July 28, 2002

يه چيزی هست که من نمی فهمم.
چرا هميشه اونی که مجبوره فرمان بالا دست خودش رو اطاعت کنه متهم می کنن و ...
من دلم برای همهء سربازهايی که مجبورن حرف بالا دستشون رو اطاعت کنن می سوزه. برای کسايی که به جای بالاتری ها محاکمه می شن.
پری روز يه دونه از اين لندکروز جديدا رو که ديگه قديمی شدن ديدم. يه هو فکر کردم چرا هيچ وقت به اي بچه ها کتاب نمی دن که بخونن. چرا به اين بچه ها فقط ياد می دن که بقيه رو بايد تحقير کرد چون ما شما رو تحقير می کنيم. بقيه را بايد زد چون اونا حق کتاب خوندن رو از شما گرفتن!
چه قدر اين روزا شبيه قلعهء حيوانات شده همه جا.
دوباره دارم از اين شاخه به اون شاخه می پرم اما دلم پره لابد!
يه وقتی فکر می کردم يه روز کلی گل می خرم و به پليس های سر چهارراه ها هديه می دم. حالا فکر می کنم يه روز که ماشين داشته باشم و بتونم کلی کتاب می خرم و به بچه های لندکروز نشين هديه می دم.
.....

No comments: