October 31, 2007

آتش سوزی فرهنگی یا هر چه بی سواد و بی کار بیش تر بهتر

خوبه کتاب خونی کم کم جزو گناهان کبیره شناخته می شه و همین الان هم همین عدهء کمی کخ کتاب می خونن یا باید بمیرن یا کتاب نخونن. از اون طرف خانوم ها فکر می کنن که داره بهشون لطف می شه که ساعت کاری شون کم می شه ولی در حقیقت اگه خوب نیگا کنیم می بینیم که این جور کم کم خانوم ها باید خونه نشین بشن چون هیچ کارفرمایی در شرایط برابر و حتی نابرابر راضی نمی شه که پول کامل به یه زن بده ولی کار کم ازش تحویل بگیره. نتیجه این می شه که خانوم ها استخدام نمی شن و حتی بدتر اخراج می شن تا به جاشون آقایون کار کنن. این جوری فکر کنمدرصد بیکاری هم بیاد پایین!! الحق که دولت مهرورز داره چهرهء جدیدی از خودش نشون می ده.
کنکور هم که نگم بهتره

October 27, 2007

دزد

ضبط صوت خریده بود و مکالمات مردم عادی را داخل اتوبوس، تاکسی، شرکت و هر جا که امکانش بود ضبط می کرد. برایش از عکس گرفتن راحت تر بود. این طوری لازم نبود آدم های قصه هایش، حرف های سخت سخت بزنند، کافی بود ضبط را روشن کند و حرف های دو به دو یا چند نفرهء مردم کوچه و خیابان بشود حرف های آدم های قصه هایش.
جمعه شب قرار بود برود مهمانی ، فرصت خوبی بود برای جمع کردن حرف های بیش تر. در آخرین لحظه ضبط صوت یادش رفت نیمه های شب که برگشت خانه، درِ آپارتمانش شکسته بود، دزد زده بود به زندگی اش، نامرد همهء کاست ها و ضبط صوت را هم برده بود.
آدم های قصه ایش لال شده بودند.

فیلم

October 23, 2007

جادو

Match Point

هذیان

سارا انار دارد
آن غول خواب ندارد

October 18, 2007

چهار پاره

کوارتت رو دیدم بعد از دو روز توی صف ایستادن. آن هم فقط با یک بلیط. یعنی به دوستم نرسید.
اول از همه فهمیدم که با این همه لافی که می زنیم در مورد فرهنگ و پیشینه و این ها، قد ارزن هم فرهنگ نداریم. چه از لحاظ صف ایستادن و به هزار دوز و کلک بلیط گرفتن و چه از لحاظ دیدن نمایش. نمی دانم چه چیزی در روایت یک قتل می تواند خنده دار باشد که جماعت فرهنگی از شنیدن آن زیر خنده بزنند و صدای قهقهه شان سالن را بردارد.
و اما در مورد نمایش مثل کارهای دیگری که از این گروه دیده بودم خیلی خوب بود. خصوصا بازی ها به ترتیب حسن معجونی و بعد باران کوثری و اتیلا پسیانی. در مورد نمایش هم به نظرم آمد اگر با تغییر هر فصل کاراکترها جای خود را به دیگری می دادند خیلی بهتر بود چرا که این طوری هر چهار هنرپیشه را می شد بدون واسطه دید.
از آذرِ آذرستان هم تشکر می کنم که با نوشته اش باعث شد بعد از مدت ها باز هم بروم تئاتر

October 14, 2007

باد می وزد
و شب خود را به پنجره سنجاق می کند
تو باران می شوی
و بر دشت می چکی

پای من در گل می ماند
وقتی که بخواهم از تو بگویم
شعر سکته می کند
و من هم

اون چن تا

ناخودآگاه

زندان بود و تو بودی و من که به همان زندان آوردندم. آرام بودی، آرام تر از همیشه. اتاق من و تو یکی بود و عجیب این که من می توانستم در کلاس هایم شرکت کنم. رفته بود. گفتی و گفتی و باز مادرت بود که سایه اش را می دیدم.
خواب بودم، دی شب خواب دیدم
خواب زندانی که زندانی هایش ما بودیم