February 20, 2011

یک اسفند

خاطره از پای در می آورد
روزهایی که می آیند، همه پر از روزهای رفته اند. پر از خاطرات روزهای رفته و این از پا می اندازد جسم و روحت را
یاد و هر آنچه از دیروز است انسان را بیمار می کند
امیدی که نیست کاش باور هم بود تا توان تحمل این روزها هم بود.‏
هشتاد و نه سال بی تقویم بود برای من ، نمی دانم تا چه سالی بی تقویم بی خواهم ماند
پاک کنی آیا نیست؟

February 16, 2011

غصه

خالی ام از هر احساسی
پرم از اندوه
دفتری بسته شد
و من نمی خواستم این گونه باشد
باور نمی کردم این بی رحمی را از کسی که جز مهربانی و آرامش نبوده
غم بیداد می کند و نمی دانم دوباره توان برخاستن خواهد بود یا نه
پرم از اندوه

February 10, 2011

تعریف؟

اندوه کلمه ای است نسبی، شادی نسبی است، همه چیز زنگانی نسبی است، فاصله نسبی است.
هر چیزی را که بخواهیم اندازه بگیریم در قیاس با چیز دیگری معنا پیدا می کند و تعریف می شود.
گرما، سرما، روشنایی، تاریکی همه نسبی اند.
کسی که از سرمای -10 به اتاقی با دمای -0 وارد می شود، آن جا را گرم و امن پیدا می کند.
رنج کسی که برای همیشه دو پای خود را از دست داده است، بیش از کسی است که یک پای خود را از دست می دهد و او را خوش بخت می بیند که هنوز یک پا دارد!
شادی کلمه ای است عجیب و با مفهومی عجیب تر. کسی که قسمتی از عمرش را در زندان و با کار اجباری گذرانده باشد، حتما تعریف دیگری از شادی دارد. اصلا مگر شادی قابل تعریف هم هست؟!
آزادی نسبی است.
همیشه چهارچوبی هست برای محدود کردن آزادی، برای کسی که پشت میله هاست و کسی که نیست، آزادی معنای متفاوتی دارد.
کدام کلمه یا حالت را می توان به طور کامل بدون هیچ نسبیتی تعریف کرد؟
دوستی هم نسبی است، دوست داشتن هم.
ما در دنیای کلمات نسبی و بدون معنای مطلق زندگی می کنیم. ما در دنیای حالت های نسبی زندگی می کنیم و هر کس تعریف های منحصر به فرد خود را دارد.
تصویری که هر کس از هر کلمه دارد برای خودش با معنی است و برای دیگری بی معنی.
ما قراردادها را به وجود آورده ایم و از طریق آن تعریف ها را به هم نزدیک کرده ایم، اما در حقیقت هیچ تعریفی کاملا منطبق بر تعریف دیگری نیست.
جهان پدیده ای است نسبی و هیچ چیز کلی وجود ندارد.

*این را خیلی سال پیش نوشته ام

کلمه

شب
باش
شام
مرد
رام
زاد
باد
شهر
ماد
دام
بار
ابر
راز
راش
هرم
راه
ماه
شب
.....

رسم دزدی و قافله داری

دزدها در کمین قافله می نشستند، قدیم ترها این گونه بود. بین دزد و قافله پیوندی نبود.‏
حالا اما دزدها، شیک شده اند، در کمین کسی نمی نشینند، پوستین دوستی می پوشند و می آیند در خانه ات، چشم که باز می کنی، نه از خانه خبری هست، نه از هیچ.‏
دزدهای امروزی، عشقت، خانواده ات و دوستانت و هر آن چه تو می توانستی بخشی از آن باشی، را می دزدند، دزدهای امروزی به اسمت هم رحم نمی کنند.‏

February 3, 2011

غم

چرخ چرخید و باز پانزده بهمن شد جمعه.‏
جمعه ای که تو را از من گرفت و من بی ان که بدانم در سالن سینما یخ زدم، درست همان زمانی که تو سرد می شدی.‏
خیلی گذشته است از آن جمعه شوم، از آن لحظه ای که به ظاهر دیگر نبودی، من اما هنوز باور نکرده ام، من هنوز از آن کلمه شوم استفاده نمی کنم، فکر می کنم رفته ای جایی که بویت را کلاغ ها هم نیاورند( یادت هست وقتی اذیتت می کردیم، می گفتی روزی خواهی رفت، جایی که حتی کلاغ ها هم خبری از آن نداشته باشند) ‏
حالا من نشسته ام تنها، رو به روی این صفحه شیشه ای، می نویسم و اشک می ریزم و هیچ کس نیست که اشک هایم را پاک کند،‏ می دانم که روزی کلاغ ها خبری از تو برای من خواهند آورد، فقط کاش دیر نکنند و غار تنهایی مرا گم نکنند.‏
دلم برات تنگ شده مامان