"نصفه شب بود که تو خواب و بيداری با بغل دستی اش حرف می زد, سعی می کرد حرف بزنه؛ از خط ها گفت از اين که واسه بعضی ها می شه يه خط برای نهايت فکر کرد, ولی برای بعضی ها هر چه قدر هم که سعی کنی نمی تونی خط بکشی, خطی برای انتهاشون, خطی بين خودت و اون ها, خطی برای نهايت؛ سعی می کرد راجع به تصوير خدا حرف بزنه؛ راجع به اون تيکه هايی که ازش جدا شدن و گم شدن و حالا سعی می کنن اگه خودشو-کُلِشو- پيدا نمی کنن, حداقل اون نزديک ترين تيکه رو, -اونی که وقتی همه با هم بودن, اين دو تا با هم بودن,چسبيده به هم, يکی - پيدا کنن, حرف بزنه.
سعی می کرد به بغل دستی اش بفهمونه که اون خود خودش نيست؛ ولی شايد يکی از هم سايه هاش باشه؛ يکی از اونهايی که وقتی هنوز پرت نشده بود اين دنيا, خيلی بهش نزديک بوده, بغل دستی اش هم وانمود می کرد که می فهمه, ولی اون شک داشت, نمی دونست که واقعا می تونه بفهمه يا نه, نمی دونست که حرفاشو قبول داره يا نه, ولی خيلی مهم نبود؛ اين که خودش مطمئن بود قبلا برای مدتی اون تيکه رو پيدا کرده, اون تيکه که مطمئن بود, وقتی هنوز پرت نشده بودن اين جا پيش هم بودن, براش بس بود.
براش بس بود که فکر کنه بالاخره يه روز می ياد که بغل دستی اش همونه که..
برای همين بود که همين جوری که داشت حرف می زد خوابش برد, يواش يواش, هر چند که بغل دستی اش سيگار روشن کرده بود و داشت فکر می کرد به کسی که شايد يه جای ديگه..."
No comments:
Post a Comment