November 22, 2001

"گل های حياط مادربزرگ آن قدر بزرگ هستند که من مثل زنبوری بين آن ها گم شوم و به دنبال زيباترين آن ها بگردم.
|_|
من بزرگ شده ام, ولی ديگر اثری از آن ها نيست. گل ها, شکوفه های سيب و حوض های هميشه آبی حياط مادربزرگ, چه می گويم حتی مادربزرگ هم ديگر نيست و من به دنبال... به دنبال چه می گردم؟
|_|
آخر, دايی جان می گفت: اين عمارت قديمی است, بوی کاه گل می دهد- من که به جز بوی ياس چيزی نمی شنيدم- مادربزرگ يک سال بيش تر بعد از ساخته شدن ساختمان جديد تاب نياورد و در خاطرات گم شد. دل دايی جان باز هم آرام نگرفت, خاک و محله را که نمی شد عوض کرد, می شد؟ خانه را فروخت و رفت.
|_|
من بزرگ شده ام. من هنوز به دنبال بوی گل می گردم و منتظرم که مادربزرگ بيايد, شايد در گوشهء چارقدش کمی نخودچی و ياس برايم بياورد."

No comments: