 1, 2002

شب و من و فضايی که نه زمين است نه آسمان.
تعلقی نيست که تعليق است هر چه هست.6 ساعت بی هوش بودن هم بدک نيست.
گاهی
معلق
باران رادوست دارم. اما شرمم می آيد از همهء کسانی که کنار خيابان می خوابند. و من سقفی هست که زير آن بخسبم
باران می بارد و جشن عاطفه ها می گيرند. دل کسانی را به رحم می آورند که خود صورت با سيلی سرخ می کنند و نان شب را تقسيم می کنند با ... و آن ها روبه روی تلويزيون های خود فقط نگاه می کنند و می خندندو به تابستانی فکر می کنند که پول هايشان را بايد خرج کنند.پول های بادآورده ای که از آن ماست. از آن من وتو که ملتيم!
تف بر اين علی گويان معاويه صفت
و تف بر من که کاری نتوانم! از چه ندانم.

شعاری شد. ولی ديگه دارم خفه می شم....
قصد آن دارم که امشب مست مست
پای کوبان شيشهء دردی به دست
.
.
.
خيلی جدی نگيرم خودم رو. من که الان نه رو زمينم نه آسمون. يه جايی اين وسطا يا اول و آخرا معلق شدم. با اين بی فشار خونی!!
دوپايی که به ظاهر آدم باشد ديده ای؟ بی فشار خون.
سه بار فشار خونم را گرفتند. هيچ چيز نشان نداد. با اين حال من هنوز از دی شب تا به حال زنده ام و هيچ خبری نيست.نبضی نيست اما زندگی هست. کار هست. نفس کشيدن هست!
پررويی را هم حدی است! که در من نيست!
نوک انگشتان خميده، با ناخن هايی جويده و کج و معوج. خودکار لای شست و اشارهء دست راست؛ با تکيه بر انگشت وسطی. دست چپ محکم، روی کاغذ.
تصوير، سايهء دست روی کاغذ
تصوير، حرکت مدام ماشين و خط خوردگی های مدام کاغذ
تصوير، روشنايی متحرک و سايه وار
تصوير، بی خيالِ دست. بی هدفيِ نويسنده از نوشتن.
کات
گاهی نوشتن هم چيز غريبی است

November 25, 2002

چن تا کتاب خوندم که هنوز فرصت نکردم بنويسمشون اما خوبن اينان
موسيقی آب گرم --< بوکفسکی---< ماه ريز
داستان خرس های پاندا-->...--> ماه ريز
و
...
می گذرد
و تو همان گونه که هستی
می مانی

November 24, 2002

بهمون گفتن ديگه انقدری گذشته که خودتون انتخاب کنين. اون جا که رفتيم خيلی شلوغ نکنين. چشماتون رو هم خوب باز کنين، اين دفعهء اول و آخرتونه که می تونين اين کارو بکنين.
دل توی دلمون نبود. تا به حال يه هم چين چيزی نداشتيم. همه چی داشتيم الا اين يکی.
خوب فقط يه شرط برامون گذاشته بودن، اون هم اين که از لحاظ ظاهری يه کم شبيه خودمون باشن. همين. بقيه اش ديگه با خودمون بود. شکل و قيافه و خصوصيات رو خودمون انتخاب می کرديم.
وارد يه محوطهء بزرگ شديم. اونا ما رو نمی ديدن ولی ما می تونستيم اونا رو ببينيم. اين خيلی ماجرا رو هيجان انگيز می کرد. کنار هر کدوم هم نقاشی هايی بود که چه جوری هستن و چه کارايی بلدن و اخلاقشون چه طوره!
رو به روی محوطه روی يه درخت خيلی بزرگ نقاشی کرده بودن:
" محل انتخاب پدر و مادر"
سنگينی حضور.
سنگينی غيبت.
کسانی هستند که در حضورشان ناآرامی و چيزی هست که اذيتت می کند. و کسانی هستند که در غيابشان هم با آن ها حرف می زنی. راه می روی. و زندگی می کنی.
هميشه با گذشته بودن اما کمی اندوهگين ات می کند. اندوهی از جنسی سخت. سنگين. آن قدر که ديگر می شوی سکوت مجسم. می شوی ديواری سيمانی. نفوذناپذير.
گاهی می خواهی پنجره را باز کنی و کسی را، رهگذری را که با قدم هايی آهسته از پياده روی مقابل می گذرد صدا کنی، اما صدا در گلويت خشک می شود. صدايت هم چون کابوس در گلو خفه می شود، تو داد می زنی اما صدايی نيست. چشم ها را می بندی و بلندتر فرياد می زنی؛ چشم ها را که باز می کنی، اما، می بينی که رهگذر رفته و باز تويی و ديواری که کنار پنجره ات تا آسمان رفته.
.
.
.


ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
می شه دريا شد و از خشکی گذشت.
- ولی من که از قبل هم دريا بودم!

November 23, 2002

منم که گوشهء می خانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
می پنداری که پنداشته که پندار هيچ نيست جز هيچ.
اما می پندارم که پندار است که هست و جز آن هيچ
کچل شدن چه آسان
آدم شدن چه مشکل!

November 20, 2002

کِی باشد آن زمانی کاين ابر را برانی
گوئی بيا و رخ را بر بدر کاملم نه
پاک کن چهرهء حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
بدری که بدر
و چه قدر دوست می دارم که بوسه زنم بر آن پيشانی که چشمانی مهربان به زير دارند...
يکی از آگهی هايی که توجه منو جلب می کنه و خيلی دوسش دارم. تبليغ Canonئه توی صفحهء Yahoo Photos که يه نسخه از عکسی رو که داری نيگا می کنی برات چاپ می کنه مثلا.
خوب من نديد بديدم از اين چيزا خوشم می ياد.
نرسد آن روز که غول ها آدم شوند.

ترديد سرآغاز آن است که من ناميده اندش.
ترديد زاده شدن.
ترديد بودن.
ترديد برخاستن.
اينک جز ترديد هيچ نيست.
نمی دانمی بزرگ که هميشه و همه جا هست حتی در نوشيدن يک فنجان چای داغ.

ترديد دارم
در ميان دو رکعت
که رکعت اول با خود بودم
يا رکعت دوم با خدا
هشيار نخواهم شد.
بسته های پستی خود را اگر هيچ آدرسی برای فرستادن نداريد برای من بفرستيد.
از اندوه هايتان نگه داری خواهم کرد. به از شما
وقتی يه هو انقدر بی خيالی بياد سراغت. بعدش بايد هم با موج اندوه دست و پنجه نرم کنی و منتظر بيش تر از اوناش هم باشی
هر شهرزادی پلنگ نيست.
هر شهرزادی ماه نيست.
هر شهرزادی سرو نيست
هر شهرزادی شير نيست
و هيچ کس شهرزاد نيست.
من کيستم؟

November 19, 2002

و هنوز ماه در آسمان است. ماهی که هست و منی که پلنگم.
دره اش کو؟
می گم چرا جراتش رو نداريم بگيم اشتباه کرديم؟
بد نبود اين چن شب آسمون رو آسفالت می کردن که ماه ديده نشه؟

November 18, 2002

ز اول روزخماريم و به شب زان بَتريم
و قصهء من همان روايت ماه و پلنگ است.
پلنگی که منم و ماهی که کامل می شود و هم چون ماهی در حوض سيم گون آسمان شناور
.
.
.

November 17, 2002

اين روزها زياد فيلم می بينم. اما غربال شده شان را برای شما می نويسم.
خوب که چی!!!
دوست. کلمه ای که هست و پيچ و تاب می خورد. می رود. می آيد. کنارت می نشيند. گاهی هم غيبش می زند. نيست می شود. انگار کن که اصلا نبوده. و بعد به ناگاه چون زخمی قديمی که دلمه بسته، سر باز می کند. شر شر هست. فوران می کند. گاهی بيش تر از پيش.
و آن گاه که کلمه نبود چه؟ آن وقت ها که خدا بود و تقسيمی نبود. کسی نبود جز او، چون الان که اگر باشی در حکم نيستی و اگر نباشی هستی. هميشه. جاودان.
روزگاری دوست می داشتم بی تمنايی و خوش روزگاری بود. روزگاری مالامال اندوه. اندوهی اما به جنس باران. شفاف. ساده. سبک. سرخوش.
گذشت.
دوست داشتن را از بزرگ تران آموختم با تمنا. با نياز. سنگين شد. سيل شد. تيره. غم ناک.
گذشت.
برگشتم. کودک شدم. سخت بود برگشتن. سخت بود فراموش کردن آموخته ها. سخت بود دوباره به ياد بياورم که زمان چيزی نيست جز غمی که کدر می کند همه چيز را. قدم به قدم اما آمدم. اندوه هم آمد. اما ساده، سبک، سرخوش.
اينک دوباره می فهمم معنای شعف را معنای کلمه ای که با من زاده شد. دوست می دارم. همهء آن هايی را که دوست می داشتمشان. و من اينک خدايم. که جز او نبوده ام.
دوست. چرخ. چرخ. چرخ. می چرخد هر آن چه چرخيدنی است. زمان نيز...
هر کجا هستم باشم.
هيچ کی نمی دونه، کجام!
Flatliners
مهم نيست که کجايی. اونايی که يه وسيلهء تيز دم دستشونه، سريع دست به کار می شن.
از نقاشی و اسم و شعر گرفته تا هر چرت و پرتی که به ذهنشون می رسه.
روی تنه ات. روی ميزهايی که از تو درست می کنن. بافرهنگاشون هم روی کاغذ اين کارو می کنن.
ولی باز تويی فرقی نمی کنه.
تو که درختی و ما که بلد نيستيم تو رو اون طور که بايد دوست داشته باشيم.
هی گفتم حرف نزنين. نيگا نکنين. گوش نکنين.
کسی مگه صدامو شنيد. حالا يه حالی ازتون بگيرم که خودتون حال کنين!!
کودتای خزنده
يا هر ندهء ديگه ای . چه فرقی می کنه.

November 15, 2002

امروز تلويزيون دو تا فيلم خوب گذاشت. عصر شبکه يک دنيای مارتی و شب شبکه چهار برادر خورشيد، خواهر ماه.
حيف که دومی اش رو نصفه ديدم. احتمالا چيزهايی خواهم نوشت در موردشان. کِی نمی دونم!
با يادت سرمستم....
آن وقت ها فصل گل نرگس هم بود. و چه خوش حال بودم من که با دسته گلی از نرگس زنگ در را زدم و پشت در دلی بود که می طپيد. آن وقت ها فصل گل نرگس بود و من چه به خود می باليدم که از مهمانی می روم اما کسی هست. ميزبانی هست که نمی خواهد من بروم يا می خواهد که همه را بگذارد و او هم بيايد. حالا ها فصل گل نرگس نيست. اصلا کسی برای من گل نرگس نمی خرد يا مريم يا لاله. اما من هنوز مغرور روزهای دوست داشتنم و چه روزهايی است اين روزها بدون هيچ خواسته ای، دوست داشتن و بدون هيچ گويشی. کاش آن روزها هم می توانستم همين طور بی هيچ خواهشی دوست بدارم. اينک اما باری نيست و سنگينی نيست. و گل های همه دنيا می توانند از آنِ من باشند يا نباشند چه فرقی می کند وقتی که من در ذهنم در خيالم و در خوابم آن چنان زندگی می کنم که دوست می دارم. هر شب و هر روز.
راستی را خواب ديدم. خواب سپيدی و سکوت...

November 13, 2002

بچه که بودم با خودم فکر می کردم واقعا قرون وسطی وجود داشته! واقعا کسايی بودن که چنين احکامی رو صادر کنن! يا همه اش قصه و افسانه اس!
حالا می بينم همين الانش بدتر از اونا هم هستن! مثلا ما در زمان آدم های متمدن زندگی می کنيم.
در کل دنيا احمق ها حکومت می کنند
احمق باش تا کامروا باشی.
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
...
فکر می کردم اگه بی سواد بودم چه قدر خوب بود! اون وقت الان يه چيزی بود که با ياد گرفتنش هم خودم خيلی خوش به حالم بشه، هم اونی که بهم ياد می ده. فکر می کنم سواددار شدن توی بچگی خيلی با فهم و درک هم راه نيست!!
اين شبکهء اينترنت گفتن مجری های صدا و سيما معرکه اس.
فکر می کردم مدت هاست ديگه اينو نمی گن و جمله هاشون رو درست کردن. ولی پری شب توی تاکسی خانم مجری راديو پيآم می گفت:
" آدرس ما روی شبکهء اينترنت دبليو دبليو دبليو آی آر آی بی دات کام!!!"
« منصور را چون دوستی حق بينهايت رسيد ، دشمن خود شد و خود را نيست گردانيد. گفت انا الحق، يعنی من فنا گشتم ، حق ماند و بس. و اين بغايت تواضع است و نهايت بندگی است، يعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گويی تو خدايی و من بنده، پس هستی خود را نيز اثبات کرده باشی، پس دويی لازم آيد و اين نيز که ميگويند هُوَ الحَق هم دوييست زيرا که تا اَنا نباشد هُوَ ممکن نشود، پس حق گفت انا الحق چون غير او موجودی نبود و منصور فنا شده بود و آن سخنِ حق بود.» : فيه ما فيه- تصحيح استاد فروزانفر- صفحه 193

نقل مجدد از مردی که لب نداشت
يک شنبه شب با يکی از بچه ها می رويم جلوی سينما سپيده شايد کسی پيدا شد و کارت اضافی داشت. تازه رسيده ايم که آقای کريمی می آيد سلام می کند و از ما می پرسد بچه ها کارت دارين؟ می گوييم نه و بِهِمان کارت می دهد به همين سادگی. وقتی به انتشارات نيلوفر رفت و آمد داشته باشی و آقای کريمی هميشه تحويلت بگيرد حتی اگر کتاب نخری ، بايد هم مهربانی او را اين جا هم ببينی...
مسافران
The Man Who Shot Liberty Valance
Lolita
عجب کارگردانی!
نردبان ژاکوب يادتونه؟

November 12, 2002

- صدا منو داری ؟
=
- گوش پاک کن بدم خدمتتون؟
ما درس سحر در ره می خانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

November 11, 2002

چه قدر عجيب! امروز ظهر به فکر تصادف پارسالت بودم و اين که چه قدر غصه و اينا. بعد کلی دلم تنگ شد. خواستم بيام کافه ييشتون. نيومدم. ساعت 9 شب مهيار رو تو خيابون ديدم و بهم گفت که تصادف کردی!آخی الان که حالت خوبه حتما. قرار شد بهت زنگ بزنم. چه قدر دل تنگی چيز مسخره ای يه. نه؟

November 10, 2002

خوش تر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
سعی می کنم بنويسم. ولی نمی تونم. يعنی دلم نمی خواد. دلم نمی خواد از تو بنويسم. يه بار برای يکی تعريف کردم ازت. پياده رفتيم تا خونهء ما برای اولين بار. بعد ديگه همه می دونستن. دلم نمی ياد از تو که بهترينی حرف بزنم.دوست دارم فقط برای خودم باشی. من بمونم و .... فقط اين ماه منو ديوونه می کنه. اون ظرف رويي شير يادته؟ همونی که هر روز منو باهاش می فرستادی شير بخرم
.....
.
.
چه عجب جايی هستی فرودگاه
اين يه تيکه از يه ترانه اس که بنده دي روز مجبور بودم تا تجريش گوش کنم!
از اون ترانهء بيا بشين کنار تختم پرستار تا بگم غصه و دردم پرستار به اين طرف اين جوری اش رو نشنيده بودم.
آخه واسه فرودگاه هم ترانه می سازن!
آی ابتذال کجايی که قربونت برم. اينا تو رو هم روسفيد کردن!!
دقت کردين هميشهء دنيا اين اکثريت هستن که توی اقليت ان!
ياران حلقه
جالبه ها:

November 9, 2002

باغ مست و باغبان مست

November 8, 2002

FROM HELL
دو روز گذشت.
از خيلی چيزها دو روز گذشته.
از من اما هيچ. هنوز در جا می زنم که ....
جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
هلال عيد در ابروی يار بايد ديد
بهت گفت:"تو سرشتت ليمو ئه ولی خودت هی می خوای گلابی باشه."

کسی اين جمله رو برای من تفسير می کنه؟
دی شب يه خواب خوب ديدم. همه اش رو نمی گم. ولی هر چی بود پر از تو بود.
رش

November 6, 2002

خالی. خالی تر. خالی وار.
کولی. کولی. کولی
تکرار.
غربت
راسته کلاه نمدی فروش ها
خل شدن نصفه شبی
احمق
بسيار سفر بايد تا گوشتی شود آب گوشت!
داستان هايش را مدت هاست که نمی نويسد. خواننده ای نيست. نويسنده چرا. خواننده اما نه. قصه ها در هوا گم می شوند. قصه ها در ذهن می پوسند. زمستان هم که نزديک است. کاغذهای اين سال ها آتشی خواهد شد برای گرم کردن دستانش...
خيلی عجيبه.نمی دونم کی اين همه رنگ پاشيده توی زندگی ام.چن وقته که رنگا هی از در و ديوار بالا می رن. هر چی می خرم. سبز و زرد و نارنجی شده. رنگای شاد و سر حال. برای منی که توی خاکستری و طوسی و ... گم شده بودم.
می دونی، نه که ندونم. می دونم. به روی خودم نمی آرم يا مثل هميشه شک دارم.
آسمون دلت که ابری باشه همه چی حله...

November 5, 2002

سلام

November 2, 2002

سلام

November 1, 2002

وقتی که وقتی نيست.
وقتی که نيستيم
از چه حرف می زنيم؟
از چه
باد را باد می برد
هوا را هوا
و مرا هيچ نيست که با خود ببرد
هوا را ابر
ابر را ماه
ماه را شب
شب را روز
و شهرزاد را
هيچ
حالم بده ولی از پشت اين مسخره نمی تونم پاشم...
لوس
چُل منی را اندازه نيست
...چه پاکی و چه بی ريا
به منزل خود آمدی!

ولی من که خونه بودم!!
شازده خانوم.
خيلی وقتا فکر می کنی که همه چی رو از يه مسير می دونی مثلا سال هاس که از توی کوچهء بغل دستی می ری و می يای. ولی يه شب چشت می خوره به يه..
چيزی که تا به حال نديده بوديش

October 31, 2002

هنوزم احمقه!

October 30, 2002

- يه احمقی بود که يه روز بهت می گفت دوست داره
- احمقم من احمقی بی قرارم
- نمی دونن احمق می شه چه آسون پرنده زير باروون
- احمقم کردی جانا دلم را بردی
...
و ادامه دارد
من تصور می کنم که اون اشعه مال منه.
اشکالی که نداره؟
وقتی يتيم بوديم
کسی می پرسيد. من جواب گفتم:
نامم: شهرزاد
شهرتم: ...‏
(و عجيب آن که پدرم به . شهره است و نه من!)
اين نام را دايه ام برايم انتخاب کرده و من هنوز به دنبال نامی هستم که غولی را شايد.
نوشته هايم امضا ندارند از چه رو نمی دانم. اما همين کنارتر در اين پياده روی باريک سمت چپ نشانه ای است که نامه های مجاز شما را به من می رساند. اما نامه های کاغذی چيز ديگری هستند خاصه اگر سبز و زرد و به رنگ ياس باشند.
..
..
.
حالا که هوا داره سرد می شه. اون بالا نوک قله برف نشسته. من چرا دارم داغ می کنم؟
دوباره يه دل تنگی خزنده داره يواش يواش خودش رو بهم نزديک می کنه. دل تنگی از جنسی سنگين شايد هم چون سرب
چه قدر من پراکنده ام در خاطرات همهء کسانی که می شناسم و نمی شناسم!
چه قدر تکه تکه
چه دور از همه .
چون نوچ

October 27, 2002

در هوايت بی قرارم روز و شب
سر ز کويت برندارم روز و شب
جان روز و جان شب ای جان نو
انتظارم انتظارم روز و شب
تصوير شکستن نمکدون برای اين که فقط نشون بدم که شيشه ای و نه پلاستيکی امروز همه اش توی ذهنمه.
چرا!
جادو يا خفن
حواس.
کسی حواس فروشی سراغ داره؟
دی روز يه سری عکس ديدم از خودم. واقعا انقدر وحشت ناکم؟ اينو می دونم که عکس ها عين واقعيت نيستن ولی نمی دونم که توی نگاه ديگران هم مثل عکسم يا نه يه جور ديگه ام.
خيلی برام جالبه که بدونم تصويرم فارغ از هر محبتی که بهم ابراز می شه چه شکليه ولی هيچ کی بهم نمی گه. اصلا نمی دونم چرا اينا رو اين جا می نويسم.
شايد وقتی ثابت باشم آزاردهنده نباشه ولی وقتی حرف می زنم. می خندم، می خورم. وای اصلا نمی دونم
...
هر چی که هست. خوب هست و من هنوز...

October 26, 2002

باغ سنگی.
وقتی ببينی که يه نفر که باغش رو ازش گرفتن می ره برای خودش توی کوير باغ درست می کنه! اون هم باغ سنگی و چوپونی می کنه چه حالی بهت دست می ده.
اين کار ادای جوجه روشن فکرها نبود. اين کار کار يه نفر کرولاله که هيچ ادعايی نداره و فقط داره زندگی اش رو می کنه.
موزه هنرهای معاصر
و خاطراتی که به صف می شوند.
خط
کاريکاتور
نقاشی
عکس و ...
فقط اسم دانيال را می آورم.
چه قدر تصاوير من هميشه می مانند!

October 25, 2002

گوشی رو برمی داری و صدای خنده اتاق رو پر می کنه و گل های آفتاب گردونی که از يه جای دور همهء اين ساختمون 5طبقه رو پر کردن!
کاش همه مثل تو بودن .
می دونی فقط نمی دونم کجا گره ها رو درست نزدم که اون يکی شل شد و يه سری گره هی باز شدن و ديگه بلد نيستم بزنمشون....
گام های تو از زمين رنگ نمی گيرد،
زمين به رنگ گام های توست
.

RADIOHEAD
No Surprises
A heart that's full up like a landfill,
a job that slowly kills you,
bruises that won't heal.
You look so tired-unhappy,
bring down the government,
they don't, they don't speak for us.
I'll take a quiet life,
a handshake of carbon monoxide,


with no alarms and no surprises,
no alarms and no surprises,
no alarms and no surprises,
Silent silence.


This is my final fit,
my final bellyache,



with no alarms and no surprises,
no alarms and no surprises,
no alarms and no surprises please.



Such a pretty house
and such a pretty garden.



No alarms and no surprises,
no alarms and no surprises,
no alarms and no surprises please.



Released: June 1997
Found on: Ok Computer & No Surprises single

October 23, 2002

Three Seasons
لقب دوست به هر بی سر و پا نتوان داد
اينو گفتم که فقط گفته باشم حيفه اين کلمه رو به هر کی می رسيم بگيم.
سلام
هميشه غافل گيرت می کند. نشسته ای و با خودت فکر می کنی، حرف می زنی. داری راه می روی. يه هو می پرد وسط و تو را غافل گير می کند. امان از دست اين غفلت که همه جا هست.
هوا عجيب بار دارد. چيزی که معلوم نمی کند چيست اما هست و در بر می گيردت شايد به خوشی
چشم ها از حدقه درآمده، نگاه پخش زمين، خط باريک روی آسفالت داغ ظهر تابستان، خون، تصادف.

October 22, 2002

هميشه راه هايی هست که به دوست ختم می شود.
ياسمن چند روزی است که هستی. چونان همای سعادت که خبر نمی کند.


October 21, 2002

دست
حرکت آرام
سايه های روی ساز
صدا
سيمين
و اشکی که جاری می شود.
همين.

October 20, 2002


"اين برای من تصوير توست وقتی دل تنگی و باران می بارد"

از طرف قاصدک برای من که شهرزادم
و باران آمد. هر چند کم.
باران دوست هميشگی شب ها و روزهای من. روزهای تنهايی من چه در جمع چه در تنهايی
سلام باران
I've seen it all
فصل تمام گل های زمين به سر آمده.
؟
تمامی آن جه که در باغچه
....


تنبلی کار نيکه
تنبل جاش تو بهشته
بيا با ما مورز اين کينه داری
که حق صحبت ديرينه داری
می گويد همان را که من می شناسم تو می شناسی؟
و اين طرف من فقط يک علامت سوال بزرگ بيش تر نيستم.
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
بازآ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
فصل گل های شمع دانی کدام است؟

October 19, 2002

جادو
مطرود
شايد از همان ابتدا اين سرانجام آن روزهای خوش و ناخوش بود.
من بودم و هَزاران. و کلاغ را به هَزار چه کار!
دوست ترين که طردم کرد هم چون ابليس که از بارگاه رانده شد. تک و تنها شدم.
هَزاران ديگر گاهی نوای کلاغی را می شنيدند و می نشستند به پای ناله هايش. اما تا کِی؟ به راستی اگر من هم هَزار بودم با نوای کلاغی زمان می گذراندم؟ اين شد که يکی يکی، دانه دانه رفتند و من تنها تر شدم.
گاهی خود را رنگ می کنم يا راه رفتن می آموزم يا خواندن، اما مطرود هميشه مطرود است!
در قاموس کلاغ اما تنفر راهی ندارد. بدی هم. دل ندارد که چيزی به دل بگيرد. هم چون ابليس در همان دم اول دل را باخت و ديگر دلی نيست که کينه ای باشد!
....

October 18, 2002

با خود ماندم...
جادو

October 17, 2002

من يه گل دارم.
بزرگ
دائم دلم هوای کسی می کند
دائم کسی صدا می کند مرا
دائم منم و اين غبار خرقه پوش
دائم کسی فراموش می کند مرا
دود است و آه است و اين شب سياه
دائم منم که دلم گريه می کند
وقتی يه علی کوچولو داشته باشی که هی پيغام بذاره روی ÷يغام گيره تلفنت و. بعد زنگ بهزنه به موبايلت که خاله پاشو بيا. دفتر سفيدت هم يادت نره بياری که برات نقاشی کنم و بگه که می خوام دفترمو بدم ببری بذاری توی سايتت نقاشی هامو. می تونی نری ؟
می تونی بگی امروز نه فردا. کاش می تونستم منم انقدر مهربون باشم.

October 16, 2002

http://www.shortfilmfest-ir.com/
قصهء جزيرهء ناشناخته
بايد يه طناب آبی بخرم. يکی قراره منو دار بزنه. اما چون واگذار کرده به خودم. هی تنبلی می کنم. راستی اگه قرار بود خيلی چيزا به من تنبل واگذار شه چی می شد اين دنيا! فکرشو که می کنم می بينم خوبه من خدا نشدم!
خريدن کارت تلفن هم که نوز به قوه خودش يه پروژه انجام نشده اس...



اين يه برش از روبه روی منه توی اين اتاق که هر چن وقت يه بار توش کار می کنم!!
نگاه می کنی که چه ساده تجربه می کنی نياموختن را و ندانستن را و نفهميدن را.
منی که توام و هيچ وقت ندانستم که کيستی
.
.
کار مشترکی از من و سپيده. نقاشی از اوست



آسمان مال هواست.
و زمين مال خداست
اين وسط من ماندم
با دلی پر ز هوا
شيشه شفاف و شکننده اس . تيله ها جنس شون از شيشه است. شايد بشکنن ولی چيزی به دلشون نمی مونه.

October 15, 2002

اين دو تا مطلب پايين هيچ ربط منطقی و غير منطقی به هم ندارند. فقط چون شب و روز ما با ينگهء دنيا يه کم فرق داره 22 و 23 ما افتاده توی 15 اونا.
می گم از عددها بدم می يآد. حالا چن روزه درگيرشون شدم.
يه وقت يه دوستی بود که ۲۳ام تولدش بود. تولدش مبارک. همين

October 14, 2002

22 اين 22 دست از سر من بر نمی دارد. ها امروز هم بيست و دوم بود. اصلا کاش همون اون يکی 22 می شکوندم اين قول چلمن رو

October 13, 2002

از همه مغ بچگان مغ بچه تر
پنج سال ديگه می شه چن سال؟

ديدی عدد بلد نيستم!؟
زندگی ها همه بسته شده اند به اعداد. انگار که بی عدد نتوان زيست.
من اما از هر عددی بی زارم.
به واقع بی زارم؟
هشيار نخواهم شد



سوغاتی سفر برای همهء کسانی که هميشه دل تنگشانم. دوستانم
بر آستان جانان گر سر توان نهادن
گلبانگ سر بلندی بر آسمان توان زد

شد رهزن سلامت زلف تو؛ وين عجب نيست
گر راهزن تو باشي صد كاروان توان زد


قد خميدة ما سهلت نمايد؛ اما
بر چشم دشمنان تير از اين كمان توان زد

سلام

October 9, 2002

بابا ابتذال
بابا مغروق
باز بلبل آمده است اين جا
ولی از گل خبر نيست
های


به نظر شما آهو شاخ داره؟
تا حالا شده آدرس رو به فارسی عوضی تايپ کنين. بعضی وقتا کلمه های بامزه و باربطی پيدا می شن...
AHOO=شاخخ
اتصال، رهايی، برق، نهفته، مهر، خط کش، دوست، سفر، شب، تلفن
شعر از ش
شيفتگی
شعر از ع
عزلت
شعر از ر
رهايی
عاشقی را دردی است که هميشه هست
عاشقی را مهری است که پاينده است
زمانی می گذرد و عاشقی تنها هم نشين خوش تنهايی می شود.
تنهايی را عشق است.
قصه هايی هستند که جايی نوشته نمی شوند و تنها بسترشان بادی است که آن ها را با خود به دوردست ها می برد. جايی دور از دست رس قصه گو حتی.
قصه گو يک بار قصه را تعريف می کند و باد قصه را با خود می برد.
زمانی، جايی، دورتر شايد کسی صدای باد را بشنود و قصهء قصه گوی خاموش را.
جادو

October 8, 2002

در زندگی هر شخصی الاغی هست که بر همه چيز لگد بزند
هميشه کسانی هستند که شرمنده دوستی شان باشی...

October 7, 2002

زمين زير پايت گرد است و هيچ بعيد نيست که بچرخد و تو بيفتی

October 6, 2002

ابتذال همه را با خود می برد...
شکی نيست
پرسه زدن در کوچه هايی که آشناست!
ترمه
گفته خواهد شد به دستان نيز هم
ميز. صفحه کليد. مونيتور. خواب.
توی خوابی که يه هو همه چی عوض می شه. حالا تو رفتی يه جا ديگه و داری يه سری کارای ديگه انجام می دی که دوباره پرت می شی توی يه محيط ديگه و همين جوری هی هی.
بعد که ديگه کم کم بايد از خواب بيدار شی اگه اشتباهی از قانون FILO(First In Last Out) استفاده نکنی و اينا يه کم به هم قاطی شن چی می شه؟
شايد هيچ وقت از خواب بيدار نشی! نه؟
دارم فکر می کنم که من اصلا از خواب بيدار شدم يا نه؟
هر دم از اين باغ بری می رسد

October 5, 2002

My Way or High Way!

October 4, 2002

هله هشدار که در شهر دوسه طرارند
که به تدبير کُله از سرِ مَه بردارند
دو سه رندند که هشيار دل و سرمستند
که زمين را به يکی عربده در چرخ آرند
يه ضرب المثل قديمی می گه
هی حرف می زنم پشت سر اين و اون بعد خاص می کنم روی يه نفر و شروع می کنم هی نقد کردنش.
يکی نيست بگه خودت چی؟ به خودت هم اين جوری تشر می زنی؟ اصلا به تو که کی چی می گه؟ چی می نويسه؟
اينه که فکر می کنم بايد بگم از همهء شما که پشت سرتون حرف زدم عرذ می خوام.
همين

October 3, 2002

يه خواب ديدم با قضايی کاملا بورخسی.
الان که دارم بهش فکر می کنم کلی ازش خوشم اومده اگه من لينچ بودم حتما اين يه فيلم بود.
گرفتن يه نشان از توی دل ويندوزم. بعد يه فضايی که مثلا انشگاه بود ولی عملا ورودی خونهء مامان بزرگم يا ورودی هر جای ديگه ای می تونست باشه
و ديدن يه نفر که مطمئن بودم همين الان تر توی خوابم ديدمش با همون جزئياتی که اون جا ديدمش و تلفن و خيلی چيزای ديگه
شايد هم فقط برای من اين جوری يه!

October 2, 2002

می انديشم با اين بی خيالی عظيمی که فرا گرفته است مرا!
به کجا چنين شتابان؟؟


خيلی خوش بين نيستم
آذل مهل دارم.

علی کوچولو به آلزايمر می گه آذرمهر اون هم به شيوهء خودش. و فکر می کنه که خودش هم داره چون فراموشی گرفته!!
عکس.
ثبت لحظاتی که هيچ وقت تکرار پذير نيستند در عين عمق تکراری بودن تمام لحظات از ازل تا ابد.
لحظاتی که يکی پس از ديگری می روند. آمدنی در کار نيست.
خوب ديديم ماشالا گولّه انرژی که هستيم. دوستامون هم که هی تحويلمون می گيرن. پس اسم سنگين رنگين بهمون نمی ياد. فعلا اينو داريم تا بعدی
تهی می شوی .
تهی بوده ای.
اصلا مگر جز تهی چيز ديگری هم هست!!
حالا هی بشينم اين جا بگم مرسی سپيده. قاصدک. تلخون همه می گن آخ که چه قدر اينا برای هم تره خورد می کنن. ولی خوب آخه من که هيچ وقت نگفتم پس اين دفعه می گم. ممنون هر سه تاتون هوارتا
I Hired a Contract Killer
نشستی داری با ابرت اختلاط می کنی که يه هو همراهت شروع می کنه به بوقيدن. اون طرف خط يکی می گه: خونه ای؟ درو باز کن!
درو باز می کنی می دوی توی حياط و می بينی که يه دسته گل بزرگ مريم ايستاده پشت در و يکی هم پشتش قايم شده!
آخ که چه قدر من اين روزها بهم خوش می گذره.
ممنون تلخون

October 1, 2002

يه مسافرت خيلی خوب به بازار بزرگ راستهء لوازم التحرير فروشی ها.
چند تا تلفن بی جواب. ونک. يکی از شرکت های معتبر ... . گول زدن يکی از دوستان قديمی برای هم راهی در اين سفر.
سوار بر کرمی سريع و زيرزمينی و بالاخره پيدا می کنيم اونی رو که هر چند مثل دوران بچگی شفاف و رنگ و وارنگ نباشن.
من الان کلی تيله دارم. هووررا
از کودکی طعم کاهو سکنجبين برايم طعمی سنگين بوده. طعمی مخصوص بزرگ ترها و خصوصا مادربزگ ها ...
اگه بدوني يه سرو چه شكلي مي شه از اين كه ببينه ابرش دوباره لباس رعد و برقي مخصوص پوشيده و هي هي اين ور و اونور.
واي واي
من چه قدر خوش حالم كه اين جوريه حتي اگه فقط براي س و ت باشه و حروف الفباش باشه س ت .
وقتی خفاش شب را اعدام کردند. برای اين بود که سايرين عبرت بگيرند و حالا کم تر از دو سه سال 5 نفر....
به جز پوشش خبری که خبرهای داغ ديگری تحت الشعاع قرار بگيرند مگر می توان سود ديگری هم برای اي« خبر متصور شد!!
ساده لوح هستيم ما مردم ايران؟؟؟
چرا بايد سيمای لاريجانی خبر را تا اين حد پوشش دهد که لحظهء مرگ را هم.............
آِِِِِِِِِِِِِییییییییییییییییی
توی مغازه دختره داشت چونه می زد و برای يه تخفيف جزئی گفت:
"ما توی مخابرات کار می کنيم . هر کاری داشتين. شماره تلفن بدين مثلا. ما هم آدرسش رو سريع براتون در می ياريم"
!!!
اطلاعات مردم انقدر کشک!!!!!!
من عصبانی و ناراحت فقط
جز اين می توان جور ديگری بود!

September 29, 2002



دسته گلی از آن ور دنيا برای من. جز خوش به حالی حرفی نيست
گاهی کاری انجام می دهی که توانش را نداری يا چنين به نظر می رسد. اين گونه است که تو می مانی و بقيه هم چنان در رفت و آمدند.
ای من به فدای دل و جانم

مُردم بس که خودمو تحويل گرفتم
دلا بسوز که سوز تو کارها بکند.

آب پاشيدم روش. صدای جيليز ويليز داد. حالام خاموش شده. بی خودی منت کشی نکن
داد می زنم سلام
کسی صدای منو می شنوه؟
کدام عصر؟
يه گولّه انرژی
از کجا اومده؟؟
دی روز چه قدر خوب بود که ايستاديم بالای ساختمون خودرو و مثل بچه ها برای خودمون نقشه کشيديم که سال ديگه چه جوری بريم پشت بوم فلسفه علم توت خوری!!
هنوز بنفشِ نارنجی رو بلد نيستم!
گاهی چون حادثه اش می انگاريم.
اما اين هم نيم خطی است چون همهء نيم خط های ذهنمان

September 27, 2002


آسه آسه يواش يواش اومدم در خونه تون
يک شاخه گل در دستم سر راهت بنشستم
از پنجره منو ديدی مثل گل ها خنديدی

September 25, 2002

به اين فکر می کردم اگر دوستان نيما هم وبلاگ داشتند الان چه گونه بود!!
سه پسر 18-20 ساله که هفتهء پيش در جادهء شمال تصادف کردند و ...
به اين فکر می کردم که چرا وقتی تولد بچه های وبلاگرها بود رقم بازديدکنندگان و تبريک گويان مرزها را رد نکرد!
نه که تولد چيز خاصی باشد. نه. تولد هم نقطه ای است هم چون مرگ. و من حتی مشکل دارم با به دنياآورندگان اين پاکی ها. اما ارقام برايم کمی عجيب است.
اگر اين مرده پرستی نيست پس چيست؟ حتما فحش خواهم خورد اما کمی واقع بين بودن بد نيست!!
دان دان دان دان دان دان
چه قدر دلم می خواد می شد بدون امتحان دادن درس خوند!!
می گه چرا هی هی توی کله ات اينا می رن و می يان. خسته شدم از دستشون. هی رژه می رن از اين ور به اون ور. هيچ کدومشون هم نمی شينن يه گوشه. تا من يه نفسی تازه کنم. می گم آخه اگه قرار بود بشينن يه جا که گند می زدن به هر چی که هست. اون بالا می شد يه باتلاق اون وقت تو می خواستی چی کار کنی؟ تازه اگه می موندن ديگه بقيه چه جوری می اومدن توو؟ مگه تو ظرفيت داری؟ يا اگه هی هی همو می ديدن نمی گفتن کلهء اينو نيگا. تازه شايد حسودی شون هم می شد که چرا من اين جام اون اون جا و...

خلاصه من که آخرش نفهميدم بهش چه جوابی بدم. نمی دونم کی حق داره. راستی شايد اصلا اگه می موندن باتلاقی نمی شدن. يا مثلا ظرفيتش می رفت بالا؟؟ نه؟
گام های تو از زمين رنگ نمی گيرد!
زمين به رنگ گام های توست
نردبان را ماه
ماه را عشق
دروغ را خورشيد
چند وقت پيش تلخون کلمهء سوگند را برايم معنا کرد و پيشينه اش را گفت.
فعلش سوگند خوردن است و گند به معنای گوگرد و سوگند سمی بوده است که در زمانی دورتر کسی که می خواسته حقيقتی را بگويد در صورت دروغ گويی سوگند می خورده است!
خيلی بد گفتم تعريفش رو ولی خوب سوگند خوردن يعنی اين!!
داستان می نوشتم.
به گمانم اين گونه بود.
جملاتی کوتاه و بريده بريده.
حالا اما مدت هاست که چيزی نيست.
ذهن تعطيل.
من خاموش.
گلن اوجا در من می رقصد!
بالای کوه. کنار اوبه شايد
يه تصويری هست از خندهء عسل توی ذهن من که از دی روز ولم نمی کنه.
تصوير لب بالاش. که يه کم جمع می شه. نازک نازک. واییی
از بچگی همين جوری بوده. تنها کسی که صورتش عين بچگی ساده و با صفا مونده. انقدر .که ماهه. هيچ بچه ای رو توی عمرم انقدر دوست نداشتم. و ندارم می دونم. کاش الان خنده اش جلوی چشمم بود با اون صدای مهربونش. .
هر جايی خوش و خرم.
دلم برای خنده هات تنگ شده.
رهايش کردند.
تنها منتی بود بر سرش. سگ گله را اين بار در کنارش گذاشتند.
صدايش. صدای ناله هايش دشت را گريان کرده بود و سگ فقط می توانست در اندوه او شريک باشد.
سکوت همه جا را گرفت. صدای او نبود. حالا صدای گريهء کودکی می آمد. مادر خفته بود. برای هميشه.
عجيب آن که سگ نزديک شد. بچه را از مادر جدا کرد. در پناه درختی گذاشت و دويد.
سگ می دويد و ايل دورتر می شد. سگ می دويد.
رسيد. يکی را برداشت و برگشت. دويد و دويد. پای درخت که رسيد. نشست.
دراز شد.
از خستگی خفت. برای هميشه.
اينک بچه مانده بود و پدری که بايد او را به ايل می رساند....


* درعشاير رسم است که زائو را هنگام کوچ ايل رها می کنند تا پس از به دنيا آمدن کودک خود را به ايل برساند.
اين قصه نبود. حکايتی بود واقعی که در ايلات اتفاق افتاده است.

September 24, 2002

دوستم دو شب پيش برايم سوپ درست کرد! خداوند هم دستور فرموده بود مرغ برايم بگيرند تا کمی من آدم شوم!
دوستم همهء کارها را کرد و سوپی خوش مزه برايم درست کرد.
گاهی فکر می کنم اگر چنين نبود دوستم الان بود؟ نمی دانم شاکر باشم يا کافر! آخر هنوز در دل....
چه طور است که اين که نامش می نهند زندگی، اين چنين سريع به تخريب هر آن چه هست برمی خيزد؟
سه ماه پيش که شناختمش، شوری داشت شور و دی روز که ديدمش از آن همه چيزی نمانده بود جز خستگی و شايد کورسويی از رفتن شايد برای به تر شدن آن چه هست! سراب؟ يا خواب؟
زندگی چنين است يا اين خاک که ميهن ما نامش نهاده اند؟
پيتزا کاج. قشنگ ترين لگن سرمه ای دنيا. Scorpions. و همين فقط.
از اون ورا رد شدم. همين.
ای رهاگرديدگان آن سوی هستی قصه چيست؟

September 23, 2002

وقتی ياد خانم اکبری می افتم. همه چی به هم می ريزه.
اعصابم داغون.
اين که حرفاش..............
چرا آدما بداخلاق ....
می دونی الان چن وقته که راز بسته اس.
نمی دونی چه قدر خوش حال شدم از اين بابت.
آخه اصلا نمی شد و نمی تونستم برم اون جا. حالا ديگه خيالم راحته....

September 22, 2002

کتاب
اون بالا ياد همه بود. چه اونايی که پارسال توی برنامه سه هزار بودن. چه اونايی که هيچ وقت تا حالا بهاشون بالا نرفتم.
خانوم صاحب کفشش پای من بود. پيام هم فکر کنم کوله اش دست اون يکی بود. سحر که خودش نبود اما همهء وسيله هاش دست مينا بود. الی. روزبه و پويان يادشون رو باد از اون ور دنيا هم راه ما کرده بود...
هی هی هی
همه چی همين جوريه.
همه چی تموم می شه
اما چه خوبه که
چه خوبه که چی!
باز منم و اين شهر و اين زندگی که فقط بايد از کنارش رد شد.
تا به حال تصويری به اين قشنگی نديده بودم!
درختا از کناره های کوه بالا رفته بودن و اون بالا ابرا رو بغل کرده بودن. محکم.
خيلی قشنگ بود.
يه نرمی توی اين آغوش باز درختا بود.
شايد باورتون نشه ولی همينی که می گمه. ابرا تو بغل درختا بودن هيچ مرزی نبود هيچ مرزی
يه سری مورچه توی شکلات صبحانه گير کرده باشن با بارهايی که پشتشونه.
انقدر حال می ده.!
اگه يه کم تشديد بشه می شه اين:
تنها صدای غالب جنگل صدای اره های برقی بود که زشت ترين آهنگ دنيا رو می خوندن!!
فقط نگاه و عبوری از کنار اين همه تصوير.
واقعی تر از مرگ و ناباورانه تر از آن چيز ديگری سراغ داری؟

سلام

September 18, 2002

منت خويشم
مدام دست خط می خورد
مدام چاله چوله های شهر
زير لاستيک های تاکسی می روند
و من هميشه بايد بنويسم
چه بر کاغذ چه بر هوا
نوشتن تقدير من است
و سکوت سرنوشتم
به گمانم روزی بود که شب آمد و ماند. ديگر نرفت، حتی در روزهای طولانی
-من شما رو جايی نديدم؟
=نمی دونم
-شما منو به جا نمی يارين؟
=راستش من حافظهء خوبی ندارم
- ولی من حتما شما رو ديدم.
=من اين جا زياد می يام
-کنسرت نمی ريد؟ موزيک...
=چرا.گاهی.کم
-من حتما شما رو ديدم
...
و جز اين هيچ نيست. در اين آشفتگی ذهن اين ها را کسی که آن طرف تر سري ميزِ کناری نشسته از من می پرسد.
من او را ديده ام؟
مطمئنم که نه.
دختر می رود فقط با خداحافظی
به نظر مشکل می آيد، بار کسِ ديگری را بر دوش داشتن و خود دنبال محبت بودن.
پدر ديده ای با فرزند، دنبال نگاهی باشد.
مادر ديده ای با فرزند، دنبال تکيه گاهی باشد.
دم که فرو می برم تهوع می پيچد
اندرونم
و
دم که بر می آورم سرگيجه است
که می آيد و می ماند
درختی دور از من ايستاده،
شايد از آنِ توست..

September 16, 2002

جادو
فقط يه نامه از يه ابر مهربون می تونه انقد منو خل کنه که وقتی دارم تلفنی حرف می زنم نفهمم چی می گم و کله ام رو محکم بکوبم به ديوار و باز نفهمم.
چه قدر خوبه که من يه ابر مهربون دارم....
سپيده ابر بيده
برگ بيده
....
...

September 15, 2002

I Just want see happy again
سکوت و صدايی که از کوچهء چهل و هشتم می آيد و تق تق ضربه های انگشتان بر صفحهء کليد.
همين
نه صدای زوزهء پنکه را هم اضافه کن....
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتي كه نامش را بر زبان مي آورى.
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتى كه يادش در دلت غوغا مي كند.
هنوز چشمانت از اشك خيس مي شود وقتي كه به ياد مي آورى كه ديگر نيست.
هنوز. هميشه.
مهر او نيست كه چشمانت را به اشك مي نشاند.
داغ دل است كه باران مي طلبد.
همين

با اجازه عزيزی که هم چون قاصدک با باد می آيد و با باران می رود.
ای خرم از فروغ رخت لاله زار عمر
باز آ که ريخت بی گل رويت بهار عمر
از ديده گر سرشک چو باران چکد رواست
کاندر غمت چو برق بشد روزگار عمر
بی عمر زنده ام و اين بس عجب مدار
روز فراق را که نهد در شمار عمر
و باز خواب و خواب وخواب

September 14, 2002

دورم.
دور می زنم.
دور سر خودم دور می زنم.

September 13, 2002

جادو

Not to say
Not to see


می نشينی. آن قدر تا بتوانی يا نتوانی و اين ناتوانی است که هميشه پرچم پيروزی بر دست قله های تنهايیِ درونت را فتح می کند.
هی می چرخد در ذهن. هی می آيد، می رود. ردِپا گذاشته و نگذاشته.
مهم نيست حتی آمدن و رفتنش.
مهم چرخی است که می زند.
مهم ردّی است که نمی ماند حتی!
خالی. ليوان
خالی. اتاق
خالی. ذهن
خالی. من
cinema Paradiso


تم
سخت ترين قول ها قولی يه که آدم به خودش می ده!
آخه اين چه قولی بود که من به خودم دادم؟
راستی قول ها هم تاريخ مصرف دارن؟ که مثلا بعد چند وقت از کار بيفتن؟

September 12, 2002

خيلی معرکه تشريف دارم!!!
هی دارم فکر می کنم چرا انقدر تصوير مونيتورم خوب شده! همه چی شفاف شده!!
بعدِ يه ساعت هم راهم جواب داد(دو زاری سابق) که امروز تميزش کردم.

September 11, 2002

چه قدر دلم برات تنگ شده! مالزی خوش می گذره.؟؟ دوستم هم که رفت اصفهان. اين يکی دوست رو هم که هزار سال بود نديده بودم امروز ديدم. ولی کم بود. زودی بيا
Ali


اين برای تمامی کسانی است که از ابتدای جهان قربانی قابيل و داستان هايش شده اند. به هر شيوه که باشد....
دوباره گيجم و گيج می زنم در پنجره هايی که نيستند.
گ هم چون گوی که در هزارتوی رگ های تنی خسته می لولد.
ی هم چون يخی که تلمبهء اندرونهء بدن را می فشرد.
ج هم چون جاده ای که از ذهن شروع می شود و تا ناکجايی که ناکجاست می رود.
.
اين چند روز شهرزاد خواب های دور بوده ام. شهرزادِ خواب کسانی که هماره عاشقشان خواهم ماند.

YAHOO!
تحويل شد.
هيچ وقت از طرف ديگران، ننويسيم که همه می خوانند.همه می نويسند. همه می خورند....

September 10, 2002

سلام صبح به خير

September 9, 2002

هيچ نخواستم در بحث هايی که از همان ابتدا در وبلاگ مرسوم بوده شرکت کنم. الان هم صبر کرده ام که کمی آب ها از آسياب بيفت بعد.
ولی ظاهرا گاهی بايد گوش کسانی را کشيد. کسانی که ادعای استادی می کنند و بزرگی، اما دريغ از ...
حالا می خواهند در فرنگ باشند يا در افرنگ!
می خواهند با ما باشند يا با اغيار
می خواهند در برج ها گم شوند يا در سايه ها
می خواهند لای عکس ها خود را پنهان کنند يا لای داستان هايشان.
شرمنده اما گاهی احساس می کنم کاش از همان فحش هايی که اين جماعت روشن فکر! به هم حواله می کنند من هم چند تايی بلد بودم
..
و
.
چرخ می چرخد و قصه گو خاموش می ماند از آن رو که حرفی نيست چونان هميشه و چرخ می چرخد.
راستی ماه چه زيبا شده اين شب ها

September 8, 2002

September 7, 2002

چه قدر دردناک است. خاموش ماندن و حرف نزدن چونان عروسکی سخن گو
باش تاصبح دولتت بدمد! تو که با هيچ کس نيستی.
يه شب ماه می ياد

September 6, 2002

گفته ام بارها که تلويزيون نمی بينم.
امروز هم خانهء يکی از بستگان اخبار ساعت 14 صحنه ای را ديدم که باز خنده ام گرفت بر اين مستی و پيش دستی:
موشک....
الا ای آهوی وحشی کجايی
مرا با توست چندين آشنايی
بيش تر شبيه مورچه شده. خوب اشکالی نداره من مورچه هم دوست دارم.

September 4, 2002


JFK
A Streetcar Named Desire
هرگز نيامدم به خودم تا خبر شوم
از آن چه رفته است سرِ روزگارِ من


اين را دوست عزيزی برايم پيغام گذاشته بود. دوستی که ....
تازه شم از خودشه ها
فک کن اصلا يادم نبود. شب بعد حرفای يه دوست که خيلی دوسته ولی تو تا حالا نمی دونم چی بگم. بخوابی. و بعد صبح با حرفای ابرت بيدار شی.......
اووه چه خوش به حال بودم من اسير غار بودم من
رفتم در کبابی
بوش می اومد برگشتم.
چه خل شدم چلمبه
همينه ديگه کلوچه
بازم بخوام داد می زنم
دوس می دارم
داد می زنم
هوووووووو
آقای شهردار محترم منطقهء شش، از اين که دست در دست اهالی اين منطقه و با تلاشی خستگی ناپذير منطقهء گل و بلبل -واه واه- شش را به يکی از کثيف ترين و پرزباله ترين مناطق شهرداری که شايد حتی بی نظير باشد تبديل کرده ايد. کمال تشکر و امتنان را داريم.

جمعی از نخاله های منطقهء شش که واه واه آشغال هايشان را در سطل زباله نگه داری می کنند و هنوز بلد نيستند که جای آشغال توی خيابان و جوی آب است.
صبح زود يه موج ابرِ سفيد تپل بياد توی اتاقت. وااای. چه قدر می چسبه؟
بعد هی صدای خنده های يه ماموت بياد که داره سعی می کنه لاغر شه که کسی نفهمه اين ماموتا چه قدر خوب و مهربونن. آخه اين جوری شايد اين يکی دو تا رو هم ديگه نداشته باشيم.
ابر تپل هی بگه. تو هی گوش کنی. بعد تو بگی اون گوش کنه. انقدر خوبه.
می تونی مطمئن باشی که يه روز خوب جلوته. چون هيچ کس تو دنيا مثل ابر تپلت نمی خنده و دوستت نداره.
چه قد دلم برای ابر مهربونم دوستش داره....

September 3, 2002

نمي شناسي. هيچ كس را. آن ها كه رفته اند. آن ها كه مانده اند و خودت را.
فقط مي نشيني. دلتنگ مي شوي براي همهء آن ها كه هستند و نيستند.
چرا ما ايراني ها هر پديده اي رو خيلي جدي مي گيريم‏ بعد هم يهو ولش مي كنيم به امان هر چي كه هست.
حالت تهوع مي گيري از اين همه جدي گرفتن ها

September 1, 2002

هی دور خودت می چرخی.
فرفره

August 31, 2002

شمعدانی ها را همين دور و بر می چينم.
شايد از خوابم عبور کردی.
تولدت مبارک. نهم شهريور
اين از طرف غزل که فکر می کنم تا هميشهء دنيا دوستت داره.
پس دوباره:
تولدت مبارک

August 30, 2002

سلام. همين فعلا

August 28, 2002

اگر مستم من از


وقتی مترسک باشی. هيچ پرنده ای روی دست هايت نمی نشيند. هيچ رهگذری سايه ات را جان پناهش از گرما نمی داند. هيچ ابری نمی بارد تا کمی از عطش تو بکاهد.
و حتی آن قدر خالی هستی که خودت چيزی پيدا نمی کنی که ....
از چند وقت قبلش خوش حالی، يه تغييری فکر می کنی داره پيش می ياد. عزيزترينات رو قراره ببينی. هر چه قدر که بهش نزديک تر می شی بيش تر اذيتت می کنه. ياد يه وقتايی می افتی که دو تا چشم پشت شيشه ايستادن و نيگات می کنن. دلت تنگ می شه که قراره چن روز نبينی شون. بعد از اون ور هی لحظه ها رو می کُشی تُن تُن نفس می کشی که اون چن روز تموم شن و تو دوباره برگردی.
حالا هم دلت يه جوری شده. همه اش بغض گُُّولّه می شه. ولی آخه احمق جون مگه اصلا تو اون چشارو می بينی که حالا داری ننه من غريبم بازی در می ياری. چن ساله که پشت شيشه ها هيش کی نيست. وقتی هستی، وقتی نيستی، هيش کی نيست.
خُل.....
Wind of change

August 27, 2002

لابد جايی دلش می خواسته بنويسد برای غزل اما ننوشته.
شايد هم نوشته اما به رنگِ بی رنگی
به خطی که آشنای اوست.
با دلی که برای اوست.
هی

August 26, 2002

رفتم توی حياط. ماه يه گوشه سرشو کج کرده بود داشت توی حياط رو ديد می زد. تا منو ديد شروع کرد از دل تنگی هاش حرف زدن....
اومدم اين جا ديدم قاصدک برام يه ماه فرستاده.
نمی دونم همون ماه يا اين يکی ديگه اس ولی جفتشون امشب ديدن که من دلم گرفته اومدن اين جا که من باشم و ماه و ماه و ...........
چه دنيايی شده.
حالا مثل اين که بايد از دنيای آدم کوچيک ها هم فرار کرد.
من که نه بزرگم نه کوچيک کجا برم؟

همه چيز سه حرفی است.
حتی هيچ.
حتی همه.
حتی حتی.
اسمش که بيايد. اسمش که جاری شود از دهانی حتی برای پرسشی، همه چيز به هم می ريزد. به همين سادگی.
پشت سر نتوانش گذاشت.
پيش رو نمی آيد.
اجبار است اين که دم بر نياوری.
هيچ گاه.
همين.
گل. نامه. صورتی. گل. پلنگ. مورچه خوار. رنگ
همه و همه اين خانه را رنگی می کند و پر از محبت کسانی که وام دار مهربانی شان هستم
همين



...
آری ولی به خون جگر شود
تا کی به تمنای وصال تو يگانه
اشکم شود ازهر مژه چون سيل روانه
فيلم نامهء هفت چاپ شده. نشر ساقی
هر وقت گرفتمش لابد می ره توی کتاب خونه.

August 25, 2002

اين ميل باکسِ من چه قدر خاليه!
چونان هيچی در شبی ماه زده در حاشيهء کوهی به سر برديم و من چه کر بودم و چه خوابم می آمد که نتوانستم حرف هايش را بشنوم. کاش می شد باهام حرف بزنه.

August 24, 2002

سلام

August 22, 2002

وقتی زمين می چرخه، از اون وری که بشه يعنی منی که مترسکم اونم خالی از اون وری می افتم؟ می افتم می رم توی آسمون واسه خودم چرخ می زنم؟
آخ که اگه اين جوری بشه چه کيفی می ده..
اين نيوتن اگه نبود من الان راحت بودما نه؟
مترسک ها را توان تکيه دادن نيست. که بايد بايستند هر بام تا شام و پاس بدارند جوانه ها را...
مترسک ها را توان نشستن نيست که ميخ شده اند بر زمين.
راستی مترسکیِ خالی ديده ايد که اين چنين به دنابل تکيه باشد حتی اگر تکيه اش آخر جان باشد.

August 21, 2002


عشق دوران کودکی. و حالا و هميشه.
دستامو دراز می کنم. درازِ دراز.
حالا منتظرم پرنده ها هی بيان بالای سرم و دور بزنن و نيگام کنن و اول يه کم بترسن. آخه خوب من که خوشگل نيستم. سبز نيستم. يه کم که بگذره ببينن نه. می شه با منم دوست شد و کنارم موند. اگه زشتم ولی می شه توو چشام نيگا کرد. حتی اگه اين کلاه مسخره روشو پوشونده باشه. يا موهای وزوزيم مثل کلاف باشه.
همهء مترسکا که بد نيستن.مگه نه؟
اگه بيان روی دستام بشينن شايد يه روز يکی شون توو موهام يه لونه ساخت برای خودش.
اين جا باد می ياد ولی بايد مراقبشون باشم اين يکی يا رو ديگه باد نبره
....
از تعجب و خوش حالی نمی دونم اسمش چيه خوش حالی نيست. شاخ درآوردم داشتم Favorites هامو نيگا می کردم که گفتم بذار يه کليک هم رو اين بزنم .
اااااااوووووووووووووووووووَه
ديدم نوشته داره. يعنی ادامه داره. اصلا فکر نمی کردم.
ارتفاع پست با مديريت جديد.
من که می دونم مديرش خودشی پس ........
چه سخت نفس می کشيدی و راه می رفتی توو اون آفتاب داغ 6عصر
کِرِم شکلاتی4

August 20, 2002

هی بهت می گم همه می يان که بِرَن، باورت نمی شه.
هی می گم من مثل يه ايستگام باز می گی چی؟
28 آگوست داره می ره. غزل هم داره می ره.
همه می گن ايستگاه عجيبی هستی، غريبی، دوستی.
اما کسی ازم نمی پرسه خودت.....
خودِ خودت.............
آخيش يه بسته رفته بود يه جا ديگه . همين جوری سرشو انداخته بود پايين رفته بود شماره 26 ولی اين جا که 29 ئه. امروز رفتم ازش خواهش کردم بياد اين جا گفت چشم.
حالا پيشمه.
هر وقت خفه می شم يا خيلی حرف می زنم لابد خيلی عصبانی ام!
اين مال دی روز بود.

August 19, 2002

Thank you for Silence with me.
امروز روز خوبی بود. ديدار. کار. فاميل. دوست و از همه مهم تر تلفن به چن نفر که اگه بگم لابد حسودی می شه...
دو تا گلدون پر شدن از گل های رز قرمز. يکی شون روی ميز و يکی شون روی چهارپايهء کنار ميز کار.
اتاق روح گرفته.
حرفاشون رو که می شنوی فقط درده که زنده می شه و جای خون توی رگ هات اين ور و اون ور می شه. حس می کنی پس تا حالا کجا بودی که نَشستی پای صحبتاشون. بعد احساس می کنی يه دستايی هست که نمی خواد شما دو تا رو کنار هم بذاره. يه دستايی که سعی می کنه حرفای همو نشنوين و حلقه های زنجير رو پاره کنه.
دستايی که اگه شما دو تا دست به دست هم بدين اونا ديگه نمی تونن راست و چپ بازی در بيارن. دستايی که اگه شما دو تا بدونين که اصلا درد اونی نيست که فکر می کنين. آقازاده ها ديگه چيزی برای خوردن و بردن ندارن.
می دونی دلم می گيره وقتی صدامو نمی شنوه و بايد روی کاغذ بنويسم حرفای دلمو تا اون که حتی راه هم نمی تونه بره بخونه و جوابم رو بده. در صورتی که فقط با استفاده از يه سمعک می تونه حرف منو بی واسطه بشنوه. دلم می گيره وقتی می بينم که بيست ساله روی يه تخت دراز کشيده و هيچ تکونی نمی تونه بخوره هيچ. می دونين يعنی چی؟ می تونين بفهمين که بيست سال روی تخت بودن برای کسی که توی 18-20 سالگی قطع نخاعی شده يعنی چی؟ من هم نمی دونم. ولی آروم دراز کشيده بود اون جا باورش نمی شد که 20 ساله که تکون نخورده. هيچ تصويری نداشت. يه سکون مطلق تهِ تهِ چشماش بود که برای من خيلی غريب بود. اگه بلد بودم فرياد بزنم حتما اين کارو می کردم. فرياد می زدم پس چی شد؟ اين جنگ اين دفاع مقدس برای چی بود؟ برای اين که اکبرها اکبرتر بشن و محسن ها محسن تر؟ و موسی ها توی رودخونه گم بشن و عيسی ها روی صليب زنده به گور شن و حسن ها مظلوم بيست سال روی تخت بيفتن و صداشون هم درنياد.
می دونی برای من چی عجيب بود؟ اين که هيچ کدوم برای خودشون چيزی نمی خواستن. همه شون نگران مردم بودن و جوونا، همين نسلی که گم شدن. نگران اقتصاد اين مملکت بودن که معلوم نيست داره کجا می ره! هيچ کدوم سياسی نبودن واز سياسی بودن خوششون نمی اومد. من دلم برای خودم می سوزه. برای خودم که هيچ خری نيستم و هيچ کاری برای هيچ کس نمی تونم بکنم. کاش می تونستم يه روز جای يکی شون سختی هاشون رو تحمل کنم و اونا بتونن راه برن. دلم می خواد ببينم تحملش رو دارم؟ حس می کنم که ندارم و دلم می گيره.
چن نفر تا به حال از نزديک باهاشون حرف زده؟ کاش نذاريم حلقه ها رو گم کنن. کاش بهشون اجازه نديم...
تکه های پازل را جا به جا می کنم، حالا تصوير ديگری درست می شود. برای يکی دو ساعت اين تصوير ثابت است. حوصله ام سر می رود، دوباره پازل را به هم می زنم. تکه ها را مخلوط کرده و از نو می چينم، تصوير جديدی متفاوت با تصوير قبلی. .
هر روز، هر ساعت، هر لحظه که حوصله ام سر برود کارم همين است.
خوبی تکه های پازل اين است که متغيراند و مدام شکل های جديدی می توان با آن ها ساخت، آن طور که منم...
هم چون موسی بر گهواره ای رها شده ای.
شايد فرعونی نجات دهنده ات باشد!
يکی آروم يکی شاکی يکی سکون مطلق يکی تاجر يکی نويسنده يکی
يکی
يکی
مثل همين بيرون هر کدوم يه جوری
عجيب اين بود که زندگی رو همين جوری قبول کرده بودن و عجيب تر اون که به جای اين که اونا از ما طلب کار باشن ماها که بيرون داريم برای خودمون می چريم ازشون شاکي ايم و طلب کار
تا حالا از نزديک يه جانباز رو ديدين؟؟
گفت يعنی 20 سال پيش؟
با تعجب پرسيد 20 سال گذشته يعنی؟
من گفتم آره.

سال 61 توی عمليات والفجر مقدماتی قطع نخاع شده بود. بيست سال پيش ولی براش ...............
حرف زياده
می دونی الان چن روزه رفتی؟ باورت می شه فقط 22 روز؟؟؟؟
من همه اش فکر می کردم کمه کم دو ماهی هست که نديدمت.
عجيبه نه؟
...

August 18, 2002


نمی دونم شما هم از بچگی عاشق اين آب نبات قرصی های POLO بودين يا نه. آقا چه می کنه تبليغ الان که از اين جا آزاد شم مستقيم می رم سوپر و يه بسته برای خودم از اين POLO خوش مزه ها می خرم.
تازه کلی هم از صبح بازی کردم. منی که اصولا با بازی های کامپيوتری خيلی ميونه ای ندارم.
به جز TETRIS & FREECELL
بازی اش هم شبيه همون PARANOID اِ يعنی خودشه.
نوش جونم
آدی و بودی خيلی همو دوس دارن. طوری که هر جوری هم که می ذارمشون باز هم رو به روی هم می شينن و هی حرف می زنن و می گن و می خندن. فقط اين آخری ها دلشون خيلی برای آق صفا تنگ شده.
می گن چرا از مهمونی برنمی گرده؟ نکنه مارو دوس نداره؟
نگاه هايتان عجيب بی نظير می نمايد. تکرار اما گاهی چيز ديگری است.
حالا چه فرقی می کنه که چه طور بشه؟
کاش به زودی به زودی بشه.
توصيه می شود قبل از هر اتفاق قابل پيش بينی و غيرقابل پيش بينی فيلم زندان زنان رو ببينيد.
همين
اين خانه سياه است؟ يا رنگی ندارد به هيچ جعبهء رنگی...
فکر کردم به ترين راه برای پيدا کردنت اين جا باشه. اگه وبلاگ می خونی.
" از دختر خانمی که چند روز پيش برای من پيغام گذاشته و خود را معرفی نکرده اند و بنده هر چه قدر فکر می کنم به جايی نمی رسم هر چند لحن صدا آشناس و از يکی از القاب بسيار خاص من استفاده کردن که هر کسی اون بلد نيست می خوام که زودی زنگ بزنه و بگه کيه. موبايل هم در دسترس می باشد."
The Thin Red Line
صبر کن. يه کم يواش تر. نارحت نکن خودت رو. اينا بيشترشون تشديد شدن. خوب؟؟

August 17, 2002

چرا آدما عادت می کنن. من نه؟
چرا آدما فراموش می کنن. من نه؟
چرا آدما به دل می گيرن. من نه؟
چرا
چرا
عجب بی خود مزخرفی هستم من که آدم نيستم!!!
قطار به موقع رسيد

August 16, 2002


ماهم اين هفته شد از شهرُ به چشمم سالی است
حال هجران تو چه دانی که چه مشکل حالی است

August 15, 2002

ای وای بر اسيری کز ياد رفته باشد
در دام مانده باشد صياد رفته باشد

August 14, 2002

اين گل برای خانومِ صاحب است. برای اين که دلش نگيرد از اين همه اراجيف که من می گويم و بيش تر ها که نمی گويم.
هر جا که هستی آسمونت همون رنگی باشه که دلت می خواد



زنجير بر ذهن
آويخته بر حلقه
زنجير پوسيده
آويزان از هيچ

اين جا که من کار می کنم. اتاقی هست بغل دست اتاق من که خانمی مهربان اما کمی عجيب کار می کند. امروز نيست. مرخصی است. اما اتاقش عجيب بوی او را می دهد. بوی کارمندی
...
نکند من هم بو بگيرم.
هم راه شو عزيز
هم راه شو عزيز
هم راه شو
هم راه
هم
با خودم فکر می کنم که زندگی آدما از چی تشکيل شده؟
شايد قسمت خيلی بزرگش از دوستان و فاميل و آشنايان.
وقتی کسی که عاشقشی يه روز صبح از خواب بيدار می شه و شروع می کنه به بدخُلقی و ...و...و بعد می زاره می ره. مجبوری بشينی و نيگا کنی و آرزو کنی هر جا که هست خوش باشه و اگه يه روز عاشق شد بتونه عاشق باشه و بمونه و همهء اون چيزايی رو که تو نداشتی و نتونستی بهش بدی توی زندگی اش داشته باشه.
وقتی کسايی رو که دوسشون داری گُر و گُر می رن و می خوان که يه جايی باشن که بتونن درس بخونن، اون جوری که دلشون می خواد . زندگی کنن اون جوری که بايد، می شينی و فقط دعا می کنی که ای کاش همه چی همون جوری بشه که دوس دارن و دلشون می خواد
وقتی عزيزترينات می رن به سفری که ديگه هيچ وقت بازگشتی نيست، همونايی که وقتی بچه بودی فکر می کردی اگه دستتو چسب بزنی و دستشون رو بگيری ديگه هر جا هم که برن مجبورن تو رو هم ببرن. حتی زير خاک، می رن بدون اين که حتی قبلش بهت خبر داده باشن.
يه لحظه فکر می کنی پس خودت اين وسط چی کاره ای!
اصلا مگه خودت هم هست؟ يا وجود داره؟

يعنی تا به حال حاليت نشده که خودت اصلا معنی نداره. وجود نداره! تو که بايد بشينی و هی رفتنا رو نيگا کنی و بغض ات رو هم نشون ندی که يه وقت ته دلشون نلرزه.
می دونی ولی من می شناسمت. هيچی ات نمی شه. همه اش اَداس
اگه قرار بود چيزی بشه که تا حالا شده بود. حالا هی بشين و ننه من غريبم بازی دربيار.
چرا دلت تا حالا نپکيده؟
آخه مثلا ناسلامتی تو انسانی و به نظر من می تونه ريشه های انسان اُنس باشه و نسيان. هر چند که هيچ ربطی هم نداشته باشه.
چرند
بسه ديگه برو و تنهايی ات رو پيدا کن.
غزل نشسته بود اون جا.
رفته بودم که يه کم تنها باشم و غصه بخورم راستش. از در که وارد شدم، ديدم يکی داره باهام سلام می کنه. راستش نشناختمش، يه جورِ گنگی بودم. به نظرم عوض شده بود. يا شايد هم من بلد نبودم مثل هميشه نيگاش کنم. روبروش هم يه نفر بود. با هم سلام عليک کرديم. نمی دونم چرا نشستم روی يکی از صندلی های ميز کناری. يه کم بعد رفتم سر ميزشون. بحث 185 شد. .180 هم نبود. اما چشاش همين جوری بی اين که خودش بخواد حرف می زد. تهِ نيگاش يه چيزی بود...
راستی غزل هنوز هم به همون مهربونی و سادگی يه....
اول پيشونی
بعد ابروها
يه کم بعدتر دو تا چشم می ياد توی کادر
حالا اگه يه کم سرِتو بالا بگيری دماغت هم دأه می شه. ئلی تصوير يه کم محدب می شه.
با همهء اينا نمی شناسيش.
يه چيزی کم داره. نمی دونم چی هر چی هست خودت نيستی اونی که توی آينهء تاکسی داره بهت نيگا می کنه.

August 12, 2002

بعضی يا اکثر حرف های اين جا را فقط برای خودم می نويسم. گاهی هم شايد مخاطب خاصی منظور مرا درک کند. پس اگر انتظار يک رسانه از اين صفحه داريد، شرمنده ام که بلد نيستم ...
مرا به بزرگواری ....
نگين هم امشب می رود.
دچار رفتگی مدام شده ام. همين طور رفتن و رفتن و رفتن.....
اين مطلب را قاصدک با مهر برايم نوشته بود. دلم نيامد در اين جا که دور است نشانی از مهر نباشد. مهرت را سپاس قاصدک عزيز.
"برای خاتون من شهرزاد و برای افرا که عزيز دل خاتون است.


سيب شيرين كابل‏


گفتم به كابل مرو،
سيب كابل شيرين است،
مرا از ياد مى‏برى.



كاش‏


يار در كابل، كابل دور است،
كاش نزديك شود كابل،
كه ببينم شبهاش.


لندي- ترانک های مردمي پشتو
محمد آصف فکرت"

صعود شبانه هم دليل ديگری است بر مردم گريزی اين جماعت که من هم يکی از ايشان هستم.
.
.
دوستانم نهايتِ مهراند. و قاصدک خودِ مهر شايد.
نمی دانم با مهربانی هايتان چه می توان کرد جز دل تنگی که از دوری تان بر من ......
دی شب کوه بودم و بيدار. 11صبح که رسيأم خونه خوابيدم. ساعت دو يهو از خواب پريدم و حالا که 2:12 اينجام. توی اين 12 ديقه داشتم می مردم. دلم داره می ياد توی دهنم های دل تنگی.
پارک جمشيديه با افرايی که
اصلا نمی تونم بنويسم. هيچی

August 11, 2002

عجيب بود همه کوهای سنگی جاده چالوس به نظرم درخت می اومدن . جنگل و هر دفعه که بهشون نزديک می شديم می ديدم که نه اينا که کوهن و باز توی پيچ بعدی يه سری درخت بود که توی تاريکی به من زل زده بودن.
.
.
.
کسايی که اهل فوروارد کردن ايميل به خلق ا... هستن به تره يه کار خوب بکنن و اون هم اين که به جای اين که آدرس ها رو توی cc يا to بنويسن. توی BCC بزنن و توی To هم فقط يه آدرس مثلا ايميل خودشون رو بزنن که از پخش ايميل خلق ا.. جلوگيری شه.
به تر نيست که آدم ندونه هر ايميلی به دست چه کسايی رفته؟
مرا ليلی شود پيدا ولی بورخس نخواهد شد
وقتی تبليغات "ارتفاع پست" رو سر درِ سينماها ديدم ، چيزِ خاصی توجهم رو جلب نکرد، تا همين چن روز پيش که "نگين" هم اومد روی پردهء سينما.
خوب می دونين برام جالب بود: زنان اسلحه به دست.
چرا ايده نداريم؟ چرا از يه اِلِمان توی هزار تا چيز که يهو رو می شن ، استفاده می کنيم؟
حالا بايد منتظر بود که هی به اين زنان اسلحه به دست اضافه شه. تا اون جايی که دوباره يه چی ديگه مد بشه.
آخ از دست مُد.
تا به حال شده تنهايی هم تنهات بذاره؟
وقتی تنهايی هم حوصله اش ازت سر رفت و رفت ديگه می مونه يه چيزی که نمی دونی چيه، يه خودی که هيچی نداره، حتی تنهايی
...
Pulp Fiction
ظاهرا شعر از قميشی يه.
يه کم ازش هم ايناس:
بازم کلاغه قصه ها رفت و به خنوه اش نرسيد
يکه سوار عاشقو هيشکی توو آينه ها نديد
يه روز توی ابر چشات خورشيدو پيدا می کنم
...
دوباره تا همين جا بيشتر بهم نگفت.
چه زود خش خش برگ های زرد بلند شده!
بازم کلاغه قصه ها رفت و به خونش نرسيد
يکّه سوارِ ...

همين يه ذره رو يه پسر 14-15 ساله از تاکسی که پيآده شدم برام خوند. بقيه اش رو هم نخوند. من هم خوب داشتم می رفتم نشنيدم. ولی چون خوشم اومد نوشتم.
همه عمر برندارم سر از اين خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

August 10, 2002

مسافر اتوبوس ومينی بوس که باشی جزئی از فقری. می بينيش. بوشو حس می کنی. کنارت نشسته. همه جا هست. لازم نيست به خودت زحمت بدی. همه جا پره.
سوار تاکسی اگه باشی فقط يه قدم باهاش فاصله داری. پشت پنجره اس . حتی توی پيکان های درب داغون هم می بينيش. باهات فاصلهء چندانی نداره.
کافيه سوار يه ماشين يه کم مدل بالاتر باشی. حتی اگه شده يه پرايد يا اگه يه ماشين شاسی بلند باشه که ديگه ... همه چی ديگه يه قصه اس. خيالاته.
مثل يه قصه می ياد و رد می شه. فوقش پشت چراغ قرمز اگه باشی نگران اينی که دست بچه های آدامس فروش يا شيشه پاک کن، يا عصای مرد کوری که داره از وسط ماشينا رد می شه و پول می خواد ماشينتو لک نکنن يا خدای نکرده خط نندازن.
فقر فقط يه قصه می شه که تو ببينيش ولی باورش نکنی همه چی توی قصه اس.
برای تو فقط اتوبان ها و چراغاش واقعی به نظر می رسن که با يه آهنگ و هوای خنک کولر ماشينت هم راهن...

(اين مطلب شکلش يه کم فرق داشت. پست نشد و خراب شد دوباره که نوشتم يه جور ديگه شد. مطمئنم که اولی به تر بود..)
دل اگر دل بود که اين بازی ها را در نمی آورد. هر چه هست دل نيست. شکی نيست..
نيست؟
سلام

August 9, 2002

دوستی برايم نوشته که در اصل اين شعر به صورت زير است و قلندر آن است که سر نتراشد و اين ها.
ما هم چون نمی دانيم بالاخره کدام درست تر است اين را هم اين جا می نويسيم.

"نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که سر نتراشد قلندری داند"
دوچارِ دوشواریِ دردِ دوریِ دوست.
د
د
د
دور
دچار شده ام.
دو-چار
دو درد رفتن و ماندن
چار درد تنبلی تنهايی ترديد تاثر
دوچار دوری شده ام
دوری از خود حتی

سکوت
هستهء هلو: پر خلل اما سخت.
دشوار

August 8, 2002

چه تدبير ای مسلمانان که من خود را نمی دانم
نه ترسا و يهوديم نه گبرم نه مسلمانم
نه شرقيّم نه غربيّم نه بّريّم نه بحريمّ
نه ارکانِ طبيعيّم نه از افلاکِ گردانم
نه از خاکم نه از بادم نه از آبم نه از آتش
نه از عرشم نه از فرشم نه از کونم نه از کانم
نه از دنيی نه از عقبی نه از جنت نه از دوزخ
نه از آدم نه از حوا نه از فردوس رضوانم
مکانم لامکان باشد نشانم بی نشان باشد
نه تن باشد نه جان باشد که من از جان جانانم
دوئی از خود برون کردم يکی ديدم دو عالم را
يکی جويم يکی گويم يکی دانم يکی خوانم
ز جام عشق سرمستم دو عالم رفت از دستم
به جز رندیّ و قلاّشی نباشد هيچ سامانم
اگر در عمر خود روزی دمی بی او برآوردم
از آن وقت و از آن ساعت ز عمر خود پشيمانم
الا ای شمس تبريزی چنان مستم در اين عالم
که جز مستیّ و قلاّشی نباشد هيچ درمانم
يار من است او هی مبريدش
آنِ من است او هی مکشيدش
هر که ز غوغا وز سرِ سودا
سر کشد اين جا سر ببريدش
عام بيايد خاص کنيدش
خام بيايد هم بپزيدش
جاده چالوس.
راه شيری
و دو دوست که مرا از آن دورترها کمی آوردند نزديک تر.
اگر نبوديد نمی دانم در تنبلی و دوری ام چه قدر دوام می آوردم.
سپاس
فکر می کنی وقتی برگردين دوباره من اين جا باشم؟
همين جا که دی شب شماها برای آخرين بار قبل از سفرتون اومدين؟
نمی دونی اين تنهايی ها رو که هی هی می زارين برای من و می رين چه شکلی ان.
می گن هجرت سخته. حنيف گفت توی اشل کوچيک مثل مُردنه. ولی من می گم . غربت سخت تره. اون جايی که شهر خودته ولی انگار که غريبی. خيلی غريب. با اين همه تنهايی فکر می کنی من چی کار می کنم.
شير بی يال و کوپال
يه کتاب ديگه رفت توی کتاب خونه. سرخ و آبی

August 7, 2002

انرژی: صفر
توان: منفی
...
هی هی هی
خنک آن قماربازی که بباخت هر چه بودش
بِنَماند هيچ اش الاّ، هوسِ قمارِ ديگر
14ام مرداد تولد يکی از دوستام بود.
نمی دونستم چه جوری می شه پيداش کرد. شبش خودش توی خواب بهم زنگ زد و من تولدش رو تبريک گفتم.
حالا از اين جا هم می گم:
تولدت مبارک ع.م.ج
امروز آخرين روزی بود که توی راز با افرا پيتزا خورديم.
خانوم صاحب مثل هميشه مهربون و .. من بايد ادای آدم های قوی رو دربيارم.
توی مرکز هم برای رفتنش مراسم برگزار کردن....
چه قدر مسخره و سخت بود اين که اون جا بشينم و ببينم که........
اههههههههههههههههههههههههههههههههههههه ه
چه ساده لوحانه فکر ميکرد که اگر منتظر بماند روزي کسي بدون اينکه لازم باشد فرياد بزند به فريادش خواهد رسيد!!

هنوز توی آسمونی. 23 ساعت پر نشده.
دی روز اين موقع اما از ناوگان حمل ونقل شهری... استفاده می کرديم.

چه قدر سخت بود اون جمله های آخری. چه قدر رفتنت زود شد.
چه قدر من بلد نبودم باهات خدافظی کنم.
چه قدر خوش حال بودم که باهات سوار مترو شدم. رفتيم دانشگاه. سراغ استادت. دانشکده. دوباره برگشتيم.
می دونی از اين به بعد به تمام اون خاطره هايی که بهت گفتم؛ خاطرهء دی روز هم اضافه می شه که با هم از کوچه پشتی رفتيم توی دانشگاه.
فکر می کنی من دوباره بتونم از ايستگاه عباس آباد سوار مترو شم و برگشتنی ايستگاه هفت تير پياده شم؟
همش دلم می خواست بيست تا شلوار ديگه هم امتحان کنی که طول بکشه. هی پيرهن بخری و بعد بگی اين نه اون يکی.
وقتی مجبور شدم پشتم رو بهت بکنم و خلاف جهتت برم. فهميدم که چه قدر توی اين همه سال بودی و من نمی دونستم. اشکام گولْه شده بود. چه خوب که تو نديديشون.
تو هم رفتی و باز تنهايی ات رو گذاشتی برای من.
دلم برای همه تون تنگ می شه. راستی هفتهء ديگه افرا و کاوه هم می رن. فکر می کنی اون موقع چه جوری می شه!
خواستم بيام فرودگاه. ولی ديدم اگه نيام باز می تونم اين جوری خودم رو گول بزنم که حنيف رو توی قائم مقام ديدم. حتما بازم می شه ديدش.
حنيفِ عزيز:
هر جا هستی آسمونت همون رنگی باشه که دوس داری. يه رنگی که دلت نگيره.
"نه هر که چهره برافروخت دلبری داند
نه هر که سر بتراشد قلندری داند

می دونی به تره که گاهی وقتا هيج حرفی زده نشه.
فقط يه پيش نهاد برات دارم. اون هم اين که به ترين کار برای تو اينه که بری بگردی و لينک معرفی کنی. نظرات خودت رو که می نويسی واقعا آدم نااميد می شه."

من معمولا وبلاگ حسين درخشان رو نمی خونم. بنا به دلايلی کاملا شخصی. يکی از دوستان گفت که نظر داده در مورد ارتفاع پست و من رفتم سراغش. مطلب بالا رو هم براش توی نظرخواهی اش گذاشتم.

August 6, 2002

August 5, 2002

دوباره ارتفاع پست. دوباره اتوپيا
چون دوباره ديدمش . يه چيزای ديگه هم نوشتم.

August 4, 2002

Never Let Me Go
تصوير من از آن طرف دنيا:
روزهای طولانی
شب های طولانی
زندگی در جريان
بادمجان را حلقه حلقه سرخ می کنم. حالا تخم مرغ را می شکنم تويش.
زيتون ها را می ريزم توی يکی از همون ظرف های کوچک گِلیِ ماسوله که نقش مشخصی ندارند و رنگ در رنگند. سبز.زرد.نارنجی.
حالا مخلوط تخم مرغ و بادمجان را برمی گردانم توی همان بشقاب سفيد که گُلی دارد به رنگ زرد پررنگ با وسط سورمه ای. فکر کن شده گل در گل.
می آيم می نشينم سرِ ميز با نمک دانی رو به رويم و کاغذی و قلمی؛ که يک قاشق می خورم با همان قاشق چوبی و يک جمله می نويسم. راستی به جای نان هم کراکر سبزی است محصول گرجی(خوشمزه اس) .
اين تصوير برای سپيده است که می داند ميز کجاست و من کجا
من دور شده ام از خود. از تو. از او. از هر کس که دوستش می دارم.
من اين جايم. اما اين جا جز کلمه مگر چيز ديگری هم هست!
حتی اين جا جايی نيست در اصل که بتوان خود را پيدا کرد چه رسد به ديگری. اصلا مگر خود مهم تر از ديگری است که هميشه اول خود می پرد وسط. می گويد اول من اول من.
دوست داشتن هم انگار کلمه ای بيش نيست. کلمه ای که مدت هاست گم شده. کلمه ای که گاه دل تنگ می کند و گاه دل شاد اما آخر همهء اين ها همان دل تنگی است که کلمه است و نه هيچ چيز ديگر
.
.
.
بی صدا، سايه
بی حرف، نقطه
بی سايه، باران
بی عشق، اشک
همه چيز بی چيز شده است. بی هيچ
فکر می کنی که فکر می کنم؟
بچه شون سه ماهه شده. اون وقت من هنوز نرفتم ديدنشون. آخه منم آدمم؟
دور
خيلی دووووووووووووووور
می گذری چونان باد.
هم چون شاخه های درختان که از نسيمی به لرزش درمی آيند.
راه را گم کرده.
مدام می چرخد به دور خود.
گردباد.
جاده تا دور دست ادامه دارد.
اما نه دوری هست. نه دستی.
فقط خطی است سفيد که می رود تا انتها .
به گمانش ديوانه شده ام.
نمی داند که ديوانگی شدنی نيست. هستنی است.
جالبه که صداو سيما می خواد قصهء يه دختر کوچولوی ساده رو به طرح معظم عفاف ربط بده.
يه دختر با کفشای کتانی.
راستی نهضت آزادی چی شد؟
اون يکی چی؟....
مجبورم يه جک بگم هر چند که ...
از يه نفر می پرسن: آقا به نظر شما مشکل ترافيک رو چه جوری بايد حل کرد؟
می گه: شهرنو درست کنين.
گزارشگر سرخ و سفيد می شه. می گه: آخه آقا شهرنو چه ربطی به ترافيک داره؟
طرف می گه: خوب اگه اون جا باشه اين خانوما تشريف می برن اون جا. ديگه سر چهارراه ها و خيابونا نيستن. ترافيک نمی شه ديگه.
گزارشگر خوشش می ياد می گه عجب راه حلی. يه سوال ديگه هم بکنم: به نظر شما مسايل مملکتی و سياست و اقتصادو.. اينا رو چه جوری می شه حل کرد؟
می گه: شهر نو درس کنين.
گزارشگر می گه: آخه آقا حالا اون دليلت درست. اين آخه ديگه چه ربطی داره؟
طرف می گه: ها دِ نفهميدی. اگه شهر نو درس کنين اين آقايون دوباره می رن سر کارِ اولشون. چهار نفر درس حسابی می يان اقتصاد و اينا.......................
می خوام رکورد بزنم. حالا هر جوری که بشه.. می دونی هی می گی اما نمی دونی که من چی کار می تونم بکنم!
دی روز رفته بودم پاتوق. جات خالی بود. جای خيلی يایِ ديگه هم. حسين آقا خودشم نبود. نمی دونم چرا. نون سيردار هم خوردم. تازه يکی هم اومد که فکر کنم يه روز کلی خانومِ مارپل بازی درآورده بود. ولی خوب معلومه خورده بود به ديوار. قبلش رفتم يه مداد غولی سبز برای غولی خريدم می خوام بدم دوستم ببره برای غولی. به ماموتم زنگ زدم رفتيم فيلم ديديم اصلا هم جالب نبود اسمش هم بودClient.
راجع بهش هم نمی خوام هيچی بنويسم. حالا بايد هی دنبال هوتن بگردم. دی شب خوابم نمی برد. يه ساعت تلفنی حرف زدم. کتاب خوندم. ... صبح هم دير بيدار شدم. چن وقته يه ساعتای عجيب غريبی تلفنيا موبايل زنک می زنه. اون ور خط هم کسی نيست. به گمونم يکی از اون دنياست.
راستی يه CDدسته منه که صاحبش نمی ياد دنبالش. مال درسش ها. کلی هم براش آفلاين و ميل زدم..
پيش نهاد شد که برای فيلم ها و کتاب ها ايندکس بذارم. حالا منِ تنبل چی کار کنم؟ فهميدم اين کارو به مناقصه می ذارم. چه طور وقتی مزايده بود همه شرکت کردن!
آی ايها الناس من تهيه ايندکس برای صفحات جادو و کتابخونه رو به مناقصه می ذارم. لطفا سليقه های مرا هم دخيل کنيد.
فکر کنم کار یرو که می خواستم کردم. رکورد زدم. ديگه نمی تونی بگی می نی ماليست!
اصلا هم کوتاه نيست. کلی هم اراجيف نوشتم.
ديدی بلد نيستم طولانی بنويسم. تازه طولانی نوشتن مساوی است با چرنديات.....
سلام

August 3, 2002

من اين جا، تو اون جا، اون يه جا ديگه...
همه همين جوری پراکنده. پس يعنی ما دروغ بود؟
دريا که ساحل ندارد!

August 2, 2002

ميوه فروش ما ظاهرا ول کن نيست:
-موندگار شديد؟
اتوپيا....

ميدان قدس ساعت 23
شش نفر- شايد شش جنازه مصمم به صعود شبانه-
کلک چال
آتش
آسمان
برق
طوفان
آتش دوباره
حرف کم
سکوت بسيار
حليم سيدمهدی ساعت 6
-دماغ سوخته- تعطيل!
تنها نکتهء اين ماجرا ناهم گونی اين شش نفر به طرز غريبی است آن هم شايد فقط در ظاهر.

July 31, 2002

ههههورا
بالاخره يافتيم. يعنی يکی بهم گقت.
خيلی ملسی. ممنون جات


بمبارن شده ايم از اخبار
آن قدر که ديگر هيچ خبری متحير يا هشيارمان نمی کند.
به کجا می رويم؟
ای که خوابت به تر از بيداری است.
...


شلوارهای روشن و تيرهء من از دست آدم های قصه هايم در امان نيستند. حالا مثل اين که پايشان به اين جا هم باز شده.


جغرافيا که عوض شود. تاريخ هم تغيير می کند.
نشانهء ناپايداری زمان
...
قاصدک
وقتی بيای
چشمای من از گريه برات دون می پاشه
اگه خبرات خوب نباشه
بی تو گريه کردن چه بده
با چشمای مات و غم زده
گريه های مستی سر دادن
تو هوای تلخ می کده
کاش می تونستيم بمونيم
از اين غم کهنه رها
با دستامون پل بسازيم ميون اين فاصله ها
بی تو گريه کردن چه بده
با چشمای مات و غم زده
...
می گن هر کی نتونه کارای خودش رو درست انجام بده قيّم لازم داره.
اين جوری نيست؟
يه مداد غولی دارم. به به. سبز می نويسه. تپل مپل.
غولی اگه اين جا بودی برات می خريدم.
راستی می خوای؟
حالا ديگه تو رو داشتن خياله
دل اسير آرزوهای محاله
غبار پشت شيشه ميگه رفتی
ولی دلم هنوز باور نداره

The Score

پا روی همهء خطّای پياده رو گذاشتم.
بر خلاف هميشه همهء خطّا و بريدگی های پياده رو کف کفشای منو احساس کردن.
هيچ اتفاق خاصی نيفتاد، جز اين که از اون موقع يه چيزی هی داره مور مور می شه و هی تو کله ام خط می کشه! اگه پياده رو ها خط نداشتن ...

راستش وقتی اولين قدم رفت روی خط يه چيز ديگه نوشتم توی ذهنم ولی حالا همه چی عوض شده!
اگه قانون واردات رئيس جمهور و هيئت دولت و خلاصه هيئت حاکمه داشتيم بهتر نبود؟

July 30, 2002

دوستی می گفت خبری است برای ردگم کردن اخبار ديگر
ظاهرا خوب موفق شده اند.
عفاف آن قدر بزرگ شده که ديگران ديده نشوند.
باران تابستان
هم چنان غوغا
هم چنان باران
که من زير باران
آواز بخوانم با سکوت
آاااای
دريا

July 29, 2002

خودش اومد. بدون فکر . يه هو ريخت روی صفحه کليد و شد يه جمله. يه مصرع. لابد دل تنگی بوده که اين جوری بوده لابد يه چی توی ناخودآگاه .......
مرا گر دولت عالم ببخشند برابر با نگاه مادرم نيست!
امروز بعد از مدت ها آيدين رو ديدم. از ذوق ذوق مرگ تر شدم
بعد هم رفتيم فيلم ديديم.
....
چه خوب
سلام

July 28, 2002

در خيال
سوار
تنها
جاده بی نهايت
ريل راه آهن
دور و دورتر
من ايستاده هم چون باد

باد ديده ای ايستاده باشد؟
طوفان ديده ای ساکن؟
سکوت ديده ای فرياد؟

همه از منند
..
.
...
حالا می شه هی مرور کرد اين همه مدت رو.
صبوری رو وقتی شيشه های دلستر رو از علی آقا می گرفتم و بع،د شکستن اين شيشه ها ترميم می کرد ذهن خستهء منو.
سفر رو و بداخلاقی های منو
خريدن ها. ديدن ها
همه چی رو.
امروز صبح می خواستم زنگ بزنم. يادم اومد که نمی شه زنگ زد.
...
می شه؟
ظاهرا اون اوايل يکی گفته بود حجاب رو اجباری نکنين. اين شهر.. رو هم خراب نکنين!
حالا قربونش برم توی يگهء دنيا هم زناشون اين جوری نمی گردن که هيچ. يه منبع درآمد جديد هم برای آقايون کشف شد! آخه تورو - نمی دونم به چی بگم!- عفاف هم شد اسم واسه اين طرح!!
پول بده ازدواج موقت کن، لازمه خودت خبر نداری!!
ههههههاااااااااااای
بدبختی
بی چارگی
...
هنوز نگران 185 به بالايی؟
نگرد نيست می دونم که نيست.
يه چيزی هست که من نمی فهمم.
چرا هميشه اونی که مجبوره فرمان بالا دست خودش رو اطاعت کنه متهم می کنن و ...
من دلم برای همهء سربازهايی که مجبورن حرف بالا دستشون رو اطاعت کنن می سوزه. برای کسايی که به جای بالاتری ها محاکمه می شن.
پری روز يه دونه از اين لندکروز جديدا رو که ديگه قديمی شدن ديدم. يه هو فکر کردم چرا هيچ وقت به اي بچه ها کتاب نمی دن که بخونن. چرا به اين بچه ها فقط ياد می دن که بقيه رو بايد تحقير کرد چون ما شما رو تحقير می کنيم. بقيه را بايد زد چون اونا حق کتاب خوندن رو از شما گرفتن!
چه قدر اين روزا شبيه قلعهء حيوانات شده همه جا.
دوباره دارم از اين شاخه به اون شاخه می پرم اما دلم پره لابد!
يه وقتی فکر می کردم يه روز کلی گل می خرم و به پليس های سر چهارراه ها هديه می دم. حالا فکر می کنم يه روز که ماشين داشته باشم و بتونم کلی کتاب می خرم و به بچه های لندکروز نشين هديه می دم.
.....


می خواستم بنويسم، همان گونه که در دفترم نوشته ام. می خواستم همهء آن هايی را که در دفترم نوشته ام اين جا هم بياورم.
اما دلم راضی نشد.
می دانی هر چيزی که نوشته ام کم می آيد پيش تو . دلم نمی خواهد که آن گونه بگويمت.
پس فقط:
سپيده آمد.
سپيده رفت.
دل من اما در اين مجال فرصت تنهايی نيافت.
سپيده سپيدی آورد با خود.

باز هم آن نشد که می خواهم.
کسی می دونه که اين شعر رو کی خونده و نوارش رو چه جوری می شه پيدا کرد؟

تمام شهر را گشتم به دنبال صدای تو
ببين خالی است در قلبم جای پای تو
اگر مومن اگر کافر به دنبال تو می گردم
ببين دست از سر من بر نمی دارد هوای تو
...

July 27, 2002

تمام شهر را گشتم به دنبال صدای تو
ببين خالی است در قلبم جای پای تو
داری می ری؟
سلام

July 24, 2002

چپه شد روی ميز. هر چی چسب بود ريخت روی ميز.
يهو ديدم همه کاغذا خوش حال شدن. کلمه ها دونه دونه در می رفتن و می چسبيدن بهش. يه جاهايی يه سری حروف هم از کلمه ها جدا شدن و برا خودشون رفتن اين ور و اون ور.حالا هيچ کدوم از کاغذا نوشته ندارن. اولش خوش حال بودن اما کم کم فهميدن چه بلايی سرشون اومده. کاغذ، بی کلمه، بی نوشته؛ به چه درد می خوره؟ کسی نيست بخونتشون. کلمه ها هم اعلام استقلال کردن ديگه نمی خوان برگردن هُلفدونی.
اِ صب کنين شما ها کجا داري می ر ن اونا کا ذ بو . اين جا کام يو ره . هِ م چی ک ر ک م.
ا و داس ب د
دلم می خواد همين جوری هی بنويسم. مثل يه وقتايی که دوست دارم هی حرف بزنم. ولی خوب من که کلمه ندارم. من که همهء حرفام خيلی زود تموم می شن. مجبورم هی پرت بشم اين ور و اون ور. نه پرت بگم. خوب نمی شه حرف زد بی خيال نوشتن هم که نمی شه پس فعلا.
چن وقته فيلم نديدم. فيلم خوب. کسی چيزی سراغ داره؟
بيدار: تاکسی
بيرون: خانه
تلفن: دانشگاه
موبايل: سرکار
دوست: قرار
دير: هفت تير
-دلم برای سلام تنگ. تلفن.موبايل خط نی مدام قطع-
خاطره: هديه
آژانس: خانه
شب: وبلاگ
دير: تکرار
گفتم غم تو دارم گفتا غمت سر آيد
گفتم که ماه من شو گفتا اگر برآيد
اگه جنگل بودم، بقيه گم می شدن. اگه کوه بودم از سرما يخ می زدن. اگه بيابون بودم طاقت تشنگی شون رو نداشتم. حالا که دريام خودم گم شدم. هيچ ساحلی نيست که منو به خشکی برسونه. ساحل نيست چون من دريای يه ساحل نيستم اگه به ساحل برسم می گندم بوم بلند می شه، از اينی که هست بيش تر. يه دريا هم که نمی تونه فقط يه ساحل داشته باشه اونه که يه وقتی که فکر می کردم يه ساحل پيدا شده و من می تونم يه کم استراحت کنم؛ يهو طوفان شد. گردباد، گردآب. هر چی که گِرده و گَرده... انقدر شديد بود که هنوز که هنوزه نتونستم چشامو خوب باز کنم. هيچی رو نمی شه ديد. می دونی که دريای طوفانی چه شکليه؟!
دی روز بود که فهميدم که نمی تونم ساحل داشته باشم. فکر کن اگه يه ساحل داشتم می شد دی روز با يه سلام کوچولو خوش حال شم.؟ انقد که يکی از گردبادا بره خونشون؟!
نه اگه ساحل داشتم الان پشتشو به من کرده بود و قهر کرده بود که چرا سلام ماهو دادی. ماه که بهت سلام کرد حتما می خواد يه روزی ساحلت بشه...
کاش يه ساحل باشه که بفهمه دريای غم ساحل نداره....
به اين فکر می کنم که اگه فعل نباشه، خوبه.
زمان نمی شه گذاشت برای هيچ چی و اون وقت ديگه گذشته و آينده معنی ندارن.
از اين به بعد می خوام فقط از يه جور فعل استفاده کنم ببينم می تونم يا نه.

July 23, 2002

صبح که آنلاين شدم. دوستی يه بسته انرژی بهم هديه داده بود. آفلاين.
دوس جون يادت باشه اين دفه يه کم بسته هاشو کوچيک تر بگيری. امروز آتيش سوزوندم. هنوزم کلی انرژی دارم که صرف نشده.



-يه ديقه صب کن. خط پايين هم با من کار داره. فک کنم ...ه
-خوب
- اگه خيلی طول کشيد قطعش کن.
- ...
- - الو
- -من نيستم. قطع کردم.
- -نترسيدی توی تاريکی تنهات گذاشتم؟
- - نه سعی کردم کتابا رو نيگا کنم که نترسم
- ...



July 21, 2002

کلمه رها شده.
هم چون باران در شب تابستان
شکرت که باران را و آب را برترين نعمت آفريدی
کلمه:باران
باران تابستان

ابتدا صدا را باور نمی کنم
بعد می رم حياط و خيس می شم نصفه شبی
بارون تابستون
کم کم می لرزم اما باران دوستر از آن است که بگذاری و بگذری
چيک چيک
رعد و برق
باد
همه شاد و شاکرم می کنند در اين انتهای تيرماه. ماه من
خيس. خيس از باران گرم و دوست تابستانی
...
صد در هزار هم به من هر چند شايد بداخلاقتون من بودم.


گريز می زنم از خود
به سکوت
از سکوت
به چمع
از جمع به تنهايی
و هميشه در اين گريز
بازنده ام
که
من هستم
و
جز من هيچ
حالم داره به هم می خوره.
کی می گه انسان اشرف مخلوقاته!
تهوع.
بعد هی بشينين حزب درست کنين. فمنيست های بالای دولاب.
فمنپيست های احمق مرکزی
خلق جوان احمق سان
زهرمار کوفتی طرف دار جوامع خرچنگی
و هزار تا حزب ديگه و هی از پيش رفت های بشری حرف بزنين
تهوع

کتاب خونه
گوشی را برمی دارد.
- - - - - - -
حالا شماره را گرفته، بوووووق بوووق.
--بعله؟ بفرماييد.
گوش می دهد اما جوابی نيست.

گوشی را بر می دارد.
- - - - - - - - - - -
بعد از چند بار گرفتن و شنيدن پيغام های عجيب و غريب دوباره بييييب بييييييييب
--الو سلام
گوش می دهد، جوابی نيست اما.
زن مدام اين کار را می کند.
گاهی اما حرف می زند.
عصبی.
- با ... کار داشتم.
-- نيستن بفرماييد پيغامتون رو. با کی تماس بگيرن؟
- خودم زنگ می زنم
بوووووق

گاهی حرف هم می زند. فقط هتاکی و بی حرمتی
و دعوا
اين ها اما هنوز معلوم نيست برای چيست.

گاهی به جای او آنلاين هم می شود و با ديگران حرف می زند و طبعا....

زندگی اش شده همين زنگ زدن ها. حرف نزدن ها. و هتاکی ها.
از منطق اما خبری نيست.

مرد اما می آيد و می رود. به ظاهر بی خبر؟!
گمان اين نيست.
تصور مرد زندگی در سايه است. اما نمی داند که سرِ ظهر سايه ای نيست!

...
...
...
زندگی روشن فکری
آدم می ماند به اين همه هوش سرشار چه بگويد.
خدا را شکر که ما مردم ابله رئوسی باهوش داريم.
سخنان آيت ... مشگينی را که خوانده ايد.
به گمانم ما همه قرار بوده در سيل هلاک شويم ولی به مدد ... سدها نگذاشتند...

بی خيال به جای سايت ابراهيم نبوی سخنان اين هفتهء ايشان را بخوانيد . اما اگر آخر سر گريه تان گرفت و عصبانی شديد از من نيست. من که حرفی نزدم.
دلم پر می شود از عطری که پيچيده در خيال قاصدکی بهاری.
و تنها سپاس می ماند برای اين همه مهر که با عِطرِ ياس هم راه می شود
....

July 20, 2002

خواستم ازت اجازه بگيرم نبودی. بايد اينو توی دفتر خودم هم می نوشتم. حالا بعدا می تونی بهم بگی که برش دارم يا نه.
ترس. ترس از ترس.....


* نترس :


- من از مايکرو ويو مي ترسم. من از صفحه يزرگ سينما هاي سه بعدي مي ترسم و از قورباغه.


خيلي سخته بشنوي اوني که يه روز تو يغل تو بوده حالا بازوهاي ديگه اي رو دور خودش حلقه مي کنه. خيلي سخته بشنوي اوني که يه روز بهت گفته دوستت داره حالا کلمه هاي تو رو با يک صداي ديگه مي شناسه. خيلي سخته بشنوي اوني که يه روز براش مي مردي، حالا يکي ديگه رو مي کُشه.


- من از مردهايي که کت چرم بپوشن مي ترسم. من از تاريکي مي ترسم...اوه از گربه هم خيلي مي ترسم.


خيلي سخته بدوني کسي که دوستش داشتي رو اذيت کردي. خيلي سخته بدوني قدر چيزهايي رو که داشتي نمي دونستي. خيلي سخته بدوني هيچ وقت جواب درست « دوستت دارم » رو بلد نبودي. خيلي سخته بدوني اوني که همه چي رو خراب کرد خودت بودي. خيلي سخته بدوني اوني که برات مي مرد رو واقعا کُشتي.


- من از صداي Portishead مي ترسم. من از کشيدن کفگير ته قابلمه تفلون مي ترسم و از قيافه اون آقاهه که سر کوچه مون سيگار مي کشه.


خيلي سخته که بدونم ترسيدم. خيلي سخته که بدونم از عشق ترسيدم. خيلي سخته که بدونم از زندگي، از مرگ، از تعلق و آزادي ترسيدم . خيلي سخته بدونم که از تو ترسيدم. ترسو هميشه بازنده است.


سلام.

July 17, 2002


اجازه صادر شد که مدتی هم کف پايمان را از گيجوله آويزان کنيم.
دی روز هم دوستی سيبلی کشيد کف دستمان. دوربين نبود اما تا عکس بگيريم.
می دانم که آن قدر غريبه هستم که حرف نزنی با من، از دور اما اندوهی جاری می شود و نشانه هايی پديدار.
و تو باز سکوت خواهی کرد.
سکوت را هم بر ديده منت است.
همين