January 20, 2002


دی شب دوباره در جست و جويش بودم. سعی کردم پيدايش کنم. اما هنوز نيست. در خواب و بيداری خواستم شجاع باشم, نترسم بنويسم هر آن چه را که دلم می خواهد اما نشد. نمی دانم چرا, آن چه را که می گويم با باد و می نويسم بر هوا؛ ديگر بر کاغذ نمی آيند. هيچ وقت.
آن چه را که می خواهم با ديگران-هر کسی- بگويم و يک بار با خود مرور می کنم. ديگر گفته شده و نمی شود دوباره گفتش با آن شخص. پس اين طور است که هيچ وقت نمی توانم با پدرم حرف بزنم يا با خودم يا هر دفعه ای که خواسته ام با تو حرف بزنم خراب شده همه چيز چون قبلا زده بودم آن ها را. پيش تر حرف هايم را گفته بودم با باد.
دی شب سعی کردم شهرزاد را پيدا کنم, اما نبود. نيست. سال هاست که رفته و تنهايم گذاشته. و نمی دانم نمی ترسد که من بدون شهرزاد چه کار می توانم بکنم در دنيايی که نيست هيچ کس نيست هيچ عشقی نيست هيچ تکيه گاهی نيست!

No comments: