December 31, 2001

آقا سال نوی زمستونی مبارک.2002با هزار کيلو برف. آرزوی برف
گفتم 2002 ياد ب ام و افتادم. يادش به خير..

چشمانم را سفيدی می زند. در سفيدی مطلق فرو رفته م و فقط بال هواپيماست که اين يک دستی را به هم زده است. چشمانم را باز می کنم, باز و بازتر تا.. بلندگو گفت: ارتفاع 25هزارپايی و من نمی دانم که الان در چه ارتفاعی هستم! سفيدی همه جا هست. ياد کوری می افتم, کوری سفيد. کاش بال هواپيما هم نبود. هوا گرم است, نمی دانم چرا؟ ولی گرم است, خيلی گرم و من در انتظار هيچ نيستم جز مرگ
جز مرگ
نزديک در اضطراری نشسته ام ولی بيرون نخواهم رفت.
می دانم.
لوس!
امروز با علی کوچولو رفيم بيرون. چون مامانش کار داشت. توی تاکسی ازش پرسيدم قصهء جديد نگفتی مامانت بنويسه؟ گفت نه قصه ام نمی ياد. چون اونی که قصه ها رو می ياره هنوز نيومده!
خلاصه رفتيم کلاس من. ايشون نشستن به کتاب ديدن و خوندن و بعدش هم رفتيم کلی کتاب خريديم برای خودمون و برگشتيم خونه. خيلی خوب بود

December 30, 2001


"ملالی نيست
برگی افتاده بود
جای ديگری افتاده بود
و من صدای افتادنش را
صدای"

نه. نمی نويسم. به جای آن که اين را بنويسم , می خواهم شاد باشی, خوش حال. و به سان کبوتری زيبا به پرواز درآيی. می خواهم بگويم هستند, هستم, کسی که تو را نديده دوست دارد و می داند که دوستی.
نگفتی زهرمار بالاخره خوبت کرد يانه؟
از طرف همهء مهربانان گم شده در خاک شادباش می گويم و شعرت را نمی نويسم. الان نمی نويسم لااقل.
فتنه ای به پا کن
خوب؟
فتنه ای که خوش آيند خودت باشد و ملالی نباشد آن را ملالی حتی هم چون دوری.
حالا می دونی چرا اون شب نذاشت دستشو بگيری يا نه هنوز؟
همين که خودت بدونی و بفهمی فکر می کنه که خيلی بسه.
عاشق زود تصميم نگير... باشه؟

چه بگويم جز اندوهی که هست و من , کلام من اندوهی را از تو خواهد کاست! آن چه را که خاطره می نامی و خاطره نيست و خاطرات نيستند مگر آن چيزهايی که رفته اند و قدرشان ندانسته ايم حتی اگر خاطرات خوشی بوده باشند. اندوه ات را می شناسم که جنسی نه هم چون آن که سخت تر از آن را چشيده ام.
صبر نيز چارهء خاطرات رفته نيست که صبر از آن فرداست نه از آن رفته!
همين
خريدم. سياه, سيم, کاهی.
دفترچه ای سيمی با جلدی سياه و کاغذهايی کاهی .
و دوستش دارم زياد..
از امروز احتمالا توش بنويسم چون سبز ديگه جا نداره. همدم سبز من!
دودی و دودکش, دودخانه ای ساخته اند دودافزا.
شب سوار خطوط هواپيمايی گرگان ايرلاين –به دليل حملات 11 سپتامبر اين پرواز با چها چرخ روی زمين انجام گرفت!-
صبح گرگان. شهر آسمان خوش رنگ ترين صورمعه ای, کم کم باز, طلوع يک گردالی نامش خورشيد
کندن نارنجی به خاطر عشق برای عشق از ميدان شهر
صبحانه در قهوه خانه ای که پيرمردی عجيب شايد از زمانی بسيار دور
گنبد
جوراب هايی که هوش از کف...
گنبد کيکاووس بن .....
و پژواک صدا. صدا صدا صداست که می ماند. صداست که می ماند؟
مينی بوسی که يادآور مينی بوس های عهد عتيق آمريکای لاتين است و نشستن تنگ آدم هايی که چه زيبا هستند؟ ..
چه بی جاست زنگ اين ماس ماسک(موبايل) در ميانهء اين...
بالاخره بی صبری و پياده شدن از مينی بوس
سوار بر پيکان تا اينچه برون و عجيب که آن اينچه برون نيست که می شناسی اش!!!
ناهار گنبد دوباره و مسجدی سنی و چه آرامند اين سنی ها
و شب جنگل .
جنگل
جنگل و گفته ام رويايی بودن درختانش را
و صبح بندر ترکمن و دريا دريا دريا ساحلی سنگی ...
آشوراده . می توانست زيباتر باشد و تميز و باز من دل تنگ شدم که چرا ما فقط خراب کردن را ياد داريم و نه ساختن؟ تميز کردن....
جايی که می توانست رويايی ترين و زيباترين مناطق باشد. کثيف , مخروبه شعار .....
گرگان
برگشت به تهران و دماوندی که زيباست و ....
تهران
يکی از نکات اين سفر القابی بود که مردم محلی به ما می دادن يا از دور که می ديدن مثلا می گفتن اينا خارجی ان؟ هِلو! هاواريو!(با لهجه بخوانيد!) ولی سه تاش ز همه جالب تر بود که براتون می گم. صبح زود بيدار (8!) بيدار شديم و راه افتاديم بريم طرف گرگان. سوار يه مينی بوس شديم. وقتی داشتيم پياده می شديم. يکی داشت می پرسيد اينا سفيرن؟ فکرشو بکنيد 5 تا سفير که از يه مينی بوس بين راهی پياده می شن با کوله پشتی هايی به پشتشون ! آخه يکی نيست بگه لابد ما سفير بورکينافاسو بوديم نه اصلا سفير ايران در ايران!...
توی آشوراده هم يکی گفته بود اينا ژاپنی هستن که يکی ديگه گفته بود نه استراليايی هستن فکر کنم!!!!!!!!!!! کجای ما به اونا می خورد من که نفهميدم.
ولی با همه کوتاهی سفر خيلی خوبی بود.
شايد دوباره براتون ازش بگم. ولی حتما تا اين جا فهميدين که من تعريف کنندهء خوبی نيستم!!!!
امروز يه سر رفتم به جاناتان بزنم ديدم ای دل غافل ديگه عمه نيستم. ولی خوب عيبی نداره ما که هيچ وقت هيچی نبوديم اينم روش!

آتش بدون دود نمی شود
جوان بدون گناه



December 29, 2001

همه تصوير بود, تصوير, تصوير, تصوير, درخت خيال. درخت برگ های زرد معلق در هوا, جنگل, جنگل, جنگل و برگ هايی که آتش می گيرند و هم چنان در شکل خود باقی می مانند. قرق, قرق کرده اند جنگل را اين پنج نفر, اين پنج نفر؟! همه تصوير بود, دريا و کوه هايی که رو به روی دريا هستند, کوه هايی وهم انگيز, خيالی. کوه هايی که دامنه شان در مه و خودشان در آسمان معلق اند؛ باغ معلق, زمين معلق, کوه معلق و تنها درياست که آبی است و هست و معلق نيست و درياست که هست, و ساحلی سنگی که هست اما نيست...

December 28, 2001


سلام
من اومدم. ساعت27 دقيقهء بامداد شنبه اس و من اين جام. همين اولين کاری هم که کردم اين بود که کامپيوتر روشن ....

December 26, 2001

دل تنگی را چاره ای نيست که انسان غريب است در زمين و زمين غربت است برای انسان که دور افتاده از اصل خويش. به راستی اصلی هست؟ يا دوری؟ يا غربتی؟
تا حالا شده کنار عزيزترين عزيزتون باشين و باز حس تنهايی خفه تون کنه؟ حسی که نذاره از بودنش شاد باشين و غربتتون کم رنگ بشه؟ اصلا
به کجا می روم آخر ننمايی وطنم!
دو تا مطلب هست که با اين که خيلی دوست ندارم توی اين جا بهش بپردازم ولی خوب ناچارم. يکی من هم موافقم که تا اون جايی که می تونيم به ديکتهء نوشته هامون هم دقت کنيم و فارسی رو پاس بداريمو مثلا ننويسيم "حاظر" به جای "حاضر". دوم اين که من مخالفم با پيدا کردن يه کلمه فارسی برای وبلاگ. آقا هر وقت خودمون يه چيزی رو درست, اختراع يا کشف کرديم خودمون هم يه اسم فارسی توپ روش می زاريم. اين که به هلی کوپتر بگيم چرخ بال يا راديو همون راديو باشه؛ ولی به کامپيوتر بگيم رايانه! به نظر من خيلی مسخره اس. شايد گويش يک کلمه و نحوهء بيانش بنا بر لهجه و زبانمون تغيير کنه ولی لزومی نداره که معادل براش پيدا کنيم. الگوريتم ياتون نره!!!!!!!!!!!
فقط از محبوب ترين شخصيت اين مملکت برای من برمی آيد که مردی باشد نامرئی ولی ديده شود. مردی باشد در راءس قدرت بدون هيچ قدرتی. مردی باشد که حتی فرمايشی هم نيست ولی فرمايشی ندارد.
چه گونه می توانم کمکی باشم برای تو که اين چنين فدا کرده ای خود را برای ما که قَدرت را نمی دانيم و بهانه ای ...

اين مطلب قرار بود در قالب طنز باشد. اما نشد. چون از وقتش گذشته بود.
يک شب آتش در نيستانی فتاد
سوخت چون اشکی که در جانی فتاد

December 24, 2001

ممکنه آخر هفته نباشم و بخوام چن روز برم سفر در نتيجه به گيرنده های خود دست نزنين, مشکل از فرستنده اس. البته فرستندهء ما مثل سيمای... هميشه مشکل نداره ها.
در همين راستا-سفر- امروز قرار بود يه جلسه خونهء ما باشه و با بچه ها برنامهء سفر رو بررسی کنيم.
کل اين برنامه ماجراهايی داشت که برای خود ما هم کلی جالب و خنده دار و غيرمنتظره بود. ولی يکی شون رو که ديگه اصل ... بود براتون می گم.
فکر کنين برای اولين بار می خواين برين خونهء کسی که نمی شناسينش و دوستتون بهتون آدرس می ده: ميدان..., شهرزاد, پلاک 29 همين و تمام.
ولی شما سماجت می کنين و فاميلی طرف رو هم می پرسين.
حالا ساعت 7 شب بايد اون جا باشين راه می افتين می رسين ميدون... چی کار کنين؟ هيچی کدوم وری برين؟ فقط شانس می يارين که يکی از دوستاتون توی ميدون... پيتزافروشی داره. -شماره تلفن هم از هيچ کس ندارين- می رين سراغش و بعد از احوال پرسی و اينا بهش می گين راستی فلانی من يه آدرس عجيب دارم. تو نمی تونی کمکم کنی.
اين ديگه فقط شانس شماس که فاميلی منو می دونين و اتفاقا ما از اون پيت... اشتراک داريم و فاميلی من برای ايشون جالب بوده و اشتراک من يادش مونده.
واقعا اين به جز شانس چيه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
قصه های بامزهء ديگه ای هم بود که ديگه ....
آيين ميترا
مارتين وِر مازِرن
مترجم: بزرگ نادرزاد
نشر چشمه
چاپ سوم پاييز 1380
بها:1400 تومان

يادداشت مترجم: اين کتاب از زبان فرانسه ترجمه شده ولی اصل آن به زبان هلندی بوده است.
صفحه, می خونی يادتون نره!

December 23, 2001

کريسمس مبارک.
اسکروچ
- اسکروچ پيغام داده نمی خواد لوبياهاتون رو با چاقو برش بدين. همين جوری بيارين من بلدم بخورم!-
يکی نيست بگه آخه اين همه خوردی خفه نشدی بسه ديگه. عکس های قبلا تَرا با بعدا تَراش رو که مقايسه می کنم می بينم چی بوده چی شده اين اسکروچ.
خلاصه ما گفتيم: کريسمس مبارک بچه ها!
از امشب گاهی در وبلاگ اهل وفا هم می نويسم. چی کار کنم؟ تهديدم کردن يا می نويسی يا اين که به عنوان اولين بلگر ديوونه می فرستيمت اوين! آخه يکی نيست بگه ديوونه ها رو که... حالا بی شوخی تهديد نشدم ولی خوب کاش تهديد بود :)
انگار کن که دسته گلی سفيد در گلدانی بلوری گوشهء اتاقت گذاشته اند. دسته گلی که کسی برايت فرستاده. کسی که می شناسی اش و می دانی که دسته گل اين گونه فقط کار او تواند بود. انگار کن که دسته گل را امشب برايت آورده اند. نه خودش که کسی برايت آورده از طرف او. می دانی که آمدنش را رخصت نيست. انگار کن که به گل ها نگاه می کنی و سکوتت باز می گردد. و آرامش ات.
دسته گل سفيد را بپذير و به اين بينديش که سالم و سرحالی با همان صدای مهربان هميشگی با همان مهربانی هميشگی.
يکی از گل هايت از آن دسته اين جاست -با اجازه!- فقط برای اين که بينديشم آمده ام برای ديدارت.

Fight club
1999
David Fincher
Cast: Edward Norton
Brad Pitt
Helen Bonham Carter
اگه می خواين يه سر برين "جادو" بقيه اش اونجاست.

"
جاده-خط
گيجم, درد می کند, مثل اين است که خط کشی می کنند. خط می کشند از اين طرف به آن طرف. از پايين شروع می شود خط ها و تا اين بالا ادامه دارد,
ادامه دارد خط کشيدن ها تا درون چشم ها, گاهی می زند بيرون و آن وقت است که خط می کشند از چشم ها تا تاريکی دور دست, تاريکی که فقط يک خط سفيد در آن پيداست, ديده می شود خط سفيد با نورهايی که از جلو تابيده در آن.
خط کشی شروع شده از کاسهء سر تا جاده ای که پيدا نيست تا کجاست."
ما دوباره پشيمون شديم و قرار شد باد به هر طرف اومد من اون وری نشم. برای همين تا اطلاع ثانوی اون دو تا کشو سر جاشون هستن. هر وقت هم خواستيم چيزی اون تو بنويسيم يه خلاصه هم اين ور می زاريم برای اهلش.
زت زياد
بعضی وقتا فکر می کنم يونيکورن همون يه گاز سيب خورده اس! ولی خوب به من چه!!!

December 22, 2001

راوی.
اسمش راوی است و اين که من می خواهم راجع بهش بنويسم روايت چهارم ست از آن "روايت چهارم: عشق"
طرح جلدی جالب دارد. من خوشم آمد, کار علی هاشمی شهرکی است. من که نمی شناسمش!
بگذاريد اول يک قضيه را روشن کنم و آن اين که اين يک کتاب نيست بل که يک نشريه است. "نشريهء انجمن قصه نويسان جوان اصفهان" شمارهء 1و2و3 ظاهرا در قطع همان نشريات معمول است, -من نتوانسته ام تا حالا آن ها را ببينم- جلدهای 2و 3 هم با هم در آمده اند. اما نکته در شمارهء چهارم است.نشريه ای در قطع کتاب و با مشخصات ظاهری يک کتاب- حتی روی جلد اين جمله هم آمده:"اين يک کتاب داستان است". زير نظر رضا مختاری است اين نشرتاب(نشريه-کتاب).
و اما برويم سراغ محتويات : هشت, ده تايی داستان کوتاه دارد, که چندتايشان ترجمه است. داستان هايی از براتيگن و کارور و...
بعد از داستان يک قسمت دارد به نام: چاپ دوم که مثلا در اين شماره داستانی است از مسعود زوار که آبان 40 در انديشه و هنر چاپ شده, برای اولين بار.
و بخش سوم مقاله است که خوب معلوم است در اين شماره پرداخته به عشق. سه تاست. بخوانيد بد نيست.
شبانه ی هزار و دويم هم عنوان فسمت بعدی است که خوب اين هم برمی گردد به نوشته های گذشتگان و...
و در آخر کارگاه است که که در اين شماره بحثی دارد پيرامون بررسی زبان شناختی زاويهء ديد.
همهء اين ها را گفتم که بگويم اگه تا حالا نديدينش يه سر بهش بزنين کار خوب و قابل اعتنايی است.

انتشارات نقش خورشيد چاپيده آن را در مرداد ماه 1380 خورشيدی با شمارگان 2200 نسخه و به بهای هزار تومان
می گن شماره پنج اش هم اومده. يه سر به انتشارات نيلوفر بزنين.
The Killing Fields
کشتزارهای مرگ))
محصول سال 1984
کارگردان: Roland joffe

(Sam Waterson)Sydney Schanberg خبرنگار نيويورک تايمز به هم راه (Haing S.Ngor)Dith Pran که يک شخص محلی است وقايع جنگ کامبوج را پوشش خبری می دهند. هنگام خروج نيروهای آمريکايی از کامبوج خانوادهء پرن به هم راه آن ها از کشور خارج می شوند. اما اين دو هم چنان در حال تهيه خبر هستند. در وضعيت اضطراری پيش آمده سيدنی مشکلی برای خروج از کامبوج ندارد , اما پرن نمی تواند از کامبوج خارج شود. او يک محلی است و حق خروج ندارد.
طبق معمول يک سوژهء خوب برای بيان جنگ هايی که اتفاق افتاده, وجود يک خبرنگار منطقی و در عين حال احساساتی و مهربان آمريکايی در ميدان نبرد و کمک احتمالا يک شخص بومی. اين دفعه اين اتفاق در کامبوج می افتد. زمانی که خشونت خمرهای سرخ به اوج خود رسيده و دولت آمريکا تنها کاری که می تواند بکند خارج کردن نيروها و ديپلمات های خود از صحنه و از بين بردن مدارک است.
اما اين فيلم چيزهای ديگری هم دارد که توجه ما را به خود جلب کند.Dith Pran دکتری که به عنوان مترجم باSydney Schanberg کار می کند و از خشونت موجود با خبر است.
خشونتی که زن و کودک , پير و جوان نمی شناسد, اما آرم يک مرسدس بنز هم می تواند اين خشونت را تعديل کند. و اين نشان دهندهء چه می تواند باشد جز آن که کودک هنوز کودکی نکرده, بايد خشونت را بياموزد.اين فيلم آدم های منطقی را در دل خشونت نشان می دهد, آدم هايی که پی به اشتباه خود برده اند و سعی در جبران آن دارند ولی خشونت دوست و دشمن نمی شناسد.
و آمريکايی های مهربانی که به فکر ردم کامبوج هستند حتی هنگام گرفتن جايزهء بهترين خبرنگار - هر چند من Sydney Schanberg را دوست دارم و احساس می کنم که واقعا چنين شخصيتی داشته-
کشتزارهای مرگ صحنه های تکان دهنده هم دارد: آن جا که Dith Pran هنگام فرار متوجه می شود که بر روی اسکلت های هم وطنان خود راه می رود. آن جا که کودک قربانی می شود. آن جا که ...
بگذريم. فيلم ارزش ديدن دارد و باز طرح اين سوال که آيا واقعا کسی از ما از نسل هابيل هست؟ يا فقط قابيليان زمينيم؟

قرار شد هر چی تو می خونی و جادو می ياد يه نسخه هم اين ور بياد. شايد هم چن وقت ديگه اون ور اصلا ننوشتم. به من سليقه نيومده.
اين کار به پيش نهاد دوست خوبم خورشيد خانومه
در کوچه پس کوچه های اين شهر که قدم می زنی. گاهی ميخ کوبت می کند, آجرهای قديمی اش يا درختانی که از پشت ديواری قديمی تو را سلام می کنند.پنجره هايی که تو می توانی تمام خاطرات آن را به ياد بياوری و پرده هايی که نشان از قدمت دارند.
چرا شهر ما اين گونه است؟بعضی وقت ها فکر می کنم هم چون خود ما که نمی توانيم در جمع يک پارچه و متحد ... منظورم هم رنگ جماعت بودن نيست اشتباه نشود.
معماری چند سال اخير اين شهر شايد زشت ترين خانه ها را به ارمغان آورده است. نمی دانم چند نفر وقتی از کوچه پس کوچه ها می گذرند توجهشان به ساختمان های قديمی و زيبايی آن ها جلب می شود. هر چند که در آن دوره هم اين تنوع سليقه در جای جای شهر معلوم بود, اما آپارتمان ها و خانه های جديد داستان ديگری دارند. داستانی که جز شتاب زدگی و تقليد کورکورانه آن هم از دری سخنی هيچ هديهء ديگری ندارد.
عحيب است که حتی معماری شهر هم تاثيرپذير است و اندک اندک چونان .......
معمار خوب سيری چند؟
مهندس که ديگه بی خيال بگو بساز و بفروش

December 21, 2001

اشکم دراومد. گريه کردم وقتی خوندم مطلب ابراهيم خان نبوی رو. مطلب"برای آن که رفت برای آن که ماند." خجل نيستم از اين که بگم اشکم دراومد. شايد فکر کنين من يه ميهن پرست دوآتيشه هستم. هنوز خودم هم راستش نمی دونم هستم يا نه. ولی اينو می دونم که خيلی ها بهم می گن تو راحت می تونی بری چرا اقدام نمی کنی و من می گم دوست ندارم. البته اينو هم می گم يه وقت ديدين همين جوری رفتم و ديگه نخواستم برگردم. گاهی اوقات که تاريخ رو مرور می کنم. نمی دونم تقصير رو گردن کی بندازم که از کجا به کجا رسيديم. همه اش تقصير حکام اين مرز و بوم ئه يا نه ما هم بی تقصير نبوديم؟ ما که مردم بوديم و اونا بدون ما هيچ!
باهاش موافقم اين که مشکلات هر شخص به مکان و زمان خيلی وابسته هستن اگه اين دو رو باور داشته باشيم و نمی شه از دور دستی به آتش داشت...
من نسبتا آدم سنگی هستم ولی واقعا اشکم دراومد وقتی خوندم ...
وقتی نمی تونم بفهمم سياست چيه که اين همه بايد به خاطر...
وقتی کتک می خورم ولی به خاطر اين که شايد فردا روز ديگه ای باشه باز اميدم رو به خاتمی از دست نمی دم هر چند اولين بار که به خاتمی رای دادم فقط برای اين بود که... ولی بار دوم می دونستم که نبايد پشتش رو خالی کنم...(اين حرفا توی يادداشت اولم نبود.)
آزادی بهانه ای است برای به دست آوردن آن چه حق مسلم انسان است و دريغ اش کرده اند از ايرانی..............................
ايرانی
ايران
.
.
.
من يه خواهرزاده دارم, کوچولو. علی
شايد يکی از دوست داشتنی ترين موجودات روی زمين باشه - به شرطی که نخواد جيغ بزنه!-
اين علی ما قصه های بامزه ای داره که از اين به بعد لابه ای نوشته هام از اونا خواهم نوشت.
وقتی دو سالش بود. ازدواج کرده بود و اسم خانومش فانق! بود-فکر بد نکنين ها در تخيلاتشون...- يه روز رفته بودن مهمونی. وقت شام که شد. ايشون نرفتن سر ميز. و هی غر می زدن. تا اين که بالاخره يکی پرسيد علی چرا نمی يای سر ميز. گفت نمی شه يه سفرهء کوچيک اين ور بندازين؟ آخه خانومم خجالت می کشه بياد سر ميز.
يه قصه هم از اين آخراش بگم تا بعد.-الان تازه رفته توی 5 سال-
چند روز پيش زنگ زده بودم خونه شون مامانش گفت. جات خالی دی شب علی قصه می گفت, گفتم:خوب!. گفت: هيچی با اين فرق که از من خواست يه دفتر بردارم و براش بنويسم اون چه رو که می گه. خودش گفته من سواد نوشتن ندارم شما بنويسين!.
شايد يه روز قصه اش رو براتون اين جا نوشتم. حالا علی کوچولوی ما شده داستان نويس. يه وقت هم ديدين چند روز ديگه وبلاگر هم شد. آخه يه لبتاپ داره که باهاش برام ايميل می زنه

December 20, 2001

فردا شب ِ يلداست. می گن شب يلداست. چی کاره ايم؟

دوتاری ضجه کرد از کوه اشکی سوخت در چشمی
برای مادرم

گاهی سال هاست که نديده امت
و
گاهی هيچ وقت نمی شناختم ات
و گاهی
آن چنان که در منی و با من
تو در کجای يک روز تيره
گم شدی
که من سال هاست می گردم
و نمی يابم تو را
و خودم را
سحر آمدم به کويت به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی
حالت خوب شد؟ خوبی؟ چه خبرا؟
قربانت. تو چه طوری؟
اِی هستيم. مثل هميشه.
آقا شنيدم...
ها چی؟ نشنيدم. دوباره بگو
می گم شنيدم...
صدات نمی ياد. بلندتر
می گم
بوق بوق بوق بوق

بی خيال اينام مثلی که فهميدن من دارم گوش می کنم.
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم

December 19, 2001

نمی دانم چند نفرتان را تابلوهای تبليغاتی بزرگ شهر جذب می کند. من اما هميشه کِيف می کنم وقتی اين تبليغات معرکهء روزانه رو می بينم. و تحسين می کنم اونايی رو که اين کاره ان. احساس می کنم که کپی يا تقليد نيست و هميشه يه ايدهء جالب دارن برای ميخ کوب کردن.
آخريش که من خيلی خوشم اومد توی چهرا راه پارک وی ديدم. همون که بايد شماره ها رو به هم وصل کنی... "شير روزانهء مدرسه!"
دستشون درد نکنه.
گاب!
کلمات رو دوست داشتم. برعکس وبلاگ صاحاب که اصلا نتونستم باهاش ارتباط برقرار کنم و ديگه نرفتم سراغ بلاگش, وبلاگ کلمات يه جوريه که من خيلی .
می دونين با وبلاگ صاحاب احساس فاصله نسل ها کاملا مشهوده ولی با کلمات نه. هرچند يه نسل ديگه اس. بی خيال توضيح نمی خواد که. از اين خوب خوشم اومده.

راستی نمی دونم براتون تعريف کردم يا نه اين Favorites مربوط به IE بنده. برای خودش شهروند درجهء 1 و 2 درست کرده و از هر کی خوشش می ياد می زاره توی فولدر شهروند1 و از هر کی يه کم کم تر خوشش می ياد می زاره توی فولدر شهروند2. بعضی ها هم که اصلا انگار نه انگار. تا می بينه زياد حرف می زنن يا به نظر خودش بی خودی می گن اصلا شهروند حسابشون نمی کنه. ما رو هم که اصلا هيچی حساب نکرده. هر چی توی اون لينک هاش دنبال خودم گشتم ديدم نه خير خبری نيست. يکی نيست بهش بگه آخه اگه من اين ور شيشه نباشم که اصلا کسی نيست تو رو نيگا کنه! چه برسه به اين طبقه بندی های مسخره ات که هی می خوای به زور بقبولونی حرف حرفه خودته!
زت زيآد
"
: آخی . حالا می تونم برم بالا, بالاتر, چه قدر اين جا قشنگه.

کودک گريه می کرد و پا به زمين می زد.

: چه قدر از اين بالا همه چی کوچيکه, آخ نه. نيا جلو..
بننننننننننگ

: مامان, مممممممممامااااان, بادکنکم:(
"
بی معرفت ها مثل اين که گفته بودم هر کی از کيشلوفسکی چيزی داره يه خبری به من بده. خودم می نويسم بعدا دلتون می سوزه که چرا مطلب ندادين, اين چرت و پرتا چيه نوشته ها. يه هفته ديگه ام صبر می کنم.

بخاری که از يک ليوان چای بلند می شود,
سردی يک ليوان آب يخ
شعلهء يک کبريت
می تواند, تو را به پوچی برساند
يا
به نيستی که هميشه هست
و در ميان همهء هست ها
گم می شود.

بابا اين بی چاره فکر کنم اسمش گس ئه نه قاس آقای خاطرات توجه توجه.
درست می گم؟؟
مرد بيابون کيه؟ کسی که يه کاميون داره؟ يا کسی که توی يِه کيوسک نشسته و هی داره عوارض می گيره؟ رانندهء اتوبوسی که هنوز نرسيده به ترمينال بايد سر وته کنه و دوباره برگرده. شايد هر کدوم از اينا مرد کوير باشن. ولی مرد اصلی اونه که با کوير حرف می زنه. وقتی می بينتش, نمی خواد سريع ازش بياد بيرون و فرار کنه. کسی يه که به سکوتش گوش می کنه و حرفاشو می شنوه. کسی که ردپاش روی شن های کوير نقش مهربونی می زنه. و عطش شناختن, تشنگی آب رو از يادش می بره. مرد بيابون.....
ناتمام
بيدار که شد دست هايش نبودند. جای دست هايش دو شمع گريان بود, دو شمع روشن, دو شمع سفيد روشن!
چشم هايش حالا تيک تاک ساعتی بود که انتظار می کشيد رسيدن را, بودن را, آدم بودن را
سلام

December 18, 2001

Camel هم آلبوم عجيبی دارد: Rajaz.
امشب فقط گوش کردم و لذت بردم. احتمالا به اين سايت می تونيد سر بزنيد. ولی بعدا براتون راجع به اين گروه بيش تر می نويسم.
اريوشا نگران بود. نگران دفتر سبز من. نگران دفتری که با من است هميشه و همه جا, و می نويسم در آن, می نوشتم, هر آن چه بوده و هست. اريوشا می ترسيد وبلاگ مرا از او دور کند. اريوشا نگران رفتن دفتر سبزم بود, نگران قهر کردن او, ولی من يادم نرفته هر چند که می نويسم اين جا اما هنوز دفتر هست, سبز, دوست, صميمی. و کاهی از آن چيزهايی در اين جا می آيد.
راستی اين سبز هم زادی دارد. هم زادی که پيش کسی ديگر است. پيش سپيدی و سکوت. پيش مهربانی مطلق و هميشگی.
نگران نباش.
تعبير قشنگی بود از دين, اين که يکی از آشنايان اقليت می گفت, دين هم چون رنگ است , هر کسی رنگی را دوست دارد. من شايد سبز دوست داشته باشم, تو آبی و ديگری زرد. دليلی ندارد بگويم چرا.
تعبير قشنگی بود. من دوست داشتم.!

December 16, 2001

سپيدی و سکوتت آرامشش را بازبيابد. هر چه زودتر .آرزويم اين است. چنين باد












سلام

December 15, 2001

يادم رفت ايشون سيد ابراهيم نبوی هستن, پس می شه: سان!!
بعد از افطار توی فکر کنم برنامهء نوجوانان بود. يه برنامهء خيلی جالبی گذاشت. از سيمای لاريجانی بعيد بود. فکر کنم از دستشون در رفته بود. تلفيقی بود از موسيقی سنتی و تصوير. تصوير پنبه زنان, نخ ريسی, فرش بافی و شما اگر نديده باشيد نمی دانيد چه چيز را از دست داده ايد. واقعا حيرت انگيز بود هم آهنگی موسيقی و تصوير. وه که چه عظمتی دارد اين موسيقی و ...
حيف که اسم فيلم را نديدم. اسم کارگردان را هم با اين که کلی تکرار کردم الان يادم نيست. فقط می دونم که اسمش شايد محمود بود و اگه اول اسم و فاميلی اش را به هم می چسباندی کلمهء "مزن" در می اومد.

راستی تا حالا اين بازی رو با اول اسم و فاميلتون کردين: اولشون رو به هم بچسبونيد ببينيد معنی می ده يا نه؟
مثلا من می شم: شعف! چه قدر هم بهم می ياد!!
ِيا حسين درخشان: حد! حالا کی حدش می رسه ...
ناصر عزتی: نع!
مرجان عالمی:مع
ابراهيم نبوی:ان(شرمنده تقصير خودشه شايد هم پدرش!)
هر کی دوست داشت می تونه اين بازی رو بکنه. يادتون باشه فقط يه بازيه ولی من ايمان دارم که خيلی رو آدما تاثير داره. روی ناخودآگاهشون هر چند خودشون ندونن. همون طور که اسم هر شخص کلی روی روحيهء اون آدم تاثير داره....

"باد پرده ها را کنار زد, پرده ها ماندند يک سوی ديوار و چهره اش در قاب پنجره نمايان شد. قاب کوچک بود, کوچک تر از چهرهء رنگ پريدهء او. باد دوباره پرده ها را با خود برد و چهره ديگر نبود.
|_|
از آن شب, همان شب بود که تنها تصوير خيالش, خيال چهرهء پشت پنجره, چهرهء رنگ پريده بود.
هر شب به انتظار باد می نشست و زندگی را در قاب پنجره تصوير می کرد. خيال زندگی را."

" ساعت شماطه دار کنار تخت پدر بزرگ هميشه جزئی جدانشدنی از او بود, اصلا ما پدربزرگ را شايد بدون آن ساعت و ساعتی که با زنجيری هميشه به جليقه اش وصل بود نمی شناختيم. پدربزرگ برای من جزئی از زمان بود؛ جزئ مهمی از زمان, مثل ساعت, دقيقه, ثانيه و شايد مهم تر از آن ها. من با پدربزرگ شروع شدم, با پدربزرگ, بزرگ شدم و هم او بود که زمان مدرسه رفتن را گفت و شايد مرا تا مدرسه برد. با پدربزرگ درس خواندم. با پدربزرگ ظهر را شناختم-بقچهء ناهار او که هر روز بايد به دکان می بردم- صبح را با صدای نماز او آموختم و شب را که قصه های او مرا با خواب آشنا می کرد.
|_|
ساعت شماطه دار کار نمی کند, شايد کوک نيست؛ صبح نشده و ظهر هم, وقت خواب هم نمی شود.
من زمان را گم کرده ام."
لينک دوستم که خود خداس اينه. اون قبلی مثل که اصل نيست(شايد بتی چيزی بوده من خبر نداشتم.!)

December 14, 2001

" برای اين که بتونی بفهمی چه خبره, بايد اول اون کتاب قديمی جلد قهوه ای رو, آره همون که روی آلبوم های اون طرفی يه بخونی, همه اش رو هم اگه نخوندی حتما بايد سه فصل آخر رو بخونی. بعد,.. صب کن دارم بهت می گم اون يادداشت های ده سال پيش, مربوط به آقا بزرگ ذو می خونی, وتی همه رو خوندی بهم بگو سه تا نوار کاست بهت بدم-شرط داره ها- به شرطی که مواظبشون باشی؛ نه اصلا بهتره, سه تا نوار بياری برات کپی کنم, اون وقت مال خودته و می تونی هی گوش کنی, آخه خيلی قديمی ان و بايد خوب گوش کنی تا بفهمی, يه فيلم هم هست که چن سال پيش خودم گرفتم و همهء اينا رو توش آوردم؛ اون رو هم که ديدی ديگه می تونی بفهمی کی بود. نه! بفهمی که اون کتاب 958 صفحه ای که سه بار چاپ شده بود و هر کدوم رو که می خوندی نگار يه کتاب ديگه اس, بعد بفهمی که خورخه رفته بود پيشش و همهء زندگی شو از سير تا پياز, نه صبر کن ببينم اصلا قرار نبود من اينا رو بگم, هر وقت همهء اينا رو خوندی و شنيدی و ديدی بيا تا با هم اون آلبوم ها رو نيگا کنيم.
آلبوم عکسارو می گم."

در هياهوی شهر
گم می شوم
در حاشيهء يک اتوبان شلوغ
تا حاشيهء يک خيابان شلوغ
ت احاشيهء يک کوچهء شلوغ
تا درون يک خانهء خالی
يک خانهء گم شده در شلوغی اين شهر

" مهم نيست,
اولين جمله ای که به ذهنت رسيد همين بود, الان هم که اين جا نشستی, فقط بلدی بگی مهم نيست, نمی دونم آخه يعنی چی؟
کاکتوس ها رو گذاشتی جلوی پنجره, بعد انقدر بهشون آب دادی که شدن شمعدونی, حالا می گی مگه می شه کاکتوس شمعدونی بشه؟. ولی آره می شه, مهم نيست که چی چی می شه, فقط اين مهمه که تو بشينی و بگی مهم نيست, فقط همين, حتی فقط اگه باشی و بگی مهم نيست."
تا حالا به اين فکر کردين, تفاوت های ذهنی عشاير اطراف شيراز و عشايری که در آذربايجان زندگی می کنن؟
اين که احتمالا ذهن عشاير شيرازی بسيار ساده است و باز و برعکس شاهسون ها و ايلات شمال کشور از ذهن های مغشوش و پيچيده ای برخوردار هستند. اشتباه فکر نکنيد اصلا نمی خوام برتری ها و اختلافات رو بررسی کنم. فقط می خوام بگم تا حالا به گبه ها و گليم هايی که دست بافته های اين اشخاص هستند دقت کردين؟ گبه هايی با نقش هايی بسيار ساده و فِلَت و با زمينه هايی روشن کار اهالی جنوب و مرکزه و گليم هايی با نقش های متنوع و پيچيده و رنگ های تند و تقسيم بندی های متنوع از آن اقوام شمال کشور. چيزی که احتمالا محيط اطراف خيلی روش تاثير می ذاره. دشت های باز جنوب و کوه ها و جنگل های شمال.
برام جالب بود. يهو به ذهنم رسيد. گفتم برا شما هم بگم.
يه چيز جالب دی روز توی تاکسی بودم و داشتم می رفتم خونه که راديو داشتراجع به روز قدس و اينا برنامه پخش می کرد و ملت هميشه در صحنه افاضات می فرمودن. يکی شون يه حرفی زد که من ناخودآگاه تو تاکسی بلند گفتم "ببخشيد" و بغل دستی ام گفت خوب خانوم داره می ره فاطمی ديگه!
حرفش اين بود"... ما بايد از ملت فلسطين حمايت کنيم... همان طور که از ملت افغانستان حمايت کرديم..." راستی ما چه جوری از ملت افغانستان حمايت کرديم! وقتی اسلحه لازم داشتن برای جنک با طالبان ما چی کار کرديم؟ درسته که من دوست ندارم خيلی اينا رو بگم ولی پرورش عمله و استفاده از نيروی انسانی اونا اون هم به اين شکل که فقط بيگاری مدرنه! حمايت محسوب می شه؟؟
چند سال پيش پسردايی ام که يه بچه بيشتر نبود يه کاريکاتور-به زعم خودش- کشيده بود که مضمونش اين بود: يه نقشه ايران که روش بزرگ نوشته بود هتل ايران و از همه طرف فلش زده بود به اين نقشه(فلسطين,افغانستان,بوسنی...) اين نشون می ده که حتی بچه ها هم خيلی چيزا رو ....
ولی مهم اينه که حتی هتل دار خوبی هم نيستيم.
ِوقتی به وبلاگ بقيه سر می زنم و می بينم که چه قدر مطلب به روز دارن و می نويسن. فکر می کنم من پس کجام؟ يا ديدم چه طوری يه که اصلا هيچ خبر خاصی نمی بينم يا نمی شنوم. انگار توی يه غار بزرگ اندازه اين شهر گم شده باشم و هيچ چيز حيرت انگيزی اون تو نباشه. تنها خوبيش اينه که من هم چنان می نويسم پراکنده های اين گم شده در خاک را.

December 13, 2001

يکی از دوستام وبلاگ نويس شده, البته مثل که ايشون خدا هستن!
و حتی شهرزاد هم مرا آن گونه که بودم نپذيرفت و هميشه امايی بود و اگری.
شمايان مرا چهره ای می خواستيد و شهرزاد چهره ای؛ و اين من بودم که با سايه هم کنار نيامدم, که او سايهء شهرزاد بود, نه من!
و شهرزاد گم شدهء من است که سال هاست قصه می گويد. شهرزاد قصه ها می گويد تا مجالی برای من- من که خود اويم- نباشد و در اين ميانه کيست که باور کند شهرزاد هم نيمهء گم شده ای از من است که اين جايم, رو به روی هيچ, بی سايه ای و بی صوتی که بشنوند پژواکش را...
شب ها حکايتی است و روزان قصه ای ديگر.
زبانم را نمی دانم ولی هنوز قلم دست من است, من که شهرزادم و او نمی شناسدم.
شب را چهره ای است و شهرزاد را چهره ای و من بی سايه چگونه ام؟

و تو رهايم کردی در باد
و باد می آيد
باد می وزد
و باد
پريشان می کند
اما نمی برد
و بايد که
تو برهانی ام
از باد
صبح يه سر رفتم شرکت. ولی مگه اصلا مهمه. صرف نظر می کنم.
و من شکاک در اين هيچ شکی ندارم: تو هديه ای هستی برای هستی, برای باران برای شقايق, برای من و برای هر که و هر چه هست. تو هديه ای هستی که با هيچ چيز نتوان سنجيد. هديه ای مخصوص برای شير صاحب!
افرای من
نامه ای از دوستی داشتم که زهرمار می خورد بل که خوب شه! نامه ای داشتم از دوستی که بهترين دوستش وينستون ئه ولی فعلا نمی تونه بهش سر بزنه چون بايد زهر مار بخوره. نامه ای داشتم از دوستی که دوست بود, دوست هست و فکر می کنم دوست می مونه. نامه ای از دوستی که سياه می پوشه اغلب ولی رنگ های ديگه رو هم دوس داره زرد, سبز,...
من دوستم رو دوست دارم و 2آ می کنم حالش خوب شه تا زهرمار نخوره. تا بتونه با من بيشتر حرف بزنه.
سلام دوست من!
آدما چه زود اهلی می شن!
ولی کيه که قدرشو بدونه!!
سلام دوست من...


"زهرمار: نوعی آب پرتقال که در اثر کثرت استعمال چنين ناميده می شود."
چرخ
چرخ
چرخ
می چرخد, گُل
به سوی آفتاب
به سوی ماه تاب
چرخ
چرخ
می چرخد چرخ
به دور عمر
چرخ
چرخ
چرخ
و من
ايستاده ام
به جای خود

December 12, 2001

جادو يه فيلم جديد داره! دوس داشتين ببينين چيه!
امروز جايی دعوت بودم, روی ميز فقط يه روزنامهء جام جم خودنمايی می کرد. منم همين جوری برداشتم و يه ورقی زدم. که رسيدم به يه ستون که اتفاقا همين امروز صبح خونده بودمش - کجا؟ سايت نبوی آن لاين!- آره اسم ستون بود: ستون سه! و خوب يه مطلب بود از آقای نبوی! برام جالب بود. اگه بشه دوست دارم بشنوم چرا و برای چی؟ راستی آدم بايد آشتی کنه؟ وقتی؟....
من تنبل هستم!
رفته بودم توی سايت وبلاگ اعلام کنم که وبلاگم رو به روز کردم که اسم يکی از اينا توجه ام رو جلب کرد(دو تاشون) از اولی خوشم اومد و يه ايميل به صاحبش زدم ولی دومی رو حيفم اومد شماها نبينيدش. من که خيلی دوسش داشتم اينه!
اگه يه جا يه سايت درست و حسابی داشتم. حتما يه هم چی چيزی از آب در می اومد. اما منم و تنبلی که ثبت دامنه مجانی (چه عبارت مسخره ای شد! همون Free Domain بهتره)
خلاصه يه وقت هم ديدين تکونی خورديم و ...
دی شب يه اسم جديد ديگه پيدا کردم"خاله گجت!"
بله با خانواده تشريف برده بوديم پياده روی و خريد. بنده بايد می رفتم يه سر, سر تخت طاووس که به خاطر شهردار عزيزمون –قبلا ذکر خيرش بوده همين دور و برا- يه رودخوانه ای بود بيا و ببين. جل الخالق ببخشيد, جل الشهردار, به چه بزرگی وسط خيابون ولی عصر. خلاصه تا بنده بخوام برم اون ور خيابون دم بانک بايد يه عملياتی انجام می دادم و اين پرايدهای بی سر و زبون هم که راننده هاشون نمی دونم از کجا تشريف آوردن (بی خيال) خيس خالی بوديم . اين بچه ها هم چه حرکاتی از من ديده بودن من که خبر ندارم!, بر که می گشتم, داد زدن خاله گجت چه طور بود؟؟؟؟؟؟؟ (خانواده اين ور خيابون ايستاده و آکروبات بازی بنده رو تماشا می کردن!)
اخلاق گند ايرونی بودنمون همه جا خودشو نشون می ده. مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هميشه دلم می خواد بتونم با بابام حرف بزنم. حرف هايی رو که می شه با يه دوست زد. دی روز با يکی از دوستام نشسته بوديم توی کافه – اين دوست از هم دانشگاهی های منه با يه رشتهء ديگه ولی الان که هر دومون فارغ التحصيليم تازه همو پيدا کرديم- که من يه هو شروع کردم به گفتن اين مطلب که آره خيلی دوس دارم با بابام حرف بزنم, صميمی. اون معتقده که بايد بهشون احترام گذاشت. خيلی و همين اگر هم شد که باهاشون حرف زد اگه نه خوب نه ديگه. من فکر کردم ديدم تقريبا هيچ وقت بی احترامی نکردم. ولی هيچ صميميتی هم اين وسط نبوه. هر وقت هم که کلی با خودم کلنجار رفتم و مثل بچه مدرسه ای ها مشق هامو مرور کردم که بهش چی بگم و از کجا شروع کنم؟ وقتی ديدمش ديگه حرفی نبوده, آخه خوب حرفا رو قبلا توی خيال باهاش زدم. خيلی بده که آدم هيچ راه ارتباطی پيدا نکنه! فکر می کنم مال سنگ بودن خودم هم هست. ولی خوب بيشتر تقصير خودشونه.
اگه می شد يه بچهء 10 ساله مثلا قدرت انتخاب پدر و مادر داشت فکر می کنين چه طور می شد؟

من اونا رو دوس دارم. فکر بی خود نکنيدها!

December 11, 2001

به زودی در صفحهء جادو می رم سراغ کيشلوفسکی و آثارش. دوست دارم اگه کسی اين کاره اس برام مطلب بفرسته تا من از اونا هم استفاده کنم. چون حيفم می ياد فقط خودم بنويسم و خرابش کنم! آخه من حرفام زود تموم می شه و بعضی چيزا هست که بايد در موردشون زياد حرف بزنی-شايد-
سياوش کجايی بابا؟ وبلاگتو کشتن! چی شدی؟ خودت پيدات نيست که هيچی! وبلاگت هم مريض شده!
يه سر لينک می خونی تشريف ببرين - اگه می خونی؟!-

December 10, 2001


سپيده را دو نيم کن
تاريکی اش از من
روشنايی اش از تو
شب را دو نيم کن
تاريکی اش از من
ستاره هايش از تو
مرا دو نيم کن
اما
هر دو نيم از تو

گُل را
و آب را
گِل را
و خاک را
در ميانهء يک
راه بی گريز
در گُل دان
به بند کرده اند!

"شب بود که آمدی پای ديوار ايستاده بودی تا من بروم. نه من دلم می خواست و نه تو. پای ديوار خداحافظی کرديم و رفتيم.
روز بود که می خواستی بروی, توی ماشين بوديم و بايد می رفتم, من دلم نمی خواست و تو,؛ نمی دانم ولی هر طور بود رفتيم.
و اينک ساليانی است که من قرن ها منتظرم تا بيايی. بيا, دل تنگی چيز ديگری است..×.
پرسشی نيست. هزاران جواب دارم اما؛ برای آن روزی که بودی و ماندی. هزاران جواب برای آن گاهی که می خواهم باشم؛ فقط با تو"

آن کس که می آيد, شايد بماند و شايد نه, آن کس که می ماند, شايد برود ولی هميشه خواهد ماند.
پراکنده هاش که فکر می کرد توی خاک گم شده زير شيروونی بود.نردبون رو تکيه داد به ديوار, می خواست بره اون بالا و اونا رو بياره. شايد هم باهاشون حرف بزنه -فقط حرف- ولی شازده کوچولو اين پايين بود و ديگه فکر می کنه که بالا رفتن سخته! يا نه سخت نيست . اما؛ کسی خيلی دوست نداره اون بره بالا. کسی جوابشو نمی ده. جواب شازده کوچولو رو.
يه زير شيروونی اون ورا نديدين؟؟
مجسمه ای هستم که روز به روز بر ديگران اين سنگ واضح تر می نمايد. راستی احساساتم را کجا جا گذاشته ام؟ کسی نديده است احساسات مرا؟ ديده است؟

December 9, 2001

کاش شهردار عزيز! شهرمون هم وبلاگ می خوند, و اون هم به خاطر اين دليل مهم که تلفن من با سيستم تُن کار نمی کنه! يکی نيست به اين آقای محترم بگه اگه می شه يه سر تشريف بيارين توی خيابون ها, حتما خودتون استعفا می دين, بدون هيچ چک و چونه ای! يادمه از بچگی منطقهء 6 يکی از تميزترين مناطق تهران بود, اما حالا هر کی بياد اين ورها می بينه که چه خبره , موش ها هم که بيداد می کنن. جوی های کنار خيابون هم که پر آشغاله. هم کارهای نارنجی پوش شهردار محترم هم که فقط سر ماه برای گرفتن ماهيانه يه سری هم به کوچه ها می زنن-البته اشتباه نشه به نظر من اونا هيچ تقصيری ندارن و تقصير اصلی مال اين صندلی رياسته ببخشيد صندلی شهرداره که هر کی می شينه روش ...- آقا هر کی تلفنش با سيستم تُن کار می کنه نظرات ما رو ابلاغ کنه به مقامات مسئول و غير مسئول شايد يکی بفهمه که اين صندلی فقط يه صندلی نيست!!!
کسانی که ناله می کردن که بابا مرديم از بس به بلاگ های تکراری سر زديم. توی خود Blogger يه امکان هست (Directory) که آخرين تغييرات رو نشون می ده. ولی فکر می کنم خيلی نبايد بهش اعتماد کرد. البته نمی دونم چرا. شايد چون با اين که همين الان ها صفحهء خودم رو به روز کردم ولی توی ليست ازش خبری نيست.
"
يا هو

خانومِ صاحب و آقای کاوه
هميشه چيزهايی هست که می ماند, رسوب می کند و آدمی نمی داند با آن ها چه کار کند. شايد هم نمی تواند.
چيزهايی هم هست که می داند ولی نمی تواند و هيچ وقت هم رسوب نمی کند, هميشه تازه است و حاضر؛ حی و حاضر.
هميشه حرف هايی هست که ارزش گفتن ندارند ولی گفته می شوند.
و حرف هايی که ارزش دارند ولی...
و حرف هايی که نمی دانی با آن ها چه بايد بکنی؟!
...
ما (شهرزاد و شيرِ صاحب) دل کوچکی داريم که هيچی در آن جا نمی شود, هميشه در حالِ سرريز است و چه بد سر رفتنی.
همهء اين حرف ها را گفتيم و نگفتيم که فقط بگوييم:
دوستتون داريم, خيلی کمه!
خرداد"

اين نامه ای بود که من برای ... نوشته بودم و برای آوردنش تو اين جا ازشون اجازه گرفتم, از خانومِ صاحب, آقای کاوه و شيرِ صاحب.
سلام. من دوباره شدم همون شازده کوچولوی نسرين ام. همونی که روباه ... همونی که گل سرخ... اصلا الان مطلبش هم رام نيست. شايد امشب براتون نوشتم.

December 8, 2001

"سلام
روزهاست که می روی پشت پنجره, پرده را کنار می زنی, صندلی را پيش می کشی و می نشينی, ساعت ها بی حرکت, خيره می شوی, به کچا, نمی دانم؟ از کجا بايد بدانم؟ من در چشم هايت نيستم که.
آن طرف تر, آری, آن طرف خيابان, پشت پنجره نشسته ام روی يک صندلی و هر روز ساعت ها به تو نگاه می کنم. کاش خط چشمانت را می شناختم. و تو لحظه ای مرا می ديدی, آن گاه من در چشمانت بودم."

December 7, 2001

داشتم با يکی از بچه ها حرف می زدم در مورد اين که يه جورهايی خوش حال می شم وقتی می بينم که شايد کسانی که به نردبون سر می زنن خيلی نيسن و سبت به بقيه وبلاگ ها خيلی کم تره. ولی نتونستم دليل اصلی ش رو توضيح بدم. چون اين جوری متهم می شدم به اين که می خوام متفاوت باشم.- خودمونيم بدم هم نمی ياد...-
سامسونگ يه تخم مرغ های پَخ جديد داده بيرون که تا 32 مگابايت آهنگ می تونين توش داشته باشين. البته می شه سرش کلاه هم کذاشت-بابت کپی رايت و اين حرفا- البته خيلی هم جديد نيست و شايد شما حتی ازش داشته باشين. ولی برا ما بچه غير بورژووا ها چيز جالبی بود. فکر کن ديگه والکمن و ديسک من و اينا پَر.
شکلش درست مثل يه تخم مرغ می مونه که زده باشی تو سرش و صاف شده باشه. برا توی گردن هم خيلی خوبه. يه جور توگردنی الکترونيکی با دو تا گوشی خوشگل. حالا شما بگين ما بچه پول دارا چی کار کنيم که دو تا گوش داريم و هزار تا از اينا...موبايل و اين و اون و بغلی و....
يکی از کسايی که گاهی به نردبون سر می زنه گلايه کرده بود که چرا فقط رمان و داستان معرفی می کنی. چشم سعی می کنم از اين به بعد در زمينه های ديگه هم کتاب معرفی کنم. زمينه هايی که خودم می خونم و دوس دارم-در گوشی: از همه بيشتر اينا رو می خونم خوب- ولی فعلا کتاب هام تو کارتن هستن تا وقتی که باز بشن. می تونين 2آ کني« زودتر کارتن ها باز شن..............
"نصفه شب بود که تو خواب و بيداری با بغل دستی اش حرف می زد, سعی می کرد حرف بزنه؛ از خط ها گفت از اين که واسه بعضی ها می شه يه خط برای نهايت فکر کرد, ولی برای بعضی ها هر چه قدر هم که سعی کنی نمی تونی خط بکشی, خطی برای انتهاشون, خطی بين خودت و اون ها, خطی برای نهايت؛ سعی می کرد راجع به تصوير خدا حرف بزنه؛ راجع به اون تيکه هايی که ازش جدا شدن و گم شدن و حالا سعی می کنن اگه خودشو-کُلِشو- پيدا نمی کنن, حداقل اون نزديک ترين تيکه رو, -اونی که وقتی همه با هم بودن, اين دو تا با هم بودن,چسبيده به هم, يکی - پيدا کنن, حرف بزنه.
سعی می کرد به بغل دستی اش بفهمونه که اون خود خودش نيست؛ ولی شايد يکی از هم سايه هاش باشه؛ يکی از اونهايی که وقتی هنوز پرت نشده بود اين دنيا, خيلی بهش نزديک بوده, بغل دستی اش هم وانمود می کرد که می فهمه, ولی اون شک داشت, نمی دونست که واقعا می تونه بفهمه يا نه, نمی دونست که حرفاشو قبول داره يا نه, ولی خيلی مهم نبود؛ اين که خودش مطمئن بود قبلا برای مدتی اون تيکه رو پيدا کرده, اون تيکه که مطمئن بود, وقتی هنوز پرت نشده بودن اين جا پيش هم بودن, براش بس بود.
براش بس بود که فکر کنه بالاخره يه روز می ياد که بغل دستی اش همونه که..
برای همين بود که همين جوری که داشت حرف می زد خوابش برد, يواش يواش, هر چند که بغل دستی اش سيگار روشن کرده بود و داشت فکر می کرد به کسی که شايد يه جای ديگه..."

December 6, 2001

تو کمان کشيده و در کمين
که زنی به تيرم ومن غمين
همهء غمم بود از همين
که خدا نکرده خطا بکنی
آن سان که اوست دوست. مرا شرمی است. اندوهی است و آن اين که شاکی ام از خود و او که دوست و او که اوست و اين که نمی شناسم خود را تا بشناسم او را, تا سر بر شانه اش بگذارم و در نگاه مهربانش غرق شوم و نخواهم جز او ... کجاست من که من اويم که او من است و مگر نه اين که من تکه از اويم در خاکی در افلاکی ... کفر نمی گويم که او می داند چه می گويم. چه خوب می نويسد ستاره که مرا از او دور کردند با ترس با ... دلم تنگ است و هنوز نفهميدهام اين را که چرا آن تکه از آن که دميد بر خاک من بودم. چرا من نماندم آن جا که بايد... آن جا که او بود و او و هنوز من نبودم و هنوز من نبودم که همه او بود و او بود و او بود
می دانستم که اين کودک را نفسی است مانده در گلو و فريادی در اعماق که از روزنه ای می آيد . خواهد آمد. دوباره ديدنت را شادم!

گم کرده ای.
چون رشته ای تسبيح که درشبی تاريک, در کوچه ای تاريک تر, پاره می شود.

به درخت تکيه داده بودی و درخت از تو بود
و ريشه از درخت
و سبزی از تو بود و سرخی از درخت
و عشق
از من, که هوا بود و نفَس.
زندگی.
پوچ.
چون سايه رهايم کرديد
در پيچ کوچه ای تاريک
تو که دريايم خواندی
و او که خواند مرا
به نام خويش
حال
با اين رد کشيده
بر بخار پنجره چه کنم؟
اين خطوط منقش بر ديوار
اين اشک
اين آسمان

December 5, 2001

هنوز کامل نديدمش ولی به نظرم جالب اومد: اينو می گم!
يه سر برين کتابا رو ببينين!
دارم سنگ می شوم. از انگشت های دست چپ شروع شد, همين طور آمد بالا, مچ, ...بعد به شانهء چپ رسيد و حالا اطراف جايی است به نام قلب. نه تنها اين سنگ شدن را حس می کنم که می توان ببينم. تا حالا حتما در فيلم های هاليوودی ديده ايد -شايد- اين حالت را. ولی من جوی چشمانم است. درون خودم. امروز به پای چپم هم رسيده. نمی دانم کی سمت راست سنگ می شود؟ تنها نکته تعجب ناک آن اين است که خودم می فهمم اين سنگ شدن را.
دارم سنگ می شوم. قبلا هم اين حالت را داشته ام. اما اين که چه جوری سنگ ها ناپديد شدند يادم نيست. دارم سنگ می شوم. سنگ
علی را دوست می دارم! اگه بگم رنگ و آب از همه چی گرفتن چی؟ ماه رمضون بوی ماه رمضون نمی ده. ديگه برام مهم نيست که شب ضربت Tiamat گوش کنم يا بشينم و تا سحر؟ يا حتی بخوابم. می خوام بگم کارشون خيلی خوب بود. بايد بهشون ای ول گفت. اونايی رو که درخت رو از ريشه زدن. می دونين دستهء تبرشون از جنس خود درخته بود. هست. ولی خوب برای از بين بردن هر چيزی فقط بايد از خودش استفاده کرد تا جواب بده!
دلم برای علی تنگ شده. برای علی که مامانم برام ازش می گفت. دلم برای علی می سوزه که الان ديگه اون علی نيست. دلم بيش تر برای خودم می سوزه که نمی تونم بهش سلام کنم. حرفاشو بشنوم. باهاش برم. ولی خودش خوب می دونه تقصير من نيست. تقصير همون تبره! داد می زنم علی. داد می زنم. خوب می دونه که چه قدر دوستش دارم و همين برای من بسه.
از دنيا و آخرت اگر دروغ نگويم آرزويی جز علی واره بودن نداشته ام. مرا چاهی نيست. آهی نيست. ماهی نيست. مرا کيسه ای نيست تا بر آن .... مرا چاهی نيست.
چه عجيب است اين من که در مه می رود زير باران و هيچ شباهتی ندارد با همهء زيرباران رونده ها. حتی اگر به خيال آنان هم چنين باشد. مه می آيد و مرا می برد. کی؟ نمی دانم. اما از اين با خبرم که در جاده ای پر پيچ و خم در مهی سنگين خواهم رفت. کاش می شد اشتباهات را پاک کنی بود.
-مورد توجه جماعت افسردگان مرکزو حواشی-
آقا پری شب گفتم لباس قرمز و اين حرفا. درست مثل طبابت جماعت محترم دکتر و پزشک های مخلص می مونه. يه وقت اين کارو نکنين ها. دی روز داشتم می مردم. افسرده تر از قبلش شده بودم. خلاصه از ما گفتن به همون رنگ های مرده و تيرهء خودتون قناعت کنين؛ اکه نه, عواقبش پای خودتون.
اگه مطالب قبلی منو خونده باشين می دونين که کای اعلاميه در رد و نفی خشونت صادر کردم. ولی مث که خودم هم جزو دار و دستهء خشن هستم و حتی در مواردی خيلی بدتر. يه چيزی يادتون نره. اون هم اين که من خيلی وقتا حرفايی می زنم که ...
ولی اين خشونت نيست. اين حماقته. اين که من هستم خودم هم نمی دونم چيه.
صفحهء فيلمو ببينين!

December 4, 2001

"آخر دنيا بود, ديگه بعدی نبود, مگه می شد باشه؟ از در که اومد تو, همه چيز يه رنگ ديگه بود, اصلا نبود؛ هيچی نبود, همه بودن هيشکی نبود. براش کابوس بود, ولی نه کابوش هم اين شکلی نبود. آخه اصلا نمی دونست کابوس چيه, نه اين که حالا بدونه, حالا هم نمی دونه. ده(10) تا در رو به هال ولی پشت هيچ کدوم هيچی؛
آخ.
دستاشو گذاشت رو سرش, نفهميد, هنوزم نمی فهمه. آخرِ دنيا تموم شد؛ رسيد به جای اولش, ولی اون ديگه هيچی نمی فهمه, نه اين که قبلا می دونست, نه؛ ولی خوب قبلا يکی بود, حالا هيشکی نيست."

December 3, 2001

چرا هميشه در حال پيدا کردن به ترين و بدترين ها هستيم؟ اين که ما فکر می کنيم يکی به ترين بلاگره و ديگری نه, يادمون باشه اصلا ملاک نيست. شايد برای ديگران اينا متفاوت باشن. پس به تره که اين معيارها رو يه جوری بی خيال شد. کارتون شرک رو ديدين؟ فردا در موردش يه چی می نويسم برين فيلم(جادو) رو ببينين.
حتما خيلی ها اين روش رو برای فرار از افسردگی بلدن, استفاده از رنگ های شاد. شايد مسخره باشه که اين حرفو بزنم, ولی خو ب من که بزرگ نشدم خجالت بکشم. يه هو به سرم زد برای تغيير اين حالت عصبی يه پولور قرمز رنگ که اتفاقا يه ماه پيش کادو گرفتم-خوب معلومه که من يه هم چی رنگی رو نمی خرم! عمرا- بپوشم. جالب بود و موثر. و عجيب تر اين که به يکی از دوستام زنگ زدم و اتفاقا اون هم امروز يه پولور قرمز پوشيده بوده -خوشم می ياد تله پاتی و اينا- و حالش خيلی خوب بود. شما که می دونين بنده از چه قماشی هستم!
از دوست:
" چه حاصل از آمدن و رفتن
جز زخم هايی بر پيکر تنهايی دلت
تقديم به خونهء تو"
Who, who, wh,w

December 2, 2001

بالاخره بخش کتاب و فيلم رو جدا کردم. لينک هاشون رو هم همين رو به رو می بينين. هر وقت يه چی جديد اون تو بود خبرتون می کنم. الان همون چند تان که قبلا معرفی کرده بودم.
دارم فرو می روم, دارم تا گردن فرو می روم, قدم کوتاه شده و خودم اين را می بينم که شانه هايم کشيده می شوند,
کشيده می شوند به طرف زمين, کوتاه شده ام, کوتاه,کوتاه,کوتا,کوت,کو.........
گند بزنن هر چی امنيته! گند بزنن همه رو, گند بزنن منو, احمق, کسی احمق ترين دنيا رو نمی خواد؟ اصلا نمی خواد که بخواد, فقط يه احمق ترين هست اين گوشهء دنيا!
خدا خدا خدا خدا خودآ خود آ خودبيا خود بيا ....................من دارم می يام, هستی؟
اگه همه چی تا حالا اشتباه بوده باشه چی؟ شهرزاد از دروغ گفتن بدش می ياد. ولی از اين که بگه اشتباه کردم چی؟ بايد با خودش رو راست باشه يا نه؟ هيچ لزومی نداره؟.
امروز من درگيرم. درگير اون خودهايی که خيلی وقت ها هستن اما پشت من.
من لاک نمی زنم پس کی هستم؟ من لاک نمی زنم چون انگشتام سنگين می شن و ناخن هام نمی تونن نفس بکشن. عروسک ها هميشه خوش حال ترن و می خندن حتی اگه....
من عروسک هستم؟ خودم می دونم که................................
راستی من مثل مامان بزرگ قديمی ام حنا بستم به ناخن هام. خيلی هم خوشرنگ ئه, سنگين نيست. نفس هم می کشم. می تونين امتحان کنين.
يه چيزی مثل اين که داره باب می شه تو جماعت وبلاگ نويس ها و اون هم اينه که همه دارن از نوشته های خودشون و خودشون دور می شن. هی به هم کار دارن و نظر می دن. نمی دونم اين حالت خوبه يا نه. يا اصلا نتيجه اش چی می شه. فقط می خوام بگم يادتون نره برای چی شروع کردين به نوشتن.
اصلا بی خيال خود اين هم که من نوشتم که شد مثل مال بقيه. می تونين فکر کنين اصلا اينو ننوشتم.
وقتی تو نمی تونی اونی باشی که ديگران فکر می کنن چی کار می کنی؟

December 1, 2001

دوباره خودش پشت خط نبود, خانوم منشی بود که گفت بله, کفری شد, اين چندمين بار بود که به موبايلش زنگ می زد و هر دفعه مجبور بود با منشی حرف بزنه, خسته بود, دلش می خواست وقتی زنگ می زنه , فقط خودش گوشی رو برداره.
|_|
|_|
نشسته بودند توی يه رستوران شيک و سعی می کردن غذا انتخاب کنن.
داشت حدس می زد که هديه اش چی می تونه باشه, ولی مجبور بود تا بعد از شام صبر کنه,.
نوار بلند کادو رو که باز کرد, ديگه می شد کاغذها رو راحت کنار زد؛
يه موبايل بود, يه شماره که فقط اون می دونست, برای خودشون دو تا.
راستی دی شب يادم رفت بگم يه چکمه های نارنجی خوشگلی توی پراک بود کلی با من دوس شد. هی بهم چشمک می زد و بای بای می کرد. توی پای يه آقاهه بود که همون برگای خوشگل رو جمع می کرد. کاش يه بار ديگه هم ببينمشون.

November 30, 2001

جديدا يه شغل شريف پيدا کردم. اون هم اين که برای ديگران وبلاگ می سازمو رجيستر و اين حرفا. فکر کنم چن وقت ديگه تصميم بگيرم يه شماره حساب برای کمک های دوستداران وبلاگ, صدا و سيمای لاهيجان ببخشيد لاريجان مردم شريف افغانستان و... به اين جانب اعلام کنم. باور نمی کنين از خودشون بپرسين.
حالم بد شده بود, با دو تا از دوستام رفته بوديم افطاری بيرون. يه رستوران نسبتا شيک ولی دربست در اختيار ما توی اسفنديار. بعد هم رفتيم قهوه خورون. دوستم که خيلی دوستش دارم انقدر حرف زد که من تقريبا به طور غيرمستقيم بالا آوردم. خسته و افسرده رسيدم خونه که ديدم يکی ديگه از بچه ها پيغام گذاشته. بهش زنگ زدم. نيم ساعت بعد اومد دنبالم رفتيم بيرون. فکر نمی کردم انقدر خوب باشه. اصلا يادم نبود امشب ماه کامله و خوب قصهء ماه وپلنگ رو که می دونين.
نتيجه اش اين شد که کلی راه رفتيم توی پارک. پرواز کردم روی برگ های کپه کپهء پارک راه رفتم. شلنگ تخته در انواع مختلف, و همه رو به آسمون. مثل که ادارهء برق ماه خوب کار می کنه امشب. يه نيگا بهش بکنين-ديدين راس می گم!- برای من که خيلی خوب بود. فقط همون جا که بوديم يه س<ال برام پيش اومد, اگه همهء اينا الکی باشه و مثلا اين جوری باشه که مثلا برای اين که فکر کنيم شبه يکی يه پرده می کشه روی آسمون قلابی يا ماه رو می ياره می زاره اون جا....
راستی يه نارنگی هم داشتيم نصف کرديم, جاتون خال چسبيد.
من بادکنک می خوام.

November 29, 2001

بی تعارف می گويم. من از نسلی هستم که در اين ميانه گم شده. هيچ کس را ره به ديارم نيست. نسلی که در آغاز انقلاب کودک بود و با همان کودکی تاکنون آمده. از نسلی که نه بزرگ است و نه کوچک. نسلی که گم شده در اين خاک, در اين زمانه, نسلی که يا کشته شدند يا گم در اين ميانهء ميدان.
به راستی من از کدام زمينم که اين چنين در زمين شمايان غريبم!
سخن يا از جوانانی است که سفارت آمريکا را تسخير کردند يا از جوانانی که در يک حکومت کاملا اسلامی, بی دين و بی اعتقادترين های روی زمين شدند.
اما
سخنی از من نيست که در اين ميانه ايستاده ام و ديگر نه به اعتقاد مرا اعتمادی است و نه به بی اعتقادی, اعتقادی...
به راستی کجايم که هيچ سخنی از من نيست!
ايده رو حال می کنين؟ يه بابايی رفته يه جواهرفروشی معتبر, 5ميليون بيعانه داده و سفارش 60ميليون جواهر داده. شماره حساب خواسته تا صبح روز تحويل بقيهء پول رو واريز کنه و يه ساعت بعدش بياد جواهرات رو ببره. صبح اون روز هم رفته جواهر فروشی, آقای جواهرات چی هم حسابش رو چک کرده ديده پول توی حسابشه. کلی عزت و احترام و تحويل جواهرات.
تا اين جای کار هيچ چيز عجيبی نيست. حتی شايد به نظر مسخره اس که دارم تعريف می کنم. ولی به ادامه داستان توجه کنين. لطفا!
يه ساعت بعد پليس جواهر فروشی رو به جرم آدم ربايی دست گير می کنه!! حال کردين؟ راستشو بگين .
ولی يه وقت فکر نکنين يه فيلم پليسی براتون تعريف کردم ها! اين داستان توی همين تهران خودمون-خودشون- اتفاق افتاده.
بعله آقا دزده حساب جواهرفروشی رو به .........
باز می گم عجب ايده ای بودها. کاش به ذهن من رسيده بود؛ شايد تا حالا منم پول دار شده بودم.
ايده های دست اول را با به ترين شرايط خريداريم.
حالا کم کم می فهمم که چرا نمی خواهی ببينی مرا, اين که در اين سال ها هميشه به نوعی فرار کرده ای. مهم تر اين که می فهمم چه گونه می شود فرار کرد. کافی است کمی با روزمره های ديگران خودت را درگير کنی. روزمره هايی که با آن عنصر سرشار هم راه نيست. فقط نمادی از آن را دارد. و می دانی که فقط نماد است ولی تن می دهی تا آزار نبينی. تا فرسوده نشوی. ولی اين جوری مگر فرسوده نمی شوی!!!!!!!!!! فقط يادت می رود فکر کنی. به بطالت می گذرانی اين بطالت عظما را.
تا حالا به اين مسئله فکر کرده بودين که اول شبه بعد روز, اينو من نمی گم تقويم ها می گن. خوب ساعت صفر و يک و... که اولين ساعات يه روزه خوب تو شبه! باز چرت گفتم؟ نه به خدا. همينه اين جوريه! فکر کنم فهميدين چرا اصلا راجع به اين موضوع حرف زدم. -يه چيز جالب تر اون هم اين که ساعات آخر اون روز باز توی شبه! همون23,22,... - تقصير من چيه اصلا اين وسط
"در جادهء 31 مانيومنتِ ايالت ماساچوست هستم و با دوچرخه ام, به طرف "راتربرگ" در ايالت ورمانت می روم. با تمام نيرويم پا می زنم, چون دوچرخه ام, خيلی قديمی است؛ نه دنده دارد و نه گلگير, فقط چرخ های تابداری دارد و ترمزی که هميشه نمی گيرد و فرمانی با لاستيک های ترک خورده که دوچرخه را هدايت می کند. دوچرخه ی ساده ای است, از آن نوع دوچرخه هايی که پدرم سال ها پيش وقتی بچه بود, سوارش می شد. هوا سرد است. باد مثل ماردر آستين هايم می پيچد و در کاپشن و پاچه های شلوار می سرد, اما من همين طور پا می زنم. مرتب پا می زنم. "
قسمتی بود از کتاب من پنيرم!!!
داستانی که گم می شوی در آن . در تعليق موجود در لا به لای کتاب. آدام در جست و جوی پدر خويش است ولی من هم به دنبالش می گردم. شايد هم من هستم. آدام هستم!

شناس نامه:
من پنيرم!!!(طعمه)
نويسنده: رابرت کورمير
مترجم: زهره شادرو
انتشارات فکر روز
بها: 1000 تومان

تعجب نکنيد از امروز تصميم گرفتم بهای پشت جلد رو هم براتون بزنم. شايد فقط برای اين که بدونين...
نمی دونم خيلی حوصله نداشتم خوب ازش تعريف کنم. ولی اينو جدی می گم برای خودش يه شاهکاره. اگه از کتابای ديگه اين بابا هم خبری دارين به من بگين. حيف شد يه وقتی معرفی ش کردم که حوصلهء نوشتن نداشتم. ولی خوب شما کتاب خون ها حتما بخونيدش.
يِکی از دوستای قديمی ام از دی شب شروع کرد به نوشتن اسم وبلاگش هم هست داستانک. شايد يه وقتی بيش تر در موردش باهاتون حرف بزنم

November 28, 2001

"اميلی نشسته بود رو به روی دوستش و بهش توضيح می داد که چه جوری با نيک شنا شده؛
راجع به همهء جزئيات و شب اولی که با هم آشنا شدن, البته اميلی می گفت که اين اون بود که رفته بود سراغ نيک, چرا که فکر می کرد شايد از اون خوشش بياد.
کنجکاو شده بودم و به حرفاشون گوش می کرد.
E: خيلی مهربونه
: گفتی اسمش چی بود؟
E: نيک
: کجا ديديش؟
E: توی يکی از Chatroomهای Yahoo!
!!"
مثل شمعی که آب شده
و هرگز روشن نخواهد شد
تمامی شهر در هياهوی سکوت غريبی
غرق شده
و راهی نيست
ماهی نيست
آهی نيست
نشسته ام اين جا و منتظرم, بدون هيچ قرار قبلی.
دی روز هم همين ساعت آمدم و پری روز, ولی هيچ اتفاقی نيفتاد, امروز که می آمدم, گفتم حتما می شود. الان بيست دقيقه است که اين جا هستم؛ شايد ده دقيقهء ديگر هم بمانم؛ فقط شايد اتفاقی بيفتد. چون حوصله ندارم دو ساعت آن توُ بنشينم. اگر چيزی نشد می روم. کسی اين جا نيست که.
اين هم يه لينک به بر و بچ radiohead
دلم می خواد راجع به آق صفا يک کمی براتون حرف بزنم. آق صفا با من زندگی می کنه. خيلی خوش اخلاق و خنده رو برعکس من. نمی دونم چه جوری تحمل می کنه منو ولی می دونم که دوستم داره. چون چن بار شده که بچه ها خواستن ببرنش مهمونی يا مسافرت ولی اون بداخلاقی کرده و نرفته. روزهايی که من می رم سر کار, اون خونه اس. برای خودش کتاب می خونه. گلا رو آب می ده و ... . اون اول ها وقتی می رفتم بيرون دلش می خواست باهام بياد من هم با خودم می بردمش؛ ولی به مرور از کثيفی هوا شاکی شد و ترجيح داد خونه بمونه. حالا من و اون دوست های خوبی برای هم هستيم.
می دونين با اين که آق صفا فقط نه(9) ماهه که با من زندگی می کنه ولی خيلی با هم خوبيم. نرگس اونو ديده بود و فهميده بود که مال منه. يعنی دوست منه...
اگه خواستين بعدا ازش بيش تر براتون می گم.
"هميشه ناخن هايش را می جود, بيش تر دست چپ, فرم ناخن هايش عوض شده.
بخاری روشن است و او هم چنان به کار خود مشغول است.
من چای می خورم, دوباره و چندباره و از او خبری نيست. مطمئنم که در خانه است و ناخن هايش را می جود."
"روی حاشيهء روزنامه با دست چپ می نويسد."
اين طرحی است از يک قصه که يک نفر می نويسد. در کافه نشسته و می نويسد و به همين بسنده می کند که جمله را تمام کرده و به حرف های بقيه گوش کند.

November 27, 2001

يه سايت جالب همين الان بهم معرفی شد: پروژهء گوتنبرگ , اگه اهل کتاب و داستان و اين حرفا باشين سايت جالبی خواهد بود براتون.
شايد اين که سخت می نويسم از اين است که سخت است آن چه هست! سخت و خاکستری. انگار هيچ خبری نيست يا خبری هست و من در بی خبری!
شايد اين که غريبه ای ره به ديارم نمی برد, از اين است که دياری نيست تا غريبه ای...

و هميشه اين شايدهاست که هست و اين من که شايد نيستم.
آقا راستی حسين خان راجع به مد پرسيده بود. دلم نيومد اينو براتون تعريف نکنم. تابستون بود که دو تا روسری نخی ايتاليايی! خريدم به اميد اِين که خوب همه جا می شه سر کرد. هنوز يه هفته نشده بود که رنگ مبارک روسری هايی که هنوز نشسته بودم پريدن- در قسمت فوقانی کله- (البته فکر کنم تقصير خورشيد خانوم تابستونی فوق حراره بود) ولی ما که پر رو هستيم و بچه پول دار هم نيستيم. همين جوری اونا رو سر کرديم تا اين که چشممون به جمال اين شلوارهای جديد و ايضا روسری ها افتاد, حتما شما هم ديدين. رنگ و رو رفته در بعضی قسمت ها, به مانند پارچه های سوخته يا به بخاری چسبيده در بعضی قسمت ها ايضا,
خلاصه کنم, کلی خوشم اومد که مُد صادر کردم اون هم چه مُدهايی.(اگه هنوز شلوارها رو نديدين, می تونين يه سر برين سرخه بازار يا روسری فروشی های معتبر سطح شهر)-من هنوز همون روسری ها رو سرم می کنم!(اگه بخواين در سطح شهر دنبال بنده بگردين!)-
بابا دستتون درد نکنه با اين نظرهاتون, مُردم از بس mail خوندم. معلومه چه قدر بلاگ ما خونده می شه!( از وقتی ازتون نظر خواستم ديگه ايميل دونی م هم کار نمی کنه!). البته اگه فکر می کنين من از پا در می يام و بلاگ نويسی رو بی خيال می شم؛ بايد بگم فعلا چنين قصدی ندارم. چون گفتم تازه قلم ام عوض شده(از سنگ به کامپيوتر) و خوب بالاخره طول می کشه تا بچهء آدم اسباب بازی های جديدش رو بی خيال شه!
مطلبی بود در بلاگ سلمان که اتفاقا دی روز با يکی از دوستا م داشتيم درباره اش حرف می زديم(بدون اين که بدونم سلمان هم به هم چو چيزی فکر می کنه) و اون هم روش های تحميق و تسطيح! آدم ها. ما فکر کرديم دو روش وجود داره يکی اين که اصولا هيچ اطلاعی به دست آدم ها نرسه و در بن بست نگه داشتن اونا و ديگری اين که يه بمباران اطلاعاتی در سطحی وسيع انجام بشه, که ظاهرا اينترنت و وسعت و گستردگی اون داره همين کارو می کنه. (يه چيزی در گوشتون بگم. اون هم اين که شايد اين قانون های جديد برای ما که ايرانيم خيلی بد نشه و بتونيم يه مدت با خيال راحت به کتاب های نخونده و کارهای ... برسيم)
برو بمير
"داستان نويسی را می شناسم که هميشه سعی دارد شخصيت های داستان هايش را بسازد, طوری که خود می خواهد, نه آن گونه که خودِ آن ها هستند.
هميشه در فکر خلاقيت است و ايجاد, هيچ وقت سعی نمی کندچيزهای موجود را بنويسد, يا توصيف کند.
اصلا دليل اين که من شروع کردم به نوشتن, همين بود که به او بفهمانم-با توجه به اين که شايد اين نوشته به دستش برسد- من می توانم خودم باشم نه آن چيزی که او دلش می خواهد.
درست است که من يک شخصيت داستانی بيش تر نيستم ولی همين که هستم نشان می دهد که او بايد به خود من هم توجه کند, به عنوان يک شخصيت... "
"از وقتی بهم می گفتن مارکی, طور ديگه ای شده بودم. هيچ کس اينو نمی فهميد ولی خودم که می فهميدم.
حالا من شده بودم مارکی, گوشام در آينه بزرگ تر بود و صداها رو به تر می شنيدم. چشم هام ريزتر و تيره تر شده بودن و توی دهنم جمع شده بود.
من شده بودم مارکی و اصلا اون آدم قبلی نبودم. اسمش چی بود؟ می بينيد حتی اسمش هم يادم نيست.

مارکی هر روز صبح زود بيدار می شود ولی آن قبلی دير از رخت خواب بيرون می آمد.
مارکی بچهء منظمی است که درس هايش را هم خوب می خواند.
ولی من دلم برای آن يکی که اسمش-اسمش چی بود؟- تنگ شده."
اول که آمدند, شايد نمی دانستند! شايد چيزی درونشان بود که هيچ نبود برای دانستنش! برای دانستن آن چه بود. برای ...
تا يک روز سنگی بر دست گرفتم. سنگی تيز و خشن . خراشيد دستم را اما آن چه را که می خواستم پيدا کرده بودم.
مدت ها بود که در غارها به سر می بردم با تکه سنگم و شاد از آن چه می گذشت, تا يک روز از غار بيرون آمدم؛ جنگل, درخت, آه کجا بودهام تاکنون. اين جا بود آن چه می خواستم. برای گفتن آن چه نمی دانستم و دلم پر می زد برای دانستنش...
|_|
مدت هاست که تغيير کرده از هر چيزی به چيزی ديگر و حالا برای دانستنش و انتشارش پشت اين صفحه می نشينم. و می نويسم. قلم ام عوض شده از سنگ به کامپيوتر رسيده ام, ولی هنوز نتوانسته ام آن چه را می خواهم بدانم, بدانم, بگويم. اولين کلمه را که آموخت و من فراموش کرده ام آن را , کلمه را

November 26, 2001

چه خوب بود وقتی سياوش را خواندم ديدم از "سفر به انتهای شب" نوشته. اين کتاب به نظر من هم شاهکاری است برای خود. کم نظير. و با سياوش هم دردم که جنگ واقعيت عريان جهالت و خشم آدم هايی است که از آدميت فقط, روی دو پا راه رفتن را دارند! (البته من دقيقا نمی دانم چه کسی را اين گونه توصِف کنم, آن هايی که جنگ را راه می اندازند يا اين که...)
فکر نمی کنم انسان های واقعی ببخشايند کسانی را که سربازانی را به مسلخ بردند که از جنگ فقط بازی های بچگانهء کوچه های کودکی را می شناختند.

همين جا بهتره کتاب رو براتون معرفی کنم.
"سفر به انتهای شب
لويی فردينان سلين
ترجمهء فرهاد غبرايی
چاپ اول 1373
انتشارات جامی"

اين هم يه تيکه از فصل اول:
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا, آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانش جو بود. دانش جوی دانشکدهء پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم برخورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپ بزند, من هم گوش دادم. به من گفت:" به تر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. ...
در واقع بی آن که متوجه باشيم, جنگ به ما نزديک می شدو من حال و روز درستی نداشتم. اين بحث کوتاه و قره قاتی خسته ام کرده بود. بعد هم, کلافه بودم, چون که پيش خدمت به خاطر انعام به کنس بازی متهمم کرده بود. بالاخره با آرتور آشتی کردم تا قال قضيه کنده بشود. تقريبا سر همه چيز به توافق رسيديم. ...
من با شور و شوق بلند شدم و سر آرتور فرياد زدم:"من می روم بينم همين طور است يا نه!" را ه افتادم و رفتم و در ارتش ثبت نام کرد, آن هم دوان دوان.
آرتور هم که مطمئنا از تاثير قهرمان بازی من بر جماعتی که نگاه مان می کرد, کفرش درآمده بود, در جوابم فرياد ز:"کله خر بازی در نيار, فردينان!"
از اين که چنين برداشتی می کرد, کمی دلخور شدم, اما پا سست نکردم, ثابت قدم بودم, به خودم گفتم:"حرف مرد يکی است!"
و قبلاز اين که با يگان ارتشی و سرهنگ و دار و دسته اش به خيابان ديگر بپيچم, هنوز وقت باقی بود که به طرفش فرياد زنان بگويم:"خواهيم ديد, پخمه!"
جريان دقيقا به همين صورت اتفاق افتاد. ...
... به خودم گفتم:"خودمانيم, ديگر تفريح ندارد! به زحمتش نمی ارزيد!" دلم می خواست برگردم, اما کار از کار گذشته بود. غيرنظامی ها در را يواشکی پشت سرما بسته بودند. عين موش افتاده بوديم توی تله.

November 25, 2001

دلم می خواد شکل و شمايل صفحه رو يه کم تغيير بدم- فقط يه کم- البته نمی دونم که واقعا اين کارو می کنم يا نه؟ ولی پيشنهادات سازنده شما رو گوش می کنيم. مثلا بهم بگين همين جوری خوبه يا نه, مثلا قسمت کتاب و فيلم و اينا درست کنم؟ يعنی به عبارت ساده تر اين اتاق رو يه کم از اين شلختگی نجات بدم و قفسه بندی و کمد و اين حرفا!
البته اين رو هم حوصله نداشتم برم کشف کنم که توی Blogger می شه صفحات مختلف داشت و لينک و اين برنامه ها يا نه...
شايد به درد خورد! http://www.archive.org/
باور نمی کنين اينجا رو ببينين
اين فقط يه چشمه اش بود. حالا با خيال راحت برين سراغش.
چشمانت باز, چشمانت بسته, چه فرقی می کند؟
دی شب دوستی می گفت: خوبه روابط اجتماعی مون روز به روز داره گسترش ... و از اون ور تنهايی هم خفه مون می کنه. راستش اون جا بهش هيچی نگفتم. ولی الن می خوام بگم که هيچ رابطه اجتماعی پای داری به هم نزدم. نمی تونم. من که حتی در روابط صميمانهء قبلی ام و حفظ اونا مشکل دارم چه طور می تونم ... اون فقط يه تصادف مسخره بود!!!
"خدا زيباست و زيبايی ها رادوست دارد"
توی تاکسی بودم که مجری بزرگوار برنامه افاضات فرمودند! می خوام بدونم پس زشتی ها چی؟ جای اونا کجاست؟ يعنی معنی اين جمله اينه که خدای بزرگوار فقط زيبايی ها رو دوست دارن؟ پس اگه اين جوريه چرا زشتی هارو آفريدن؟ مگه به جز ايشون خالق ديگه ای هم داريم؟ چرا . اصلا اين خلق تفاوت ها برای چيه؟
اصلا بی خيال, من نه اين که با جام جم کلا مشکل دارم هر حرف و حديثی هم که از طرف اونا نقل بشه اذيتم می کنه. وگر نه من سگ کی باشم که بخوام از خدا شکايت کنم اون هم پيش شماها که ....
اگر هم حرفی باهاش داشته باشم, مرد و مردونه می شينم جلوش به خودش می گم.
يه مرض جديد بهم اضافه شده. خوندن تموم وبلاگ ها. مثل نماز خوندن اونايی که سر اذان می شه ... يا خوردن غذای سر وقت برای کسايی که مامانی دارن که نگران سلامتی خونواده اس و همه چی هميشه مرتبه.
حالا من اگه يه روز بلاگ نخونم نمی دونم چی می شه. نوشتنش خيلی مهم نيست . ولی خوندنش چرا.
بعضی وقت ها فکر می کنم که شکل دفتر يادداشتم عوض شده. ولی نه هنوز دفترامو دارم. آخه می دونين من با کاغذ و قلم دوستی عجيبی دارم.
وقتی بلاگ بقيه رو می بينم احساس می کنم که چه قدر زندگی توشون موج می زنه و چه قدر خاليه بلاگ من از اين حرفا. از هر نوعش که بخواين. خبر, علم, گزارش, حرف. می بينم که فقط اين صفحه اس که هيچی توش معلوم نيست. هيچ حرفی برای گفتن نداره و فقط داره دست و پا می زنه. مثل کسی که توی باتلاق افتاده باشه و به هر ... دست می ندازه . فکر می کنم اين هم يکی ديگه از اوناس از اون خاشاکی که فقط برای چند لحظه دل گرمی می ده و تو بعد بيش تر فرو می ری.
باز شدم پراکنده نويس. ولی مثل اين که اين دفعه تو خاک گم نشدم توی عدم........
سلام

November 24, 2001

ديگه حالم داره از خودم به هم می خوره؟ آخه برای چی اسم ما ها رو گذاشته اشرف مخلوقات! برای اين که حتی به هم نوع خودمون هم رحم نمی کنيم؟ برای اين که اگه لازم باشه يا بيش تر وقت ها اگه لازم هم نباشه می کشيم فقط به خاطر خشونتی که هست! به خاطر چی؟
فکر کنم دارم ديوونه می شم, نه اين که نباشم, هستم ولی دارم از يه نوع ديگه ديوونه می شم! از نوعی که همه جا جنگ ئه و آدما ! جالبه آدما ........ يکی به من بگه, چرا اين جوريه؟ يکی به من بگه چرا هميشه --------
چرا نمی تونيم مهربوونی هامونو هديه بديم ولی گلوله , خشونت تا دلت بخواد.
فيلم گل های هريسون رو ديدم! اين يکی رو ديگه همه تون می تونين تو سينما ببينين!
زندگی, جنگ و ديگر هيچ!
نمی شه به جای اين جمله يه چيز ديگه جای گزين کرد؟؟

November 23, 2001


"تو بارها خواستی به من بگويی و هر بار نگفتی.
و من نمی دانستم چه بگويم, چه گونه بگويم؟
|_|
لباس سفيد چه قدر بهت می ياد؟
|_|
بچه هايت عمو صدايم می کنند, من اما, هنوز در اين فکرم که چه چيز بايد می گفتم که نگفتم؟"
همه جا سفيد است, يا شايد خاکستری و صدای سازی که هم راه مه می آيد و سعی می کند غرق شوی, نمی دانم در اندوه يا خلاء, پوچی يا افسردگی. صداهای مبهم اطراف اما نمی گذارند -تو- بخوابی, بروی, هر جا که بشود. و نام هايی که با مهر می آيند و مهربانی می آورند!
اين ته نشسته ام و نمی دانم روشن ترين چيزی است که می دانم.
تنبيه می کنی با سکوت تنهايی ام را و تنبيه می کنی با سکوت غربت ام را, می انديشم تنهايی گناهی است نابخشودنی که کيفری چنين دارد؟
گذشته است از اين جا, از کجا می دانم؟ از بويی که هست, بويی که مانده, بويی که می آيد.
می شنوم صدايش را, حرف زده, حرف می زند هنوز, صدايش می آيد از درون چاهی که هست.
علف می کشد, اسيد هم زده اما, اين ها را -----------
من همه چيز را می بينيم. می توانم ببينم. برای ديدن چشم ....
و باز من فيلم ديدم:
Dancer in the Dark
2000
Lars von Trier

و باز از آن ها که فيلم جزئی از زندگی شان است, می خواهم که ببينندش.
You don't need eyes to see
ترانه های Björk هم بی تاثير نبود. عجب سبک جالبی دارد و صدايی.
يکيش که من خيلی خوشم اومد اينه:I'VE SEEN IT ALL

دروغ های کوچک سرمنشا دروغ های بزرگ و .......
"کجا قايم شدی؟
من ديگه خسته شدم. بازی بسه, خودت گفتی يک کم قايم موشک بازی می کنيم, الان هم که اين همه وقته رفتی قايم شدی, من هم خسته شدم اِنقدر که دنبالت گشتم.
صدامو می شنوی؟ بيا بيرون, بازی تموم شد. من اين جا تنها نشستم و حوصله ام سررفته. اصلا بيا يه بازی ديگه بکنيم, مثلا نون بيار کباب ببر, يا هر چی تو بگی فقط قايم موشک نه.
زود باش بيا."

November 22, 2001

"رفت, رفت و باز هم رفت, اوايل تا زانو, بعد تا کمر و آخرِ سر تا سر.
ولی باز هم رفت, روشنايی خيره کننده ای را در اطرافش احساس کرد, پايش به جايی بند نبود و دستانش رها.
گاهی موجوداتی عجيب دور او حلقه زده و برای مدتی می چرخيدند و بعد همه با هم می رفتند. روشنايی بيش تر و بيش تر می شد و او را در برمی گرفت. ديگر خودش را هم نمی توانست ببيند, ناگهان چون جوانه ای شکفت, تکثير شد. همه جا را گرفت, خودش بود ولی هزاران هزار, و در هر قطره آب می شد يکی عين خودش را پيدا کند و اين احساس؛ وحشتناک ترين احساس زيبای او بود."
"گل های حياط مادربزرگ آن قدر بزرگ هستند که من مثل زنبوری بين آن ها گم شوم و به دنبال زيباترين آن ها بگردم.
|_|
من بزرگ شده ام, ولی ديگر اثری از آن ها نيست. گل ها, شکوفه های سيب و حوض های هميشه آبی حياط مادربزرگ, چه می گويم حتی مادربزرگ هم ديگر نيست و من به دنبال... به دنبال چه می گردم؟
|_|
آخر, دايی جان می گفت: اين عمارت قديمی است, بوی کاه گل می دهد- من که به جز بوی ياس چيزی نمی شنيدم- مادربزرگ يک سال بيش تر بعد از ساخته شدن ساختمان جديد تاب نياورد و در خاطرات گم شد. دل دايی جان باز هم آرام نگرفت, خاک و محله را که نمی شد عوض کرد, می شد؟ خانه را فروخت و رفت.
|_|
من بزرگ شده ام. من هنوز به دنبال بوی گل می گردم و منتظرم که مادربزرگ بيايد, شايد در گوشهء چارقدش کمی نخودچی و ياس برايم بياورد."
اينی که پايين می بينين رو حتما می شناسين. يکی از آهنگ های آلبوم Power Of Ten جناب مستطاب Chris De Burg ئه که راستش خوب به خاطر خودش و خودم و خودت آوردم.
نمی دونين چه قدر خوب بود وقتی امروز گوش کرديم. نمی تونم بگم چه قدر.

Where Will We Be Going
I've got every reason to be high,
I've got a place in the heaven beyond,
I've got dreams to live and I've got love to give,
And I know it in my heart and soul,
Where we will be going;

Well I lay me down to the northern sky,
I wake up with the light of the sun,
And the savage beast will surely die,
In the Bethlehem far below,
Where we will be going;

Oh... I've got the gold, and I've got the silver,
Oh... and I've got a place to call my own,

It's a way of living forever,
It's a way of living the dream,
It's a way of living the whole life,
Come down to the river,
Come down to the sea;

I remember footsteps on the moon,
After Dallas darkened days,
When the whole world seemed to stop and look,
And they ask themselves every day,
Where are we going?

But the bowman turned and carried on,
Hal prepared for childhood's end,
And it came out of dark and wintry skies,
On a terrible December night,
In New York City;

Oh... hey John! are you out there listening,
Oh... way across the universe?

It's a way of living forever,
It's a way of living the dream,
It's a way of living the whole life,
Come down to the river,
Come down to the sea;

Oh ay oh...
Oh ay oh...
Oh ay oh...
Come down to the river,
Come down to the sea;

I've got every reason to be high,
I've got a place in the heaven beyond,
I've got dreams to live and I've got love to give,
And I know it in my heart and soul,
Where we will be going,
Where we will be going,
Where we will be going...
" می گويد: بيداری؟
می گويم: آره.
دستم را می گيرد و می گويد: می ترسم, با من حرف می زنی؟
می گويم: نترس, برای چی می ترسی؟ من اين جام.
|_|
دستش را فشار می دهم و خوابم می برد."
همه شب بر آستانت چو سگان نهاده ام سر
که رقيب درنيايد به بهانهء گدايی
شخصی برام نوشته بود چرا به روز نيست سايتت(دير به دير آپديت می شه)! تعجب کردم من به جز اون چن روز که همه در جريانن, هر روز نوشتم و اون هم برش های زيادی نه يکی دو تا. نکنه اشتباه می کنم و اين تاريخا درست نشون نمی دن!(ديدين باز مشکل زمان پيش اومد!). البته فکر نکنيد فقط اينو نوشته بودها, کلی هم اتتقاد که اين چه وضشه. من حرفاشو قبول دارم ولی خوب چی کار کنم که جزو نسل پراکنده ای هستم که از اين شاخه به اون شاخه می پره ولی به هيچ.... شايد هم من از هيچ نسلی نيستم
سلام, سلام, سلام دوستم

November 21, 2001

" مدام از اين طرف به آن طرف می پرد, تاکيد می کنم مدام و من نمی توانم بفهمم چرا.
چرا هميشه در حال پريدن است و آن هم از يک طرف به طرف ديگر؛
من کنار حوض نشسته ام و نگاه می کنم ماهی هايی را که توی حوض هستند, رنگی, بی رنگ, بزرگ, کوچک و همه دائم در حرکت اند ولی نه مثل او که مدام می پرد, آن هم فقط در يک جهت.
|_|
نشسته ام پای درخت تبريزی حياط و گنجشک ها را ديد می زنم که جيک جيک می کنند و می پرند تا پای حوض, نوکی به آب می زنند و دوباره برمی گردند.
مثل اين است که از حرف زدن با خود خسته شده اند, می روند کنار ماهی ها, چيزی می گويند و برمی گردند و ماهی ها با تکان دادن دهانشان و باله هايشان جواب آن ها را می دهند؛ و او هم چنان می پرد.
|_|
حالا ديگر پريدنش را کم تر احساس می کنم, ساکت شده, آرام, طوری می پرد که من نفهم ام, ولی من می دانم که او هم چنان..."


می انديشم قصهء ميوهء ممنوع, قصه ای بيش نبوده برای سرگردانی آدمی. بهانه ای برای حضور, بهانه ای تا فرزندانش پی دليلی نباشند.
می انديشم به جز حوا و آدم, کسان ديگری هم از آن ميوه خوردند مگر؟ چرا به جز فرزندان اين دو موجود دو پا ديگرانی نيز سرگردانند و...
می انديشم اگر حوا بودم يا آدم اين قصه را برای گم راهی فرزندانم بازمی گفتم!؟
می انديشم چه کسی جرات بازگويی حقيقت را نداشت.
می انديشم
می اندی
می اند
می
م
"هر کسی بايد سنگی داشته باشد"
اين عنوان کتابی است از "بايرد بيلر" خانوم سرخ پوستی که هميشه نزديک مرز مکزيک در آريزونا زندگی کرده است. من بيشتر از اين در مورد او نمی دانم, اما کتابش را دوست داشتم.
" هر کسی بايد سنگی داشته باشد.
من برای بچه هايی که سنگی ندارند تا دوستشان باشد متاسفم.
من برای بچه هايی که هيچ سنگی دوستشان نيست و فقط سه چرخه, دوچرخه, اسب, فيل, ماهی قرمز, خانهء عروسکی سه اتاقه, اژدهای کوکی و از اين جور چيزها دارند متاسفم."
بقيه اش را خودتان بخوانيد.

شناس نامهء کتاب:
نويسنده: بايرد بيلرBaylor,Byrd
تصويرساز: پيتر پارنال
مترجم: ليدا کاووسی
نوبت چاپ: نخست1380
انتشارات: (دقيقا نمی دونم هزارتا نوشته ولی شايد:)حوض نقره
شال گردن زردی که دور گردنش بود, به خاکستری می زد و از شلوار سفيدش فقط کمی سفيدی پيدا بود. اگه بخوام همين طوری بگم طول می کشه, خوب پس يک بی خانهء کنار خيابونی رو تصور کنين, چه شکليه؟ آره خودشه.
ولی هيچ کدوم اينا توجه منو جلب نکرد. نکته اش اين جاست: از کنارش که رد می شدم, متوجه شدم داره توی يه چيزی نيگا می کنه و می خنده.
از توی يکی از جيباش يه تيکه آينهء شکسته در آورده بود وبه خودش نيگا می کرد و می خنديد. يه جوری که مثلا , نمی دونم چه جوری . جوری که آدم نگران سر و وضعش باشه!
راستی چه اميدی بود که ....
امروز حدود 4 و 5 عصر کسی آسمون رو نيگا کرد؟ فقط می تونم بگم خيلی قشنگ بود, عجيب و بی نهايت زيبا. جاتون خالی تا می تونستم نيگا کردم. فقط نمی دونم بعدش چرا دلم گرفت؟ شايد به خاطر اين بود که ماه خيلی تنها بود...
شايد مسخره باشه ولی يه چيزه جالب که تازه فهميدم براتون می گم. اگه ايران هستين البته. با يه گوشی موبايل حتی بدون سيم کارت می تونين به پليس زنگ بزنين ولی به شماره 112. اگه باور نمی کنين می تونين امتحان کنين. ولی با يه بهانه خوب مثلا تبريک حلول ماه مبارک رمضان يا خسته نباشيد به پليس فعال مملکت يا پرتقالی باشيد....
ولی اين که آدم وقتی با پليس کار فوری داره گوشی موبايل از کجا بياره با خودتونه.
نکته: اگه گوشی تون سيم کارت داره همون 110 رو بگيرين.
دلش کرفته, خيلی, هم خودش, هم بچه هاش, از دی شب ...
عموی بچه ها يه ماهی اين جا بود و خوب طبعا هر روز با بچه ها و اون . حرف, بازی, زندگی...
و حالا می خواد بره. برگرده. چرا اين مملکت بايد اين جوری باشه که خيلی ها برن.
چرا بابا ها فکر نمی کنن که بچه ها و مامان فقط يه بابا برای اداره نمی خوان يکی می خوان که باهاشون زندگی کنه.
دل من هم گرفته, از اين که مثل که هميشه همين جوريه . مردا زود يادشون می ره که ..........................
" اين روزها همهء داستان ها تکراری اند, شخصيت ها, گره ها, ...
می آيند کنارم می نشينند و دفترچه هايشان را درمی آورند, می گويند حوصله داری؟ می گويم آره و می خوانند.
می آيند کنارم می نشينند و دفترچه هايشان را می دهند دستم, متن هايی که تايپ شده, پر از غلط, که من بايد بخوانم و می خوانم.
به ظن خودشان آخرين ها و به ترين را و من نمی گويم که قبلا همهء اين ها را خوانده و يا شنيده ام. جايی شايد همين نزديکی ها.
همه مثل هم می نويسند ولی نمی فهمند؛ و من نمی گويم که اين روزها همهء داستان ها تکراری اند..."
"در ميانهء باد,
در ميانهء طوفان,
در ميان کاغذهای مچاله
روزنامه های يک بار مصرف
و ليوان هايی که چای در آن ها رسوب کرده
زيرسيگارهايی با ته سيگارهای مچاله
و خاکستری که از آن روی ميز پراکنده شده؟
دود داری؟
اين سوالی بود که
دود داری؟
فندک Zippo را نمی خواهد
فقط دود
دود می کند تا دودی بشود نوشته های روی ميز
قانقاريا گرفته انگشتانش
انگشتانش کبود شده
و دستش را
از مچ قطع کرده اند
ولی انگشتان کبود را می توانی ببينی
در جايی که دستی نيست
خاکستری
مچاله
انگشت هايش, دست هايش, درخت سرو کنار خيابان
همه قطع شده

زيرسيگاری پر ته سيگارهايی ست که
عابران خيابان
عابران خاکستری
خاموش کرده اند, چراغ های اين طوفانِ تهِ ليوانِ چای را"
چه غريب است اين حس مشترک ميان دو آدم که بر روی هم اسلحه کشيده اند. گويی ما به تمامی فرزندان قابيليم و نه هابيل, که هر که از مهر سخن می گويد, تيزی تيغ اش را می توان ديد از پس پرده!
راستی را چه گونه است اين خشونت بر جای مانده از حسادت قابيل؟
اگر قابيلی نبود, نسيم خود می وزيد بر همه جا, نه رويايی از نسيم و نه عکسی از نسيمی ديگر, اگر قابيل نبود خود نسيم .........
(دلم گرفت برای کمان بی رنک سياوش)
اکر نخواهی بدانی که کيستی و از کجا آمده ای پس چه گونه بار آن امانت لعنتی را خواهی کشيد؟ يه وجب خاک اينترنت فقط به همان دردی می خورد که تمام خاک های دنيا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

November 20, 2001

نمی دونم چرا نمی تونم طولانی بنويسم. همه چی زود تموم می شه. دوست دارم بعضی وقت ها مثل خيلی ها طولانی بنويسم ولی نمی شه. حتی حرف هم نمی تونم بزنم. حرفام هم کوتاهن. نه اين که نباشن, هستن ولی کلمه ها زود تموم می شن و اصلا يهو فکر می کنم چرا بايد حرف بزنم, اون هم انقدر که سر بقيه رو بخورم؟ راستی خسته می شين وقتی من پرحرفی می کنم؟
جه قدر فرق می کند سبک فيلم هايی که اين ور آب و آن ور آب ساخته می شوند. ناراحت می شوی , درک می کنی جنگ را با تمام وجودت و خشونت اين جانور دو پا را, و هم احساس پارادوکس اين جانور دو پا را. که نه به خود
رحم می کند نه به موجودی ديگر و در عين حال احساس مهربانی و انسانيت خفه اش می کند.
چه خوب فيلم می سازند اين تبليغات چی های غرب! و چه نمی توانيم فيلم بسازيم.
بگذريم. فيلم Jacobs Ladder (آدريان لين -1990) رو ديدم که اين اراجيف رو بافتم.
نه اندوهی هست. نه شادی. خالی است دل. خالی است ذهن. از هر هری که بشود تصورش را کرد.
دست ها در فکر يافتن کلامی .
خالی است چشم. چشمی از حدقه برآمده اما خالی.
هيچ کاغذی نيست برای يادداشت و هيچ برگشتی بر آن چه که نوشته شده. بر آن چه که حکايتی است از خلا, تهی,
دقيقا نمی دونم اين استفاده از کمربند ايمنی به خاطر بالا رفتن فرهنگ مونه يا به خاطر جريمه های راهنمايی رانندگی؟
جالبه چند وقته تعداد کمربند بندها! زياد شده, اگه اولی باشه که خوب تبريک, ولی اگه دومی باشه چشم آب نمی خوره اتفاق خوبی بيفته, چون بعد چند وقت همه چی برمی گرده سر جای اولش.
حرکت بين خط کشی های خيابان که يادتونه!!!!
خانوم حنا, خانوم حنا
دلم برات تنگ شده
زندگی قشنگ مون بی تو چه بی رنگ شده
خانوم حنا خانوم حنا نکنه خورده باشنت
کجايی؟
خانوم حنا خانوم حنا نکنه کشته باشنت
کجايی؟
خانوم حنا خاونم حنا....

ببينم يکی به ما بگه واقعا هيچ خبری نيست يا اين که چون من ديگه روزنامه نمی خونم و تلويزيون هم که و سال و نيمه به طور خصوصی از طرف من بايکوت شده. از هيچی خبر ندارم. احساس می کنم شهر, شهرمرده هاس و مملکت, مملکت خوابديده ها. درسته؟
نگاه کن
آخرين چراغ شهر با دانه های بلورين چشمان کودکی روشن شده.
يک راز



شب تاب پير
در گويی از بلور
سپيده را غرق کرده بود
و من
به سپيده نگفته بودم
تمام هسته ها کرم ندارند
می شود نور را در نور يافت
دلم می خواد بهم بگين اگه اعصابتون رو خرد می کنم. يا انقدر زير شيروونی پراکنده می نويسم که بعضی وقتا فکر می کنم گم شدم -اين جا روی خاک- ولی بد نيست بدونم که از پراکنده هام چه قدر حرصتون می گيره, از اين شاخه به اون شاخه پريدنام.. هر چند که احتمالا هيچی عوض نمی شه ولی يه وقت ديدين مجبور شدين کرکره, بنده رو بکشين پايين و مثلا از طرف شهرداری وبلاگرها برای من اخطار فرستادين. آخه می دونين من از عدم, اصلاح ناپذير و غيرقابل تحمل بودم. شايد به خاطر همين فرستادنم روی خاک که آدم شم ولی حتی حوا هم نشدم مثل که!!!!

November 19, 2001

"از ميان اين همه رنگ برخاسته ای و صاف در چشمانش نگاه می کنی
آخر نمی خواهی بگويی چرا؟
عذاب می کشی از اين همه احساس پاک که اطرافت می گردند و تو می دانی که.
بگذر
خودت نيز نمی دانی و می دانی که نمی دانی"
سحر آمدم به کوی ات به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی
مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر
مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر
اين دوست ايرلندی بنده که قبلا بهتون گفته بودم يه CD برای من سوغاتی آورده بود که داده بود به اون يکی دوستم و امروز بالاخره دستم رسيد. خوشم اومد. نمی دونم enya رو می شناسين يا نه. آلبوم Watermark اين خانومه.که جلد جالبی هم داره و همه شعراش احتمالا با خط خود خانوم enya توش هست.( اين که اسمش رو با حرف کوچيک شروع می کنم دليل داره. خودش هم همين جوری نوشته!). من از اين سبک ها خوشم می ياد. آدم هايی مثل لورنا مک کنيت, اُکانر؛...
شايد يه وقتی از شعرهاشون براتون نوشتم و يا سبک کارهاشون
سلاخ خانهء شمارهء پنج
يا
جنگ صليبی کودکان,
رقص اجباری با مرگ.

کورت ونه گات جونير
آمريکايی است, چهارمين نسل يک مهاجر آلمانی
در کيپ کاد
خوش و خرم زندگی می کند.
[و يک عالمه سيگار می کشد]
در جنگ دوم جهانی
ديده بان پياده نظام ارتش آمريکا بود,
و از صحنهء نبرد خارج شد
و در بند اسارت, سال ها قبل در آلمان,
شاهد بمباران درسدن با بمب های آتش زا بود.

درسدن,
فلورانس رود الب.

جان سالم به در برد تا داستان آن را بازگويد,
با يک سبک تلگرافی و شيزوفرنيک,
همان سبک داستان های
سيارهء ترالفامادور,
که بشقاب پرنده های آن
صلح
به ارمغان می آورند.

شناس نامه ای با سبکی تلگرافی بود از کتاب سلاخ خانه شماره پنج که همان اول کتاب آمده. برای همهء کسانی که کتاب می خوانند و با جنگ بيگانه نيستند و...
برای اين که با حال و هوای کتاب هم آشنا بشين يه کم از اول کتاب رو براتون می نويسم و اين رو هم می گم که احتمالا به سختی گير می ياد.

يک
همهء اين داستان کمابيش اتفاق افتاده است. به هر حال, قسمت هايی که به جنگ مربوط می شود تا حد زيادی راست است. يکی از بچه هايی که در درسدن می شناختم راستی راستی با گلوله کشته شد, آن هم به خاطر برداشتن قوری چای يک نفر ديگر. يکی ديگر از بچه ها, دشمنان شخصيش را جدا تهديد کرد که بعد از جنگ می دهد آدم کش های حرفه ای, آن ها را ترور کنند. البته من اسم همه آن ها را عوض کرده ام.
من خودم, سال 1967 با پول بنياد گوگنهايم که خدا عزتشان را زياد کند, برگشتم به درسدن. درسدن خيلی شبيه يکی از شهرهای ايالت اوهايو به نام ديتون است, البته فضای آزاد آن بيشتر از ديتون است. حتما با خاک درسدن, خروارها خاکه استخوان آدميزاد آميخته است.

سلاخ خانه, شماره, پنج
نويسنده: کورت ونه گات
مترجم: علی اصغر بهرامی
چاپ اول زمستان 1372
انتشارات روشنگران
خدا دوستام سحر و آرش رو برا من نگه داره. از اکانت اونا دارم استفاده می کنم.
مگه خودش نگفت فقط منم که تنهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هان,
"شماطه دار
تيک تاک
تيک تاک
کوک می کنی
ساعت را
عادت می کنی
خفتن را
ياد می گيری
نسيان را
چه خواری ای آدم
که عادت می کنی
عادت را"
"کويری به انتظار ابری
ابری به انتظار رعدی
و
رعدی به انتظار برق

برق و رعدی ساز کن
تا
بارانی باشم از ابری
فروچکنده به دشتی
دشتی در انتظار"

"زير دهمين چنار
پشت به چهار فصل
نيمه ای پنهان
در انتظار نيمه شبی بی سحر است"
"رها بودی
شک آمد
و دستانت را
به هزار زنجير آلود
زنجيرها از خون تو
روئيدند
و اينک قلب تو
زندان تمام آينه هاست
بگذار
کبوتری در سقف خانه ات,
لانه کند
شايد
زنجيرهای خيال بپوسند."
راستی سلام حال همه که خوب هست. البته نمی دونم خوب رو هرکسی چی تعريف می کنه يا اصلا تعريف می کنه؟ در هر صورت سلام. باز هم سلام
(شايد يکی از زيباترين کلمات همين سلام باشه) سلام
از تاريخ حرف نمی زنم چون اون وقت ديگه خيلی آتيشی می شم و خوب يه وقت ديدين سر سبز زبون سرخ رو بر باد داد! از دوستم هم که راجع به مطالب من حرف زده بود و مخملباف رو هم وارد ماجرا کرده بود ممنون. ولی رو راست بگم من ديگه مخملباف رو دوس ندارم دليلش رو هم می دونم, شايد اگه يه روز ببينمش و بتونه توجيح ام کنه؛ نظرم عوض شه ولی فعلا هيچ رقم نمی تونم با سياهی های جشن واره ای اين خانوادهء سبز کنار بيام.
از دی شب نمی تونم از خونه وصل شم. نمی دونم چه مرگه شه! شما می گين چی کار کنم؟ هيچ account ديگه ای هم ندارم. دوست هام هم که خوب...
دعا کنين درست شه.

November 18, 2001

کسی نقاشی های "راب گونزالس" رو ديده؟ يه جوری آدم ياد "اشر" می افته ولی خوب من کارهای گونزالس رو بيش تر دوس داشتم چون زنده تر هستن. اگه دوس داشتين يه سر اين جا بزنين: "گونزالس"
يا خودتون يه جست و جويی بکنين بد نيس.
هر چند وقت يه بار اسم وبلاگ اينی که اين جاست عوض می شه برای همين از کسانی که به اين وبلگ لينک می ذارن قبلا عذرخواهی و اين حرفا. شايد برای اين که دچار مشکل نشين بهتره از همون اسم خود شخص برای لينک استفاده کنين. نظرتون راجع به اسم جديد چيه؟
ماه از تنهايی دلش گرفته بود. ماه از اين که اون بالا هميشه تک و تنها باشه, ديگه عُق می زد, از اين که همه فکر می کردن اون تنهايی همه کاری می تونه بکنه, با اين که تنهاس ولی خوب هيچ مشکلی نداره, حرص می خورد ولی نمی تونست چيزی بگه, چون کسی گوش نمی کرد. شايد هم انقدر دور بود که صداش نمی رسيد. تا اين که يه روز آرزو کرد کاش يه نردبون پيدا بشه که انقدر بلند باشه که برای اين که بتونه وايسه به ماه تکيه کنه, نردبونی که ماه هم بتونه روی يکی از پله های بالاييش بشينه و يه نفس راحت بکشه و بعد انقدر حرف بزنه تا کلهء نردبون بره.
فکر کنم ديشب ماه به آرزوش رسيد, از اين پايين که نيگا می کردم به نظر می اومد يه کسی داره با ماه حرف می زنه و دو تايی به هم تکيه کردن.
شما دی شب ماه رو ديدين يا نردبونی که از زمين کشيده شده بود تا وسط آسمون, تا ماه؟
ما هم مثل بقيه يه شمارنده برای بلاگ مربوطه گذاشتيم! البته خوب طبعا از امروز حساب می شه. امروز تقريبا به همه بلاگ ها سر زدم. اگه بخوام چاخان نکنم از رو بعضی مطالب رد شدم. ولی خوب اشکالی نداره احتمالا بعضی ها هم در مورد اين بلاگ اين جوری هستن!! (راستی چرا شمارنده گذاشتم؟ مثلا می خوام خودمو تحويل بگيرم؟ با اين همه ادعا در مورد آنرمال و غيراستاندارد بودن چه کارها که نمی کنم ها.)
حيف که دی شب دير فهميديم بارون می ياد. ساعت تقريبا 2 شب بود. خوب نمی شد برم قدم زنی. دلم سوخت. چرا بارون اين قدر عين منه؟
آخ يادم نبود بهتون نگفتم من يعنی يکی ديگه هست که اسمش "باران ِ" و خوب اين جاست. البته نمی دونم چرا بعضی وقت ها خيلی کم رنگه.
راجع به بقيه بعد ها می گم.
" آن ها مرا اعدام کردند, دليلش را خودشان هم نمی دانستند.
خودم خواسته بودم چنين کنند.
نامه ای نوشتم و در آن تقاضای اعدام کردم. خواستم حکم اعدام مرا صادر کنند.
چند روز بعد طی يک نامه از دادگستری تاريخ و محل اعدام مشخص شده بود.

من اعدام شده ام, بالای يک دار.
دليلش را خودم هم نمی دانم."
" نشستن برايم سخت شده, پاهايم نيست, قطع اش کرده اند, بريده اند پاها را از بالای زانو, راه رفتن, با دست هايی که نيست, دست هايی که نبوده اند هيچ وقت, خودکار را با دستی که نيست روی کاغذ می لغزانم. چشمانم را با دست مالی سفيد بسته اند, رنگش را از کجا می دانم؟ از آن جا که پشت چشمان بسته ام سياهی است, سياهی تيرهء قيراندود و اين فقط از دست مالی سفيد برمی آيد.
سعی می کنم راه بروم با پاهايی که نيست و بنويسم با دست هايی که نيست و ببينم با چشم هايی که نيست, می خواهم حرف بزنم ولی می دانم به جای دهان خطی است, خطی خاکستری, بدون شکافی برای حرف زدن."
فيلم Analyze This رو کی ديده؟ تا حالا دو بار ديدمش و امرزو هم دو به شکم که باز برم ببينم يا نه؟ نمی دونم چه قدر رابرت دنيرو رو دوس دارين يا می شناسينش ولی به نظر من کارش خيلی درسته خيلی بيش تر از خيلی. کارگردان اين فيلم هارولد راميس و محصول 1999 . اگه بيش تر می خوايين بدونين تشريف ببرين اين جا( از من نخوايين که قصه اش رو براتون بگم چون اصلا دوست ندارم از جذابيت فيلم کم کنم.)
Analyze This
امروز مثل اين که روز بازگويی ترس های منه. الان که داشتم بلاگ های ديگران رو تورق می کردم, احساس کردم همه داريم برای هم تعارف تيکه پاره می کنيم. اين جوريه؟ اگه آره, فکر کنم ديگه تعارف و تحويل بسه. بريم سراغ نوشته هامون و دغدغه هامون, اگه دغدغه ای داريم.
يه چی ديگه هم بگم من با اين که از تمام ابزار الکترونيکی و ... استفاده می کنم ولی هميشه با اين دنيای مجازی مجازی مجازی مشکل داشتم. هر چند که می گم مثلا خودم يه اينترنت گردم يا دارم بلاگ می نويسم, با اين حال از اين مسئله دچار يه وحشت مبهم می شم, اون هم اين که؛ اينی که الان داره می نويسه شهرزاد واقعی نيست و شما که می خونيد خود واقعی تون نيستيد. فکر می کنم اين واسطه اون هم از جنس الکترونيکی کلی فيلتر رو شخصيت ها می ذاره....
بی خيال
وقتی به افغانستان و افغانی ها فکر می کنم, دلم می خواد زمين دهن باز کنه و ... از شرم و خجالت سرمو جلوی آينه هم نمی تونم بالا بيارم. از اين که هميشه سير ما نزولی بوده و حاکمان بی کفايت اين خاک رو تيکه تيکه کردن و مردمش را آواره و .... به اين فکر می کنم که وقتی ايران مهد تمدن بود و بزرگ ترين تمدن بشری روی فلات ايران شکل گرفته بود( و اين تمدن از هر نظر پيشرفته بود, ساختمان سازی و فرهنگ و...), رومی ها تازه توی چادر زندگی می کردن و اصلا اروپا و آمريکايی نداشتيم؛ حالا توی اين چند صد سال اخير ايران اينی شده که می بينيم و شايد به جرات بشه گفت بی فرهنگ ترين مردم اين کره خاکی اين جا هستن که مائيم. راستی چرا؟
چرا وقتی يه افغان ی رو می بينيم بهش بی احترامی می کنيم؟ و...
چرا تا شير دره پنجشير زنده بود کاريش نداشتيم ولی حالا که مرده, حلوا حلوا می کنيم.
من از اين می ترسم که نسل های بعدی ما(اگر نسلی و ايرانی بمونه؟!) همين چيزهارو در مورد کردستان و آذربايجان ويِا هر نقطهء ديگهء اين خاک بنويسن.
نمی دونم ولی واقعا از تاريخ خودم خجالت می کشم.

November 17, 2001

سلام سياوش.
اين که ديگران می خواهند تو در مورد جنگ بنويسی, همان چيزی است که خودت اشاره کردی. دور زدن آن خط کشی های ديکته شده.
بارها خواستم از نزديک با جنگ درآميزم, اما من حوا بودم و حوا را با جنگ چه کار!!! راستی چرا؟
حوای کوچکی بودم که سن شناس نامه ای هم اجازه نمی داد...
اما شايد روزی بنويسم آن جه را که از دور ديده ام.
"راستی سعيد نامه را جواب دادی يا شهيد.........."
"سلام
از دور که آمدی, شايد سال ها بود که می شناختمت, شايد هم دروغ می گويم, احساسی که نمی دانم چه بود.
از نردبون شروع شد, همين جوری از دزدی حرف زدم و نردبون دزدی, ولی بايد بگم تو نردبون دزدی نبودی, شايد نردبونی برای چيدن ستاره ها يا وارونه ديدن ماه توی حوض ولی نردبون دزدی نه.
الان هم ديگه تقريبا مطمئنم که مهر و ماه در کارند.
بابا بی خيال.
همين جا بهت بگم که می دونی, ولی خوب به من بگو چی رو می دونی؟ اين جوری برای من راحت تره.
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.
آبی, آب, آبی, روشن
گفتم آبی؟ چه جالب اين دفترچه هم آبی يه! روشن"
اين کتاب رو تازه شروع کردم. توی سفر. جالبه اگه دوست داشتين بخونين.
يه نکتهء جالب در مورد اون اينه که همه اش ديالوگ بين دو نفره و شما فضای قصه, محيط و هر چيز ديگری رو از حرف های اين دو نفر می فهميد.
مشخصات:
"نفرين ابدی بر خوانندهء اين برگ ها
نويسنده: مانوئل پوئيگ
مترجم: احمد گلشيری
نشر آفرينگان
چاپ اول : 1379"
من که نتونستم دوست ايرلندی م رو ببينم, ولی دوستم بالاخره تونسته بود ببينتش. ولی آقا حرص خوردم, حرص خوردم از اين که تو هيچ کاری هيچ وقت تموم کننده نداشتيم و نداريم. هر کاری که فکرش رو بکنين. فوتبال. سياست. اقتصاد.دزدی.اصلاحات. خلاصه اگه دو تا گل می زدن چی می شد؟ يا اگه با اين تصور که می بازيم نمی رفتن ايرلند چی می شد؟ اصلا بگذريم. حالا حتما مفسرهای فوتبال مون می گن چهار سال فرصت داريم. ما که اصلا رو نداريم!!!!
نمی دونم اهل کدوم مذهب و فرقه هستين ولی ماه رمضون يه بويی داره که هيچ کدوم از ماه ها ندارن . قبول دارين؟ با اين که فکر می کنم هنوز بزرگ نشدم و کودک وجودم دست نخورده ولی منو ياد بچگی و اون دوران بی زمان می ندازه.
آقا يه چيز جالب, داشتم که می رفتم يه راننده تاکسی غير استاندارد به تورم خورد. آدم مهربونی بود. کلی باهام شوخی کرد و در ضمن منو تا توی ترمينال برد بدون اين که يه قرون اضافی بگيره!
اين هم ديالوگ ما دو تا(البته باعث و بانی اين ديالوگ سه تا خانومی بودن که عقب نشته بودن)
- شما کجا می رين؟
- از بار و بنديلم معلومه خوب. بيهقی
- ايشالا دارين تشريف می برين جنوب فرانسه؟
- با اجازه
- خوب پس چرا با کشتی نرفتين؟
- آخه ديدم هواپيماها رو می زنن تو برج. گفتم خطرناکه.
- خوب من تا داخل می رسونمتون.
- نه آقا. براتون دردسر داره . من خودم می تونم برم.
- ای بابا يه آدم خوب هم که پيدا می شه شماها نذارين خوب باشه.
- من که از خدامه ولی خوب.
- ولی نداره. همين خدا يه کارهايی می کنه که من مجبورم.
- بالاخره اون هم بايد ثابت کنه که خداس
....
(ديدين استاندارد نبود!)
سلام من برگشتم. حالا دنده ام نرم بايد بشينم تمام مطالب اين چند روز رو بخونم. آخه کافی نت های اون جا خيلی گرون بودن.


|-|
|-|
|-|
|-|
|-|
بدون شرح.

November 13, 2001

من رفتم . اگه نمردم شنبه برمی گردم تا دوباره بنويسم و شما بخونين. همين.
فعلا
بهم خوش بگذره!
حالا که اين جوری شد فکر نکنين من فقط از اين کتابا می خونم ها. حتما سر فرصت براتون می گم چی ولی چراشو نمی گم . حتی اگه منت بکشين. سر فرصت هم يعنی همين که هر چند وقت يه بار يکي شو معرفی می کنم.
نمی دونم چنذ نفر کتاب "رفيق اعلی" کريستين بوبن رو خوندن. اين کتاب رو من اولين بار سال 76 خوندم, فکر کنم بد نباشه اگه اهل کتاب خوندن هستين يه نگاهی بهش بندازين. برای من که خيلی با ارزشه.
شناس نامه اش هم اينه:
رفيق اعلی
نويسنده: کريستين بوبن
مترجم: پيروز سيار
چاپ اول 1375
انتشارات: طرح نو
يه کم از اون رو براتون همين جا می يارم:
" لطافت بيهودگی
و کودک بزرگ می شود. همان گونه بزرگ می شود که جملهء کودکان. هم چون درخت, ريشه های بازوانش را در خاک زمين مادری فرو می برد, در سبزه زار يک کلام نشو و نما می يابد, پيوندهايش را با محيط اطراف می افزايد, شاخسار انديشه اش را در نور بيرون بالا می برد. دوران کودکی آن چيزی است که سراسر زندگی را می سازد. چه چيز دوران کودکی را می سازد؟"
حيفه آقا حتما برين بقيه اش رو هم بخونين.
سلام.
يه نفر برام Email زده که بعضی حرفاتو نمی فهمم. بعضی وقت ها نمی شه اونا رو به انگليسی ترجمه کنی؟ راستش يه کم برام سخته ولی حتما به اين مسئله فکر می کنم. چه قدر سخته آدم زبون مادری اش رو نتونه بفهمه. کاش اين دوستم يه کم براش راحت بود که بفهمه آخه می دونيد اونی رو که به فارسی می شه گفت, توی هيچ زبون ديگری نمی شه گفت. ولی چشم حتما اين کارو به مرور می کنم . البته فقط مطالب درخواستی رو!( اين جا صدا و سيمای لاريجانی است!) نه اشتباه شد اين جا خونهء منه. منم که همه ديگه تقريبا می شناسن. راستی می شناسين؟ اگه اين جوريه که می شناسين به خودم هم بگين, خوش حال می شم با خودم آشنا شم.(اون خودی که شما می شناسين). خلاصه دوست عزيزی که احتمالا سال هاست ايران نيستی, شايد هم اصلا هيچ وقت اين جا رو نديدی, خوب شد که گفتی. حتما يه فکری می کنم.
اين که بشر منظورم بچه های ناخلف همون آدم و حوای ناخلفه, از اول يه زبون واحد می حرفيدن چی می شد؟ نه راستی يکی نيست بهشون بگه , شما که حتی هم زبونيد , حرف همو نمی فهميد ديگه اين مسخره بازی هاتون چی بود.
اصلا آ همش تقصير همون آدم و حواست(قابل توجه: بالاخره بايد تقصير يکی باشه به جز خودمون مگه نه؟) خودشون خوب بلد نبودن حرف بزنن. گند زدن توی هر چی زبون و حرف و ايناس( اگه دست اوناس که روز قيامت هم يه گند ديگه می زنن, ما بدبختا دوباره سرگردون می شيم) چقدر چرت و پرت گفتم خسته شدين نه. پس تا بعد.

November 12, 2001

بايد بگم فکر نکنم هنوز حوا شده باشم. چون مثل که ما رو از جنس ديگری آفريدند!! البته خودم هم نمی دونم چيه شايد يه آلياژ خاص باشه مثل تيتانيوم يا اين که خاک اش معمولی نبوده (توی پرانتز فکر کنم اون موقع جبرائيل داشته شيطونی می کرده حواس اش نبوده)
آقا جاتون خالی رفتيم فرودگاه برای استقبال دوست ايرلندی مون, خيلی جالب بود کلی بر و بچ ايرونی اومده بودن. فکر می کردم من و دوستم رفتيم اون جا که برای اولين بار دوست اينترنتی مون رو ببينيم. ولی اونا اومده بودن با بچه های تيم ايرلند عکس می گرفتن و لاف می اومدن که آره 4-0 و 3-0 و 40-0 می بريمتون خلاصه جالب بود. البته نتونستيم ايشون رو هم شناسايی کنيم. فکر کرديم مثل ايرانی ها اينا هم چاخان اند. برگشتيم خونه تا همين 10 دقيقه پيش موبايل مون زنگ زد و ايشون بودن. حالا دوباره قراره فردا بريم لابی هتل.
خبرشو بهتون می دم.
امروز برای اولين بار رفتم سايت حواهای جمع مربوطه. عجيب بود خيلی با مال من فرق داشتن . ياد حرف يکی از همون دو تا دوستام افتادم(دفتر سياه که يادتونه؟) هر وقت يهو اشتباهی می گفتم آدم .... (مثلا در موردد خودم) تذکر می داد, اشتباه نکن فوق فوقش هم يه روز بخوای چيزی بشی حوا می شی ! آدم که اصلا حرفش رو هم نزن, ولی مثل که ما حوا هم نشديم و نخواهيم شد!
نمی دونم دلم بايد برای خودم بسوزه يا خوش حال باشم که همون ديونهء هميشگی خواهم بود, البته با Versionهای جديد.
يه تذکر فنی به دوستمون "روی جاده نمناک" بدم . اگه جرات نداری و دلت نمی خواد اسمت فاش بشه بايد بيش تر از اينا مواظب باشی چون توی اين دنيای مجازی خيلی راحت می شه رد آدما رو گرفت. فقط اسم تو رو معرفی نمی کنه, خواستی بعدا بيشتر توضيح می دم. خلاصه ما گفتيم بعدا نگی چه آدمای پست فطرتی بودن گوشی رو ندادن دست ما.
فکر کنم يه چی مهم ديگه رو هم نگفتم و اون اين که بنده خورهء کتاب و فيلم هم دارم. سر فرصت اگه دوست داشتين می تونم نقش شهرزاد قصه گو رو هم بازی کنم. کاش يه فيلمی خوب پيدا می شد که مجانی فيلم خوب برای آدم بياره. ما که فعلا به همون هفته ای دوتا راضی هستيم که می ريم محل از ما بهترون می بينيم!
آقا ديشب با يکی از بچه ها رفتيم سراغ سايت ابرام آقا نبوی . خوب بود. کلی مايه مسرت و اينا ولی خودمونيم يه کم ادب......
اون علامت |_| يعنی يه مربع کوچولو( برای اين که تيکه ها رو از هم جدا کنين). همين.
در ضمن من چند روزی نخواهم بود البته برای خودم سخت تر خواهد بود که ننوِسم(چون احتماالا برم کافی نت برای خوندن نامه های دوستان و مطالب شما) و می دونم که برای شما هم خيلی ناراحت کننده اس که سايت من به اصطلاح کرکره اش پايينه ولی خوب پيش آمده پيش می ياد....
چه قدر خودمو تحويل گرفتم . ولی اينا رو گفتم يه وقت فکر نکنين دو روزه باک بنزين بنده خالی شده.
تا بخوام برم احتمالا چن تای ديگه مطلب بتونم براتون بنويسم.
" آدم ها را به صف کرديم, به همين سادگی, فقط کافی بود به هر کدام يک شماره بدهيم و خلاص.
شماره ها را ولی از کجا بايد شروع می کرديم؟ من فکر کردم از پانصد و هشتاد و سه, ولی بقيه موافق نبودند, برای اين کار دليل منطقی می خواستند که من نداشتم.
|_|
آدم ها را به صف کرديم-دوباره به صف کرديم- فقط بايد به هر کدام يک شماره می داديم و خلاص.
اين دفعه من پيش نهادی ندادم چون می دانستم دليل منطقی ندارم.
|_|
من از اين کار خسته شده ام, ولی بقيه هر روز آدم ها را به صف می کنند..."
برای دوستی که در گذشته ای نه دور .........:
" نشسته ای و با يک بادبزن خودت را باد می زنی.
من تصور می کنم که نشسته ای و باد می زنی, شايد کمی خنک شوی - اين جوری شايد خنک شوی- کمی.
گاهی اوقات فکر می کنم که فقط فکر می کنی -کار ديگری نداری که- و من بادبزن را می دهم دستت تا هم فکر کنی و هم باد بزنی تا خنک شوی. ولی نه, فکر هم نمی کنی, فقط خط می کشی, هر روز يک خط يا هر شب, چه فرقی می کند, تو که نمی دانی کی خط می کشی يا باد می زنی!"
"ترديد دارم در شک بين دو رکعت
که
رکعت اول با خود بودم
يا رکعت دوم
با خدا"
يادم رفت همون اول بگم که اين پراکنده ها لزوما مال همين تاريخ های مصطلح امروزی نيست به عبارتی اگه بخوايم با زمان و تاريخ و اينا دوست باشيم مال گذشته است. دور يا نزديک.
آقای عليداد خان. دوست عزيز اين خط کشی ها مثل که اين جا هم هست هر چند که از بچگی سعی کردی پا روی خط ها نذاری( می دونين ما به اين نتيجه رسيديم که بعضی ها از بچگی از خط و خطکشی خوششون نمی ياد. يکيش خود من). ولی حالا بالاخره اشکال نداره با اين شرط که اون بالا هم بنويسی آدم...
بابا بی سوادی رو به تنبلی اضافه کنيد. بالاخره می تونين اسمشو ببينين. خوبه؟
آقا چرا هيچ کس ما رو تحويل نمی گيره؟ اين بود. نه بابا رسمش اين نيست...........
انتظار, انتظار هر چيزی که بشود منتظرش بود. دل شورهء عجيبی دارد اين انتظاری که نمی دانم از چيست؟.

November 11, 2001

راه که می رومء فقط زمين را نگاه می کنمء از چاله ها می ترسمء و دلم نمی خواهد پا روی خط های افقی و عمودی سنگ فرش بگذارم. همين طور نگاه می کنم و راه می روم. اين جوری ديگران مجبورند مواظب باشند به من نخورندء چون من حواسم نيست که.
کم کم پاهايم را که برمی دارم و می گذارمء سبک تر می شومء همين جوری هم نگاه می کنم. فقط يک چیز کمی عجيب به نظر می رسدء آن هم اين که زمين هی دورء دور می شودء دور ودورترء من هم ديگر قدم برنمی دارمء همين جوری فقط می روم بالاء
بالا و بالاتر!
يکی نيست بگه آخه چه خبره؟

نه راستی چه خبره؟
سلام
مدت هاست که با لفظ خداحافظیء دقيقا با لفظ خداحافظی مشکل پيدا کرده ام. جالب اين جا بود که هفته پيش که با يکی از دوستام حرف می زدم اون هم همين نظرو داشتء فعلا کلمه "فعلا" رو جای گزين کردم تا بعد.
اين که آدرس بقيه دوستان وب لاگ صاحاب رو به صورت لينک نذاشتم فکر کردم خوب کار تکراری است. برای همين فقط يه لينک به صفحه حسين آقا گذاشتم. در ضمن اين که اسمش شد بی سايه دليل داره. اين روزها خودمون همء سايه نداريم چه برسه به هم سايه !
شما بودين با اين دوست ايرلندی تون چی کار می کردين؟ اصلا می رفتين استقبال؟ نمی خوام از اين مسخره بازی های مهمون نواز ايرانی واين ها بگين يه دليل خوب بيارين که اين بنده خدا گناه داره يا نه؟ يا مثلا من به تلافی دو گل خورده بهش مرگ موش بدم يا اين جا با بر و بچ بريزيم سرش و ...
يه وقت فکر نکنين اين حروف عبيج غبير اسم صفحه منه ها دارم سعی می کنم درستش کنم ولی مشکلات IQ ويندوز رو که می دونين.
اين تبعيض نژادی هم ما رو کشت. حالا تکليف آدم های بدون فاميل تو اينترنت چيه؟

هر چند وقت يک بار به يه چيزگير می دم الان هم اين گروه Therion اومدن که.... وقت کردين چند تا از آهنگ هاشون رو Download کنين. متن آهنگ ها رو هم از همين DarkLyrics می تونين گير بيارين.
پوچی های خود را با تقويم علامت می گذارند
و
با ساعت بيهودگی ها را پس و پيش می کنند.

قراردادی برای ثبت هميشگی
مضحک ترين قرارداد بشری
زمان
مثل اين که قرمز بودند نه سفيد و حالا من نمی دونم می شه اميدوار بود که 3-0 ....

November 10, 2001

خيلی اهل فوتبال نيستم ولی الان که تا بازی چند ساعت بیشتر نمونده دل تو دلم نيست . مخصوصا که يه دوست اينترنتی ايرلندی هم دارم که قراره هفته بعد بياد ايران برای تماشای بازی . من هم دلم نمی خواد کنف بشم.(اين يه جور جديد دعا برای برنده شدن تيم سفيده!)
الان يه هفته می شه که می خوام شروع کنم حسين آقا در جريانه ولی تنبلی است و هزار دردسر تا امروز که بالاخره ويندوز2000 نصب کردم. اين هم اولين وب لاگ غيرمردونه هر چند که من با اين تقسيم بندی ها خيلی موافق نيستم.
سلام .
خيلی جالبه چند ساله پيش که هنوز خبری از اينترنت بازی نبود من و دو تا از دوستام يه دفتر داشتيم اسمش بود دفتر سياه (بعدا سر فرصت بهتون می گم چرا اسمش اين بود) که دست به دست ما سه تا می گشت و هر دفعه يه چی توش می نوشتيم . حالا حکايت وب لاگ هم منو ياد دفتر سياه انداخته.

November 7, 2001

Nothing to say in persian, because i have not win2000 anymore!

November 6, 2001

خوب اين هم از اين. حالا بايد از يه جا شروع کرد! ولی کو تا نصب ويندوز2000
Hello, this is new Story about life.
about Rain and anything u can thought about it.
C U Later.