August 14, 2002

غزل نشسته بود اون جا.
رفته بودم که يه کم تنها باشم و غصه بخورم راستش. از در که وارد شدم، ديدم يکی داره باهام سلام می کنه. راستش نشناختمش، يه جورِ گنگی بودم. به نظرم عوض شده بود. يا شايد هم من بلد نبودم مثل هميشه نيگاش کنم. روبروش هم يه نفر بود. با هم سلام عليک کرديم. نمی دونم چرا نشستم روی يکی از صندلی های ميز کناری. يه کم بعد رفتم سر ميزشون. بحث 185 شد. .180 هم نبود. اما چشاش همين جوری بی اين که خودش بخواد حرف می زد. تهِ نيگاش يه چيزی بود...
راستی غزل هنوز هم به همون مهربونی و سادگی يه....

No comments: