November 30, 2001

جديدا يه شغل شريف پيدا کردم. اون هم اين که برای ديگران وبلاگ می سازمو رجيستر و اين حرفا. فکر کنم چن وقت ديگه تصميم بگيرم يه شماره حساب برای کمک های دوستداران وبلاگ, صدا و سيمای لاهيجان ببخشيد لاريجان مردم شريف افغانستان و... به اين جانب اعلام کنم. باور نمی کنين از خودشون بپرسين.
حالم بد شده بود, با دو تا از دوستام رفته بوديم افطاری بيرون. يه رستوران نسبتا شيک ولی دربست در اختيار ما توی اسفنديار. بعد هم رفتيم قهوه خورون. دوستم که خيلی دوستش دارم انقدر حرف زد که من تقريبا به طور غيرمستقيم بالا آوردم. خسته و افسرده رسيدم خونه که ديدم يکی ديگه از بچه ها پيغام گذاشته. بهش زنگ زدم. نيم ساعت بعد اومد دنبالم رفتيم بيرون. فکر نمی کردم انقدر خوب باشه. اصلا يادم نبود امشب ماه کامله و خوب قصهء ماه وپلنگ رو که می دونين.
نتيجه اش اين شد که کلی راه رفتيم توی پارک. پرواز کردم روی برگ های کپه کپهء پارک راه رفتم. شلنگ تخته در انواع مختلف, و همه رو به آسمون. مثل که ادارهء برق ماه خوب کار می کنه امشب. يه نيگا بهش بکنين-ديدين راس می گم!- برای من که خيلی خوب بود. فقط همون جا که بوديم يه س<ال برام پيش اومد, اگه همهء اينا الکی باشه و مثلا اين جوری باشه که مثلا برای اين که فکر کنيم شبه يکی يه پرده می کشه روی آسمون قلابی يا ماه رو می ياره می زاره اون جا....
راستی يه نارنگی هم داشتيم نصف کرديم, جاتون خال چسبيد.
من بادکنک می خوام.

November 29, 2001

بی تعارف می گويم. من از نسلی هستم که در اين ميانه گم شده. هيچ کس را ره به ديارم نيست. نسلی که در آغاز انقلاب کودک بود و با همان کودکی تاکنون آمده. از نسلی که نه بزرگ است و نه کوچک. نسلی که گم شده در اين خاک, در اين زمانه, نسلی که يا کشته شدند يا گم در اين ميانهء ميدان.
به راستی من از کدام زمينم که اين چنين در زمين شمايان غريبم!
سخن يا از جوانانی است که سفارت آمريکا را تسخير کردند يا از جوانانی که در يک حکومت کاملا اسلامی, بی دين و بی اعتقادترين های روی زمين شدند.
اما
سخنی از من نيست که در اين ميانه ايستاده ام و ديگر نه به اعتقاد مرا اعتمادی است و نه به بی اعتقادی, اعتقادی...
به راستی کجايم که هيچ سخنی از من نيست!
ايده رو حال می کنين؟ يه بابايی رفته يه جواهرفروشی معتبر, 5ميليون بيعانه داده و سفارش 60ميليون جواهر داده. شماره حساب خواسته تا صبح روز تحويل بقيهء پول رو واريز کنه و يه ساعت بعدش بياد جواهرات رو ببره. صبح اون روز هم رفته جواهر فروشی, آقای جواهرات چی هم حسابش رو چک کرده ديده پول توی حسابشه. کلی عزت و احترام و تحويل جواهرات.
تا اين جای کار هيچ چيز عجيبی نيست. حتی شايد به نظر مسخره اس که دارم تعريف می کنم. ولی به ادامه داستان توجه کنين. لطفا!
يه ساعت بعد پليس جواهر فروشی رو به جرم آدم ربايی دست گير می کنه!! حال کردين؟ راستشو بگين .
ولی يه وقت فکر نکنين يه فيلم پليسی براتون تعريف کردم ها! اين داستان توی همين تهران خودمون-خودشون- اتفاق افتاده.
بعله آقا دزده حساب جواهرفروشی رو به .........
باز می گم عجب ايده ای بودها. کاش به ذهن من رسيده بود؛ شايد تا حالا منم پول دار شده بودم.
ايده های دست اول را با به ترين شرايط خريداريم.
حالا کم کم می فهمم که چرا نمی خواهی ببينی مرا, اين که در اين سال ها هميشه به نوعی فرار کرده ای. مهم تر اين که می فهمم چه گونه می شود فرار کرد. کافی است کمی با روزمره های ديگران خودت را درگير کنی. روزمره هايی که با آن عنصر سرشار هم راه نيست. فقط نمادی از آن را دارد. و می دانی که فقط نماد است ولی تن می دهی تا آزار نبينی. تا فرسوده نشوی. ولی اين جوری مگر فرسوده نمی شوی!!!!!!!!!! فقط يادت می رود فکر کنی. به بطالت می گذرانی اين بطالت عظما را.
تا حالا به اين مسئله فکر کرده بودين که اول شبه بعد روز, اينو من نمی گم تقويم ها می گن. خوب ساعت صفر و يک و... که اولين ساعات يه روزه خوب تو شبه! باز چرت گفتم؟ نه به خدا. همينه اين جوريه! فکر کنم فهميدين چرا اصلا راجع به اين موضوع حرف زدم. -يه چيز جالب تر اون هم اين که ساعات آخر اون روز باز توی شبه! همون23,22,... - تقصير من چيه اصلا اين وسط
"در جادهء 31 مانيومنتِ ايالت ماساچوست هستم و با دوچرخه ام, به طرف "راتربرگ" در ايالت ورمانت می روم. با تمام نيرويم پا می زنم, چون دوچرخه ام, خيلی قديمی است؛ نه دنده دارد و نه گلگير, فقط چرخ های تابداری دارد و ترمزی که هميشه نمی گيرد و فرمانی با لاستيک های ترک خورده که دوچرخه را هدايت می کند. دوچرخه ی ساده ای است, از آن نوع دوچرخه هايی که پدرم سال ها پيش وقتی بچه بود, سوارش می شد. هوا سرد است. باد مثل ماردر آستين هايم می پيچد و در کاپشن و پاچه های شلوار می سرد, اما من همين طور پا می زنم. مرتب پا می زنم. "
قسمتی بود از کتاب من پنيرم!!!
داستانی که گم می شوی در آن . در تعليق موجود در لا به لای کتاب. آدام در جست و جوی پدر خويش است ولی من هم به دنبالش می گردم. شايد هم من هستم. آدام هستم!

شناس نامه:
من پنيرم!!!(طعمه)
نويسنده: رابرت کورمير
مترجم: زهره شادرو
انتشارات فکر روز
بها: 1000 تومان

تعجب نکنيد از امروز تصميم گرفتم بهای پشت جلد رو هم براتون بزنم. شايد فقط برای اين که بدونين...
نمی دونم خيلی حوصله نداشتم خوب ازش تعريف کنم. ولی اينو جدی می گم برای خودش يه شاهکاره. اگه از کتابای ديگه اين بابا هم خبری دارين به من بگين. حيف شد يه وقتی معرفی ش کردم که حوصلهء نوشتن نداشتم. ولی خوب شما کتاب خون ها حتما بخونيدش.
يِکی از دوستای قديمی ام از دی شب شروع کرد به نوشتن اسم وبلاگش هم هست داستانک. شايد يه وقتی بيش تر در موردش باهاتون حرف بزنم

November 28, 2001

"اميلی نشسته بود رو به روی دوستش و بهش توضيح می داد که چه جوری با نيک شنا شده؛
راجع به همهء جزئيات و شب اولی که با هم آشنا شدن, البته اميلی می گفت که اين اون بود که رفته بود سراغ نيک, چرا که فکر می کرد شايد از اون خوشش بياد.
کنجکاو شده بودم و به حرفاشون گوش می کرد.
E: خيلی مهربونه
: گفتی اسمش چی بود؟
E: نيک
: کجا ديديش؟
E: توی يکی از Chatroomهای Yahoo!
!!"
مثل شمعی که آب شده
و هرگز روشن نخواهد شد
تمامی شهر در هياهوی سکوت غريبی
غرق شده
و راهی نيست
ماهی نيست
آهی نيست
نشسته ام اين جا و منتظرم, بدون هيچ قرار قبلی.
دی روز هم همين ساعت آمدم و پری روز, ولی هيچ اتفاقی نيفتاد, امروز که می آمدم, گفتم حتما می شود. الان بيست دقيقه است که اين جا هستم؛ شايد ده دقيقهء ديگر هم بمانم؛ فقط شايد اتفاقی بيفتد. چون حوصله ندارم دو ساعت آن توُ بنشينم. اگر چيزی نشد می روم. کسی اين جا نيست که.
اين هم يه لينک به بر و بچ radiohead
دلم می خواد راجع به آق صفا يک کمی براتون حرف بزنم. آق صفا با من زندگی می کنه. خيلی خوش اخلاق و خنده رو برعکس من. نمی دونم چه جوری تحمل می کنه منو ولی می دونم که دوستم داره. چون چن بار شده که بچه ها خواستن ببرنش مهمونی يا مسافرت ولی اون بداخلاقی کرده و نرفته. روزهايی که من می رم سر کار, اون خونه اس. برای خودش کتاب می خونه. گلا رو آب می ده و ... . اون اول ها وقتی می رفتم بيرون دلش می خواست باهام بياد من هم با خودم می بردمش؛ ولی به مرور از کثيفی هوا شاکی شد و ترجيح داد خونه بمونه. حالا من و اون دوست های خوبی برای هم هستيم.
می دونين با اين که آق صفا فقط نه(9) ماهه که با من زندگی می کنه ولی خيلی با هم خوبيم. نرگس اونو ديده بود و فهميده بود که مال منه. يعنی دوست منه...
اگه خواستين بعدا ازش بيش تر براتون می گم.
"هميشه ناخن هايش را می جود, بيش تر دست چپ, فرم ناخن هايش عوض شده.
بخاری روشن است و او هم چنان به کار خود مشغول است.
من چای می خورم, دوباره و چندباره و از او خبری نيست. مطمئنم که در خانه است و ناخن هايش را می جود."
"روی حاشيهء روزنامه با دست چپ می نويسد."
اين طرحی است از يک قصه که يک نفر می نويسد. در کافه نشسته و می نويسد و به همين بسنده می کند که جمله را تمام کرده و به حرف های بقيه گوش کند.

November 27, 2001

يه سايت جالب همين الان بهم معرفی شد: پروژهء گوتنبرگ , اگه اهل کتاب و داستان و اين حرفا باشين سايت جالبی خواهد بود براتون.
شايد اين که سخت می نويسم از اين است که سخت است آن چه هست! سخت و خاکستری. انگار هيچ خبری نيست يا خبری هست و من در بی خبری!
شايد اين که غريبه ای ره به ديارم نمی برد, از اين است که دياری نيست تا غريبه ای...

و هميشه اين شايدهاست که هست و اين من که شايد نيستم.
آقا راستی حسين خان راجع به مد پرسيده بود. دلم نيومد اينو براتون تعريف نکنم. تابستون بود که دو تا روسری نخی ايتاليايی! خريدم به اميد اِين که خوب همه جا می شه سر کرد. هنوز يه هفته نشده بود که رنگ مبارک روسری هايی که هنوز نشسته بودم پريدن- در قسمت فوقانی کله- (البته فکر کنم تقصير خورشيد خانوم تابستونی فوق حراره بود) ولی ما که پر رو هستيم و بچه پول دار هم نيستيم. همين جوری اونا رو سر کرديم تا اين که چشممون به جمال اين شلوارهای جديد و ايضا روسری ها افتاد, حتما شما هم ديدين. رنگ و رو رفته در بعضی قسمت ها, به مانند پارچه های سوخته يا به بخاری چسبيده در بعضی قسمت ها ايضا,
خلاصه کنم, کلی خوشم اومد که مُد صادر کردم اون هم چه مُدهايی.(اگه هنوز شلوارها رو نديدين, می تونين يه سر برين سرخه بازار يا روسری فروشی های معتبر سطح شهر)-من هنوز همون روسری ها رو سرم می کنم!(اگه بخواين در سطح شهر دنبال بنده بگردين!)-
بابا دستتون درد نکنه با اين نظرهاتون, مُردم از بس mail خوندم. معلومه چه قدر بلاگ ما خونده می شه!( از وقتی ازتون نظر خواستم ديگه ايميل دونی م هم کار نمی کنه!). البته اگه فکر می کنين من از پا در می يام و بلاگ نويسی رو بی خيال می شم؛ بايد بگم فعلا چنين قصدی ندارم. چون گفتم تازه قلم ام عوض شده(از سنگ به کامپيوتر) و خوب بالاخره طول می کشه تا بچهء آدم اسباب بازی های جديدش رو بی خيال شه!
مطلبی بود در بلاگ سلمان که اتفاقا دی روز با يکی از دوستا م داشتيم درباره اش حرف می زديم(بدون اين که بدونم سلمان هم به هم چو چيزی فکر می کنه) و اون هم روش های تحميق و تسطيح! آدم ها. ما فکر کرديم دو روش وجود داره يکی اين که اصولا هيچ اطلاعی به دست آدم ها نرسه و در بن بست نگه داشتن اونا و ديگری اين که يه بمباران اطلاعاتی در سطحی وسيع انجام بشه, که ظاهرا اينترنت و وسعت و گستردگی اون داره همين کارو می کنه. (يه چيزی در گوشتون بگم. اون هم اين که شايد اين قانون های جديد برای ما که ايرانيم خيلی بد نشه و بتونيم يه مدت با خيال راحت به کتاب های نخونده و کارهای ... برسيم)
برو بمير
"داستان نويسی را می شناسم که هميشه سعی دارد شخصيت های داستان هايش را بسازد, طوری که خود می خواهد, نه آن گونه که خودِ آن ها هستند.
هميشه در فکر خلاقيت است و ايجاد, هيچ وقت سعی نمی کندچيزهای موجود را بنويسد, يا توصيف کند.
اصلا دليل اين که من شروع کردم به نوشتن, همين بود که به او بفهمانم-با توجه به اين که شايد اين نوشته به دستش برسد- من می توانم خودم باشم نه آن چيزی که او دلش می خواهد.
درست است که من يک شخصيت داستانی بيش تر نيستم ولی همين که هستم نشان می دهد که او بايد به خود من هم توجه کند, به عنوان يک شخصيت... "
"از وقتی بهم می گفتن مارکی, طور ديگه ای شده بودم. هيچ کس اينو نمی فهميد ولی خودم که می فهميدم.
حالا من شده بودم مارکی, گوشام در آينه بزرگ تر بود و صداها رو به تر می شنيدم. چشم هام ريزتر و تيره تر شده بودن و توی دهنم جمع شده بود.
من شده بودم مارکی و اصلا اون آدم قبلی نبودم. اسمش چی بود؟ می بينيد حتی اسمش هم يادم نيست.

مارکی هر روز صبح زود بيدار می شود ولی آن قبلی دير از رخت خواب بيرون می آمد.
مارکی بچهء منظمی است که درس هايش را هم خوب می خواند.
ولی من دلم برای آن يکی که اسمش-اسمش چی بود؟- تنگ شده."
اول که آمدند, شايد نمی دانستند! شايد چيزی درونشان بود که هيچ نبود برای دانستنش! برای دانستن آن چه بود. برای ...
تا يک روز سنگی بر دست گرفتم. سنگی تيز و خشن . خراشيد دستم را اما آن چه را که می خواستم پيدا کرده بودم.
مدت ها بود که در غارها به سر می بردم با تکه سنگم و شاد از آن چه می گذشت, تا يک روز از غار بيرون آمدم؛ جنگل, درخت, آه کجا بودهام تاکنون. اين جا بود آن چه می خواستم. برای گفتن آن چه نمی دانستم و دلم پر می زد برای دانستنش...
|_|
مدت هاست که تغيير کرده از هر چيزی به چيزی ديگر و حالا برای دانستنش و انتشارش پشت اين صفحه می نشينم. و می نويسم. قلم ام عوض شده از سنگ به کامپيوتر رسيده ام, ولی هنوز نتوانسته ام آن چه را می خواهم بدانم, بدانم, بگويم. اولين کلمه را که آموخت و من فراموش کرده ام آن را , کلمه را

November 26, 2001

چه خوب بود وقتی سياوش را خواندم ديدم از "سفر به انتهای شب" نوشته. اين کتاب به نظر من هم شاهکاری است برای خود. کم نظير. و با سياوش هم دردم که جنگ واقعيت عريان جهالت و خشم آدم هايی است که از آدميت فقط, روی دو پا راه رفتن را دارند! (البته من دقيقا نمی دانم چه کسی را اين گونه توصِف کنم, آن هايی که جنگ را راه می اندازند يا اين که...)
فکر نمی کنم انسان های واقعی ببخشايند کسانی را که سربازانی را به مسلخ بردند که از جنگ فقط بازی های بچگانهء کوچه های کودکی را می شناختند.

همين جا بهتره کتاب رو براتون معرفی کنم.
"سفر به انتهای شب
لويی فردينان سلين
ترجمهء فرهاد غبرايی
چاپ اول 1373
انتشارات جامی"

اين هم يه تيکه از فصل اول:
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا, آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانش جو بود. دانش جوی دانشکدهء پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم برخورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپ بزند, من هم گوش دادم. به من گفت:" به تر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. ...
در واقع بی آن که متوجه باشيم, جنگ به ما نزديک می شدو من حال و روز درستی نداشتم. اين بحث کوتاه و قره قاتی خسته ام کرده بود. بعد هم, کلافه بودم, چون که پيش خدمت به خاطر انعام به کنس بازی متهمم کرده بود. بالاخره با آرتور آشتی کردم تا قال قضيه کنده بشود. تقريبا سر همه چيز به توافق رسيديم. ...
من با شور و شوق بلند شدم و سر آرتور فرياد زدم:"من می روم بينم همين طور است يا نه!" را ه افتادم و رفتم و در ارتش ثبت نام کرد, آن هم دوان دوان.
آرتور هم که مطمئنا از تاثير قهرمان بازی من بر جماعتی که نگاه مان می کرد, کفرش درآمده بود, در جوابم فرياد ز:"کله خر بازی در نيار, فردينان!"
از اين که چنين برداشتی می کرد, کمی دلخور شدم, اما پا سست نکردم, ثابت قدم بودم, به خودم گفتم:"حرف مرد يکی است!"
و قبلاز اين که با يگان ارتشی و سرهنگ و دار و دسته اش به خيابان ديگر بپيچم, هنوز وقت باقی بود که به طرفش فرياد زنان بگويم:"خواهيم ديد, پخمه!"
جريان دقيقا به همين صورت اتفاق افتاد. ...
... به خودم گفتم:"خودمانيم, ديگر تفريح ندارد! به زحمتش نمی ارزيد!" دلم می خواست برگردم, اما کار از کار گذشته بود. غيرنظامی ها در را يواشکی پشت سرما بسته بودند. عين موش افتاده بوديم توی تله.

November 25, 2001

دلم می خواد شکل و شمايل صفحه رو يه کم تغيير بدم- فقط يه کم- البته نمی دونم که واقعا اين کارو می کنم يا نه؟ ولی پيشنهادات سازنده شما رو گوش می کنيم. مثلا بهم بگين همين جوری خوبه يا نه, مثلا قسمت کتاب و فيلم و اينا درست کنم؟ يعنی به عبارت ساده تر اين اتاق رو يه کم از اين شلختگی نجات بدم و قفسه بندی و کمد و اين حرفا!
البته اين رو هم حوصله نداشتم برم کشف کنم که توی Blogger می شه صفحات مختلف داشت و لينک و اين برنامه ها يا نه...
شايد به درد خورد! http://www.archive.org/
باور نمی کنين اينجا رو ببينين
اين فقط يه چشمه اش بود. حالا با خيال راحت برين سراغش.
چشمانت باز, چشمانت بسته, چه فرقی می کند؟
دی شب دوستی می گفت: خوبه روابط اجتماعی مون روز به روز داره گسترش ... و از اون ور تنهايی هم خفه مون می کنه. راستش اون جا بهش هيچی نگفتم. ولی الن می خوام بگم که هيچ رابطه اجتماعی پای داری به هم نزدم. نمی تونم. من که حتی در روابط صميمانهء قبلی ام و حفظ اونا مشکل دارم چه طور می تونم ... اون فقط يه تصادف مسخره بود!!!
"خدا زيباست و زيبايی ها رادوست دارد"
توی تاکسی بودم که مجری بزرگوار برنامه افاضات فرمودند! می خوام بدونم پس زشتی ها چی؟ جای اونا کجاست؟ يعنی معنی اين جمله اينه که خدای بزرگوار فقط زيبايی ها رو دوست دارن؟ پس اگه اين جوريه چرا زشتی هارو آفريدن؟ مگه به جز ايشون خالق ديگه ای هم داريم؟ چرا . اصلا اين خلق تفاوت ها برای چيه؟
اصلا بی خيال, من نه اين که با جام جم کلا مشکل دارم هر حرف و حديثی هم که از طرف اونا نقل بشه اذيتم می کنه. وگر نه من سگ کی باشم که بخوام از خدا شکايت کنم اون هم پيش شماها که ....
اگر هم حرفی باهاش داشته باشم, مرد و مردونه می شينم جلوش به خودش می گم.
يه مرض جديد بهم اضافه شده. خوندن تموم وبلاگ ها. مثل نماز خوندن اونايی که سر اذان می شه ... يا خوردن غذای سر وقت برای کسايی که مامانی دارن که نگران سلامتی خونواده اس و همه چی هميشه مرتبه.
حالا من اگه يه روز بلاگ نخونم نمی دونم چی می شه. نوشتنش خيلی مهم نيست . ولی خوندنش چرا.
بعضی وقت ها فکر می کنم که شکل دفتر يادداشتم عوض شده. ولی نه هنوز دفترامو دارم. آخه می دونين من با کاغذ و قلم دوستی عجيبی دارم.
وقتی بلاگ بقيه رو می بينم احساس می کنم که چه قدر زندگی توشون موج می زنه و چه قدر خاليه بلاگ من از اين حرفا. از هر نوعش که بخواين. خبر, علم, گزارش, حرف. می بينم که فقط اين صفحه اس که هيچی توش معلوم نيست. هيچ حرفی برای گفتن نداره و فقط داره دست و پا می زنه. مثل کسی که توی باتلاق افتاده باشه و به هر ... دست می ندازه . فکر می کنم اين هم يکی ديگه از اوناس از اون خاشاکی که فقط برای چند لحظه دل گرمی می ده و تو بعد بيش تر فرو می ری.
باز شدم پراکنده نويس. ولی مثل اين که اين دفعه تو خاک گم نشدم توی عدم........
سلام

November 24, 2001

ديگه حالم داره از خودم به هم می خوره؟ آخه برای چی اسم ما ها رو گذاشته اشرف مخلوقات! برای اين که حتی به هم نوع خودمون هم رحم نمی کنيم؟ برای اين که اگه لازم باشه يا بيش تر وقت ها اگه لازم هم نباشه می کشيم فقط به خاطر خشونتی که هست! به خاطر چی؟
فکر کنم دارم ديوونه می شم, نه اين که نباشم, هستم ولی دارم از يه نوع ديگه ديوونه می شم! از نوعی که همه جا جنگ ئه و آدما ! جالبه آدما ........ يکی به من بگه, چرا اين جوريه؟ يکی به من بگه چرا هميشه --------
چرا نمی تونيم مهربوونی هامونو هديه بديم ولی گلوله , خشونت تا دلت بخواد.
فيلم گل های هريسون رو ديدم! اين يکی رو ديگه همه تون می تونين تو سينما ببينين!
زندگی, جنگ و ديگر هيچ!
نمی شه به جای اين جمله يه چيز ديگه جای گزين کرد؟؟

November 23, 2001


"تو بارها خواستی به من بگويی و هر بار نگفتی.
و من نمی دانستم چه بگويم, چه گونه بگويم؟
|_|
لباس سفيد چه قدر بهت می ياد؟
|_|
بچه هايت عمو صدايم می کنند, من اما, هنوز در اين فکرم که چه چيز بايد می گفتم که نگفتم؟"
همه جا سفيد است, يا شايد خاکستری و صدای سازی که هم راه مه می آيد و سعی می کند غرق شوی, نمی دانم در اندوه يا خلاء, پوچی يا افسردگی. صداهای مبهم اطراف اما نمی گذارند -تو- بخوابی, بروی, هر جا که بشود. و نام هايی که با مهر می آيند و مهربانی می آورند!
اين ته نشسته ام و نمی دانم روشن ترين چيزی است که می دانم.
تنبيه می کنی با سکوت تنهايی ام را و تنبيه می کنی با سکوت غربت ام را, می انديشم تنهايی گناهی است نابخشودنی که کيفری چنين دارد؟
گذشته است از اين جا, از کجا می دانم؟ از بويی که هست, بويی که مانده, بويی که می آيد.
می شنوم صدايش را, حرف زده, حرف می زند هنوز, صدايش می آيد از درون چاهی که هست.
علف می کشد, اسيد هم زده اما, اين ها را -----------
من همه چيز را می بينيم. می توانم ببينم. برای ديدن چشم ....
و باز من فيلم ديدم:
Dancer in the Dark
2000
Lars von Trier

و باز از آن ها که فيلم جزئی از زندگی شان است, می خواهم که ببينندش.
You don't need eyes to see
ترانه های Björk هم بی تاثير نبود. عجب سبک جالبی دارد و صدايی.
يکيش که من خيلی خوشم اومد اينه:I'VE SEEN IT ALL

دروغ های کوچک سرمنشا دروغ های بزرگ و .......
"کجا قايم شدی؟
من ديگه خسته شدم. بازی بسه, خودت گفتی يک کم قايم موشک بازی می کنيم, الان هم که اين همه وقته رفتی قايم شدی, من هم خسته شدم اِنقدر که دنبالت گشتم.
صدامو می شنوی؟ بيا بيرون, بازی تموم شد. من اين جا تنها نشستم و حوصله ام سررفته. اصلا بيا يه بازی ديگه بکنيم, مثلا نون بيار کباب ببر, يا هر چی تو بگی فقط قايم موشک نه.
زود باش بيا."

November 22, 2001

"رفت, رفت و باز هم رفت, اوايل تا زانو, بعد تا کمر و آخرِ سر تا سر.
ولی باز هم رفت, روشنايی خيره کننده ای را در اطرافش احساس کرد, پايش به جايی بند نبود و دستانش رها.
گاهی موجوداتی عجيب دور او حلقه زده و برای مدتی می چرخيدند و بعد همه با هم می رفتند. روشنايی بيش تر و بيش تر می شد و او را در برمی گرفت. ديگر خودش را هم نمی توانست ببيند, ناگهان چون جوانه ای شکفت, تکثير شد. همه جا را گرفت, خودش بود ولی هزاران هزار, و در هر قطره آب می شد يکی عين خودش را پيدا کند و اين احساس؛ وحشتناک ترين احساس زيبای او بود."
"گل های حياط مادربزرگ آن قدر بزرگ هستند که من مثل زنبوری بين آن ها گم شوم و به دنبال زيباترين آن ها بگردم.
|_|
من بزرگ شده ام, ولی ديگر اثری از آن ها نيست. گل ها, شکوفه های سيب و حوض های هميشه آبی حياط مادربزرگ, چه می گويم حتی مادربزرگ هم ديگر نيست و من به دنبال... به دنبال چه می گردم؟
|_|
آخر, دايی جان می گفت: اين عمارت قديمی است, بوی کاه گل می دهد- من که به جز بوی ياس چيزی نمی شنيدم- مادربزرگ يک سال بيش تر بعد از ساخته شدن ساختمان جديد تاب نياورد و در خاطرات گم شد. دل دايی جان باز هم آرام نگرفت, خاک و محله را که نمی شد عوض کرد, می شد؟ خانه را فروخت و رفت.
|_|
من بزرگ شده ام. من هنوز به دنبال بوی گل می گردم و منتظرم که مادربزرگ بيايد, شايد در گوشهء چارقدش کمی نخودچی و ياس برايم بياورد."
اينی که پايين می بينين رو حتما می شناسين. يکی از آهنگ های آلبوم Power Of Ten جناب مستطاب Chris De Burg ئه که راستش خوب به خاطر خودش و خودم و خودت آوردم.
نمی دونين چه قدر خوب بود وقتی امروز گوش کرديم. نمی تونم بگم چه قدر.

Where Will We Be Going
I've got every reason to be high,
I've got a place in the heaven beyond,
I've got dreams to live and I've got love to give,
And I know it in my heart and soul,
Where we will be going;

Well I lay me down to the northern sky,
I wake up with the light of the sun,
And the savage beast will surely die,
In the Bethlehem far below,
Where we will be going;

Oh... I've got the gold, and I've got the silver,
Oh... and I've got a place to call my own,

It's a way of living forever,
It's a way of living the dream,
It's a way of living the whole life,
Come down to the river,
Come down to the sea;

I remember footsteps on the moon,
After Dallas darkened days,
When the whole world seemed to stop and look,
And they ask themselves every day,
Where are we going?

But the bowman turned and carried on,
Hal prepared for childhood's end,
And it came out of dark and wintry skies,
On a terrible December night,
In New York City;

Oh... hey John! are you out there listening,
Oh... way across the universe?

It's a way of living forever,
It's a way of living the dream,
It's a way of living the whole life,
Come down to the river,
Come down to the sea;

Oh ay oh...
Oh ay oh...
Oh ay oh...
Come down to the river,
Come down to the sea;

I've got every reason to be high,
I've got a place in the heaven beyond,
I've got dreams to live and I've got love to give,
And I know it in my heart and soul,
Where we will be going,
Where we will be going,
Where we will be going...
" می گويد: بيداری؟
می گويم: آره.
دستم را می گيرد و می گويد: می ترسم, با من حرف می زنی؟
می گويم: نترس, برای چی می ترسی؟ من اين جام.
|_|
دستش را فشار می دهم و خوابم می برد."
همه شب بر آستانت چو سگان نهاده ام سر
که رقيب درنيايد به بهانهء گدايی
شخصی برام نوشته بود چرا به روز نيست سايتت(دير به دير آپديت می شه)! تعجب کردم من به جز اون چن روز که همه در جريانن, هر روز نوشتم و اون هم برش های زيادی نه يکی دو تا. نکنه اشتباه می کنم و اين تاريخا درست نشون نمی دن!(ديدين باز مشکل زمان پيش اومد!). البته فکر نکنيد فقط اينو نوشته بودها, کلی هم اتتقاد که اين چه وضشه. من حرفاشو قبول دارم ولی خوب چی کار کنم که جزو نسل پراکنده ای هستم که از اين شاخه به اون شاخه می پره ولی به هيچ.... شايد هم من از هيچ نسلی نيستم
سلام, سلام, سلام دوستم

November 21, 2001

" مدام از اين طرف به آن طرف می پرد, تاکيد می کنم مدام و من نمی توانم بفهمم چرا.
چرا هميشه در حال پريدن است و آن هم از يک طرف به طرف ديگر؛
من کنار حوض نشسته ام و نگاه می کنم ماهی هايی را که توی حوض هستند, رنگی, بی رنگ, بزرگ, کوچک و همه دائم در حرکت اند ولی نه مثل او که مدام می پرد, آن هم فقط در يک جهت.
|_|
نشسته ام پای درخت تبريزی حياط و گنجشک ها را ديد می زنم که جيک جيک می کنند و می پرند تا پای حوض, نوکی به آب می زنند و دوباره برمی گردند.
مثل اين است که از حرف زدن با خود خسته شده اند, می روند کنار ماهی ها, چيزی می گويند و برمی گردند و ماهی ها با تکان دادن دهانشان و باله هايشان جواب آن ها را می دهند؛ و او هم چنان می پرد.
|_|
حالا ديگر پريدنش را کم تر احساس می کنم, ساکت شده, آرام, طوری می پرد که من نفهم ام, ولی من می دانم که او هم چنان..."


می انديشم قصهء ميوهء ممنوع, قصه ای بيش نبوده برای سرگردانی آدمی. بهانه ای برای حضور, بهانه ای تا فرزندانش پی دليلی نباشند.
می انديشم به جز حوا و آدم, کسان ديگری هم از آن ميوه خوردند مگر؟ چرا به جز فرزندان اين دو موجود دو پا ديگرانی نيز سرگردانند و...
می انديشم اگر حوا بودم يا آدم اين قصه را برای گم راهی فرزندانم بازمی گفتم!؟
می انديشم چه کسی جرات بازگويی حقيقت را نداشت.
می انديشم
می اندی
می اند
می
م
"هر کسی بايد سنگی داشته باشد"
اين عنوان کتابی است از "بايرد بيلر" خانوم سرخ پوستی که هميشه نزديک مرز مکزيک در آريزونا زندگی کرده است. من بيشتر از اين در مورد او نمی دانم, اما کتابش را دوست داشتم.
" هر کسی بايد سنگی داشته باشد.
من برای بچه هايی که سنگی ندارند تا دوستشان باشد متاسفم.
من برای بچه هايی که هيچ سنگی دوستشان نيست و فقط سه چرخه, دوچرخه, اسب, فيل, ماهی قرمز, خانهء عروسکی سه اتاقه, اژدهای کوکی و از اين جور چيزها دارند متاسفم."
بقيه اش را خودتان بخوانيد.

شناس نامهء کتاب:
نويسنده: بايرد بيلرBaylor,Byrd
تصويرساز: پيتر پارنال
مترجم: ليدا کاووسی
نوبت چاپ: نخست1380
انتشارات: (دقيقا نمی دونم هزارتا نوشته ولی شايد:)حوض نقره
شال گردن زردی که دور گردنش بود, به خاکستری می زد و از شلوار سفيدش فقط کمی سفيدی پيدا بود. اگه بخوام همين طوری بگم طول می کشه, خوب پس يک بی خانهء کنار خيابونی رو تصور کنين, چه شکليه؟ آره خودشه.
ولی هيچ کدوم اينا توجه منو جلب نکرد. نکته اش اين جاست: از کنارش که رد می شدم, متوجه شدم داره توی يه چيزی نيگا می کنه و می خنده.
از توی يکی از جيباش يه تيکه آينهء شکسته در آورده بود وبه خودش نيگا می کرد و می خنديد. يه جوری که مثلا , نمی دونم چه جوری . جوری که آدم نگران سر و وضعش باشه!
راستی چه اميدی بود که ....
امروز حدود 4 و 5 عصر کسی آسمون رو نيگا کرد؟ فقط می تونم بگم خيلی قشنگ بود, عجيب و بی نهايت زيبا. جاتون خالی تا می تونستم نيگا کردم. فقط نمی دونم بعدش چرا دلم گرفت؟ شايد به خاطر اين بود که ماه خيلی تنها بود...
شايد مسخره باشه ولی يه چيزه جالب که تازه فهميدم براتون می گم. اگه ايران هستين البته. با يه گوشی موبايل حتی بدون سيم کارت می تونين به پليس زنگ بزنين ولی به شماره 112. اگه باور نمی کنين می تونين امتحان کنين. ولی با يه بهانه خوب مثلا تبريک حلول ماه مبارک رمضان يا خسته نباشيد به پليس فعال مملکت يا پرتقالی باشيد....
ولی اين که آدم وقتی با پليس کار فوری داره گوشی موبايل از کجا بياره با خودتونه.
نکته: اگه گوشی تون سيم کارت داره همون 110 رو بگيرين.
دلش کرفته, خيلی, هم خودش, هم بچه هاش, از دی شب ...
عموی بچه ها يه ماهی اين جا بود و خوب طبعا هر روز با بچه ها و اون . حرف, بازی, زندگی...
و حالا می خواد بره. برگرده. چرا اين مملکت بايد اين جوری باشه که خيلی ها برن.
چرا بابا ها فکر نمی کنن که بچه ها و مامان فقط يه بابا برای اداره نمی خوان يکی می خوان که باهاشون زندگی کنه.
دل من هم گرفته, از اين که مثل که هميشه همين جوريه . مردا زود يادشون می ره که ..........................
" اين روزها همهء داستان ها تکراری اند, شخصيت ها, گره ها, ...
می آيند کنارم می نشينند و دفترچه هايشان را درمی آورند, می گويند حوصله داری؟ می گويم آره و می خوانند.
می آيند کنارم می نشينند و دفترچه هايشان را می دهند دستم, متن هايی که تايپ شده, پر از غلط, که من بايد بخوانم و می خوانم.
به ظن خودشان آخرين ها و به ترين را و من نمی گويم که قبلا همهء اين ها را خوانده و يا شنيده ام. جايی شايد همين نزديکی ها.
همه مثل هم می نويسند ولی نمی فهمند؛ و من نمی گويم که اين روزها همهء داستان ها تکراری اند..."
"در ميانهء باد,
در ميانهء طوفان,
در ميان کاغذهای مچاله
روزنامه های يک بار مصرف
و ليوان هايی که چای در آن ها رسوب کرده
زيرسيگارهايی با ته سيگارهای مچاله
و خاکستری که از آن روی ميز پراکنده شده؟
دود داری؟
اين سوالی بود که
دود داری؟
فندک Zippo را نمی خواهد
فقط دود
دود می کند تا دودی بشود نوشته های روی ميز
قانقاريا گرفته انگشتانش
انگشتانش کبود شده
و دستش را
از مچ قطع کرده اند
ولی انگشتان کبود را می توانی ببينی
در جايی که دستی نيست
خاکستری
مچاله
انگشت هايش, دست هايش, درخت سرو کنار خيابان
همه قطع شده

زيرسيگاری پر ته سيگارهايی ست که
عابران خيابان
عابران خاکستری
خاموش کرده اند, چراغ های اين طوفانِ تهِ ليوانِ چای را"
چه غريب است اين حس مشترک ميان دو آدم که بر روی هم اسلحه کشيده اند. گويی ما به تمامی فرزندان قابيليم و نه هابيل, که هر که از مهر سخن می گويد, تيزی تيغ اش را می توان ديد از پس پرده!
راستی را چه گونه است اين خشونت بر جای مانده از حسادت قابيل؟
اگر قابيلی نبود, نسيم خود می وزيد بر همه جا, نه رويايی از نسيم و نه عکسی از نسيمی ديگر, اگر قابيل نبود خود نسيم .........
(دلم گرفت برای کمان بی رنک سياوش)
اکر نخواهی بدانی که کيستی و از کجا آمده ای پس چه گونه بار آن امانت لعنتی را خواهی کشيد؟ يه وجب خاک اينترنت فقط به همان دردی می خورد که تمام خاک های دنيا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

November 20, 2001

نمی دونم چرا نمی تونم طولانی بنويسم. همه چی زود تموم می شه. دوست دارم بعضی وقت ها مثل خيلی ها طولانی بنويسم ولی نمی شه. حتی حرف هم نمی تونم بزنم. حرفام هم کوتاهن. نه اين که نباشن, هستن ولی کلمه ها زود تموم می شن و اصلا يهو فکر می کنم چرا بايد حرف بزنم, اون هم انقدر که سر بقيه رو بخورم؟ راستی خسته می شين وقتی من پرحرفی می کنم؟
جه قدر فرق می کند سبک فيلم هايی که اين ور آب و آن ور آب ساخته می شوند. ناراحت می شوی , درک می کنی جنگ را با تمام وجودت و خشونت اين جانور دو پا را, و هم احساس پارادوکس اين جانور دو پا را. که نه به خود
رحم می کند نه به موجودی ديگر و در عين حال احساس مهربانی و انسانيت خفه اش می کند.
چه خوب فيلم می سازند اين تبليغات چی های غرب! و چه نمی توانيم فيلم بسازيم.
بگذريم. فيلم Jacobs Ladder (آدريان لين -1990) رو ديدم که اين اراجيف رو بافتم.
نه اندوهی هست. نه شادی. خالی است دل. خالی است ذهن. از هر هری که بشود تصورش را کرد.
دست ها در فکر يافتن کلامی .
خالی است چشم. چشمی از حدقه برآمده اما خالی.
هيچ کاغذی نيست برای يادداشت و هيچ برگشتی بر آن چه که نوشته شده. بر آن چه که حکايتی است از خلا, تهی,
دقيقا نمی دونم اين استفاده از کمربند ايمنی به خاطر بالا رفتن فرهنگ مونه يا به خاطر جريمه های راهنمايی رانندگی؟
جالبه چند وقته تعداد کمربند بندها! زياد شده, اگه اولی باشه که خوب تبريک, ولی اگه دومی باشه چشم آب نمی خوره اتفاق خوبی بيفته, چون بعد چند وقت همه چی برمی گرده سر جای اولش.
حرکت بين خط کشی های خيابان که يادتونه!!!!
خانوم حنا, خانوم حنا
دلم برات تنگ شده
زندگی قشنگ مون بی تو چه بی رنگ شده
خانوم حنا خانوم حنا نکنه خورده باشنت
کجايی؟
خانوم حنا خانوم حنا نکنه کشته باشنت
کجايی؟
خانوم حنا خاونم حنا....

ببينم يکی به ما بگه واقعا هيچ خبری نيست يا اين که چون من ديگه روزنامه نمی خونم و تلويزيون هم که و سال و نيمه به طور خصوصی از طرف من بايکوت شده. از هيچی خبر ندارم. احساس می کنم شهر, شهرمرده هاس و مملکت, مملکت خوابديده ها. درسته؟
نگاه کن
آخرين چراغ شهر با دانه های بلورين چشمان کودکی روشن شده.
يک راز



شب تاب پير
در گويی از بلور
سپيده را غرق کرده بود
و من
به سپيده نگفته بودم
تمام هسته ها کرم ندارند
می شود نور را در نور يافت
دلم می خواد بهم بگين اگه اعصابتون رو خرد می کنم. يا انقدر زير شيروونی پراکنده می نويسم که بعضی وقتا فکر می کنم گم شدم -اين جا روی خاک- ولی بد نيست بدونم که از پراکنده هام چه قدر حرصتون می گيره, از اين شاخه به اون شاخه پريدنام.. هر چند که احتمالا هيچی عوض نمی شه ولی يه وقت ديدين مجبور شدين کرکره, بنده رو بکشين پايين و مثلا از طرف شهرداری وبلاگرها برای من اخطار فرستادين. آخه می دونين من از عدم, اصلاح ناپذير و غيرقابل تحمل بودم. شايد به خاطر همين فرستادنم روی خاک که آدم شم ولی حتی حوا هم نشدم مثل که!!!!

November 19, 2001

"از ميان اين همه رنگ برخاسته ای و صاف در چشمانش نگاه می کنی
آخر نمی خواهی بگويی چرا؟
عذاب می کشی از اين همه احساس پاک که اطرافت می گردند و تو می دانی که.
بگذر
خودت نيز نمی دانی و می دانی که نمی دانی"
سحر آمدم به کوی ات به شکار رفته بودی
تو که سگ نبرده بودی به چه کار رفته بودی
مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر
مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر مهر
اين دوست ايرلندی بنده که قبلا بهتون گفته بودم يه CD برای من سوغاتی آورده بود که داده بود به اون يکی دوستم و امروز بالاخره دستم رسيد. خوشم اومد. نمی دونم enya رو می شناسين يا نه. آلبوم Watermark اين خانومه.که جلد جالبی هم داره و همه شعراش احتمالا با خط خود خانوم enya توش هست.( اين که اسمش رو با حرف کوچيک شروع می کنم دليل داره. خودش هم همين جوری نوشته!). من از اين سبک ها خوشم می ياد. آدم هايی مثل لورنا مک کنيت, اُکانر؛...
شايد يه وقتی از شعرهاشون براتون نوشتم و يا سبک کارهاشون
سلاخ خانهء شمارهء پنج
يا
جنگ صليبی کودکان,
رقص اجباری با مرگ.

کورت ونه گات جونير
آمريکايی است, چهارمين نسل يک مهاجر آلمانی
در کيپ کاد
خوش و خرم زندگی می کند.
[و يک عالمه سيگار می کشد]
در جنگ دوم جهانی
ديده بان پياده نظام ارتش آمريکا بود,
و از صحنهء نبرد خارج شد
و در بند اسارت, سال ها قبل در آلمان,
شاهد بمباران درسدن با بمب های آتش زا بود.

درسدن,
فلورانس رود الب.

جان سالم به در برد تا داستان آن را بازگويد,
با يک سبک تلگرافی و شيزوفرنيک,
همان سبک داستان های
سيارهء ترالفامادور,
که بشقاب پرنده های آن
صلح
به ارمغان می آورند.

شناس نامه ای با سبکی تلگرافی بود از کتاب سلاخ خانه شماره پنج که همان اول کتاب آمده. برای همهء کسانی که کتاب می خوانند و با جنگ بيگانه نيستند و...
برای اين که با حال و هوای کتاب هم آشنا بشين يه کم از اول کتاب رو براتون می نويسم و اين رو هم می گم که احتمالا به سختی گير می ياد.

يک
همهء اين داستان کمابيش اتفاق افتاده است. به هر حال, قسمت هايی که به جنگ مربوط می شود تا حد زيادی راست است. يکی از بچه هايی که در درسدن می شناختم راستی راستی با گلوله کشته شد, آن هم به خاطر برداشتن قوری چای يک نفر ديگر. يکی ديگر از بچه ها, دشمنان شخصيش را جدا تهديد کرد که بعد از جنگ می دهد آدم کش های حرفه ای, آن ها را ترور کنند. البته من اسم همه آن ها را عوض کرده ام.
من خودم, سال 1967 با پول بنياد گوگنهايم که خدا عزتشان را زياد کند, برگشتم به درسدن. درسدن خيلی شبيه يکی از شهرهای ايالت اوهايو به نام ديتون است, البته فضای آزاد آن بيشتر از ديتون است. حتما با خاک درسدن, خروارها خاکه استخوان آدميزاد آميخته است.

سلاخ خانه, شماره, پنج
نويسنده: کورت ونه گات
مترجم: علی اصغر بهرامی
چاپ اول زمستان 1372
انتشارات روشنگران
خدا دوستام سحر و آرش رو برا من نگه داره. از اکانت اونا دارم استفاده می کنم.
مگه خودش نگفت فقط منم که تنهام؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
هان,
"شماطه دار
تيک تاک
تيک تاک
کوک می کنی
ساعت را
عادت می کنی
خفتن را
ياد می گيری
نسيان را
چه خواری ای آدم
که عادت می کنی
عادت را"
"کويری به انتظار ابری
ابری به انتظار رعدی
و
رعدی به انتظار برق

برق و رعدی ساز کن
تا
بارانی باشم از ابری
فروچکنده به دشتی
دشتی در انتظار"

"زير دهمين چنار
پشت به چهار فصل
نيمه ای پنهان
در انتظار نيمه شبی بی سحر است"
"رها بودی
شک آمد
و دستانت را
به هزار زنجير آلود
زنجيرها از خون تو
روئيدند
و اينک قلب تو
زندان تمام آينه هاست
بگذار
کبوتری در سقف خانه ات,
لانه کند
شايد
زنجيرهای خيال بپوسند."
راستی سلام حال همه که خوب هست. البته نمی دونم خوب رو هرکسی چی تعريف می کنه يا اصلا تعريف می کنه؟ در هر صورت سلام. باز هم سلام
(شايد يکی از زيباترين کلمات همين سلام باشه) سلام
از تاريخ حرف نمی زنم چون اون وقت ديگه خيلی آتيشی می شم و خوب يه وقت ديدين سر سبز زبون سرخ رو بر باد داد! از دوستم هم که راجع به مطالب من حرف زده بود و مخملباف رو هم وارد ماجرا کرده بود ممنون. ولی رو راست بگم من ديگه مخملباف رو دوس ندارم دليلش رو هم می دونم, شايد اگه يه روز ببينمش و بتونه توجيح ام کنه؛ نظرم عوض شه ولی فعلا هيچ رقم نمی تونم با سياهی های جشن واره ای اين خانوادهء سبز کنار بيام.
از دی شب نمی تونم از خونه وصل شم. نمی دونم چه مرگه شه! شما می گين چی کار کنم؟ هيچ account ديگه ای هم ندارم. دوست هام هم که خوب...
دعا کنين درست شه.

November 18, 2001

کسی نقاشی های "راب گونزالس" رو ديده؟ يه جوری آدم ياد "اشر" می افته ولی خوب من کارهای گونزالس رو بيش تر دوس داشتم چون زنده تر هستن. اگه دوس داشتين يه سر اين جا بزنين: "گونزالس"
يا خودتون يه جست و جويی بکنين بد نيس.
هر چند وقت يه بار اسم وبلاگ اينی که اين جاست عوض می شه برای همين از کسانی که به اين وبلگ لينک می ذارن قبلا عذرخواهی و اين حرفا. شايد برای اين که دچار مشکل نشين بهتره از همون اسم خود شخص برای لينک استفاده کنين. نظرتون راجع به اسم جديد چيه؟
ماه از تنهايی دلش گرفته بود. ماه از اين که اون بالا هميشه تک و تنها باشه, ديگه عُق می زد, از اين که همه فکر می کردن اون تنهايی همه کاری می تونه بکنه, با اين که تنهاس ولی خوب هيچ مشکلی نداره, حرص می خورد ولی نمی تونست چيزی بگه, چون کسی گوش نمی کرد. شايد هم انقدر دور بود که صداش نمی رسيد. تا اين که يه روز آرزو کرد کاش يه نردبون پيدا بشه که انقدر بلند باشه که برای اين که بتونه وايسه به ماه تکيه کنه, نردبونی که ماه هم بتونه روی يکی از پله های بالاييش بشينه و يه نفس راحت بکشه و بعد انقدر حرف بزنه تا کلهء نردبون بره.
فکر کنم ديشب ماه به آرزوش رسيد, از اين پايين که نيگا می کردم به نظر می اومد يه کسی داره با ماه حرف می زنه و دو تايی به هم تکيه کردن.
شما دی شب ماه رو ديدين يا نردبونی که از زمين کشيده شده بود تا وسط آسمون, تا ماه؟
ما هم مثل بقيه يه شمارنده برای بلاگ مربوطه گذاشتيم! البته خوب طبعا از امروز حساب می شه. امروز تقريبا به همه بلاگ ها سر زدم. اگه بخوام چاخان نکنم از رو بعضی مطالب رد شدم. ولی خوب اشکالی نداره احتمالا بعضی ها هم در مورد اين بلاگ اين جوری هستن!! (راستی چرا شمارنده گذاشتم؟ مثلا می خوام خودمو تحويل بگيرم؟ با اين همه ادعا در مورد آنرمال و غيراستاندارد بودن چه کارها که نمی کنم ها.)
حيف که دی شب دير فهميديم بارون می ياد. ساعت تقريبا 2 شب بود. خوب نمی شد برم قدم زنی. دلم سوخت. چرا بارون اين قدر عين منه؟
آخ يادم نبود بهتون نگفتم من يعنی يکی ديگه هست که اسمش "باران ِ" و خوب اين جاست. البته نمی دونم چرا بعضی وقت ها خيلی کم رنگه.
راجع به بقيه بعد ها می گم.
" آن ها مرا اعدام کردند, دليلش را خودشان هم نمی دانستند.
خودم خواسته بودم چنين کنند.
نامه ای نوشتم و در آن تقاضای اعدام کردم. خواستم حکم اعدام مرا صادر کنند.
چند روز بعد طی يک نامه از دادگستری تاريخ و محل اعدام مشخص شده بود.

من اعدام شده ام, بالای يک دار.
دليلش را خودم هم نمی دانم."
" نشستن برايم سخت شده, پاهايم نيست, قطع اش کرده اند, بريده اند پاها را از بالای زانو, راه رفتن, با دست هايی که نيست, دست هايی که نبوده اند هيچ وقت, خودکار را با دستی که نيست روی کاغذ می لغزانم. چشمانم را با دست مالی سفيد بسته اند, رنگش را از کجا می دانم؟ از آن جا که پشت چشمان بسته ام سياهی است, سياهی تيرهء قيراندود و اين فقط از دست مالی سفيد برمی آيد.
سعی می کنم راه بروم با پاهايی که نيست و بنويسم با دست هايی که نيست و ببينم با چشم هايی که نيست, می خواهم حرف بزنم ولی می دانم به جای دهان خطی است, خطی خاکستری, بدون شکافی برای حرف زدن."
فيلم Analyze This رو کی ديده؟ تا حالا دو بار ديدمش و امرزو هم دو به شکم که باز برم ببينم يا نه؟ نمی دونم چه قدر رابرت دنيرو رو دوس دارين يا می شناسينش ولی به نظر من کارش خيلی درسته خيلی بيش تر از خيلی. کارگردان اين فيلم هارولد راميس و محصول 1999 . اگه بيش تر می خوايين بدونين تشريف ببرين اين جا( از من نخوايين که قصه اش رو براتون بگم چون اصلا دوست ندارم از جذابيت فيلم کم کنم.)
Analyze This
امروز مثل اين که روز بازگويی ترس های منه. الان که داشتم بلاگ های ديگران رو تورق می کردم, احساس کردم همه داريم برای هم تعارف تيکه پاره می کنيم. اين جوريه؟ اگه آره, فکر کنم ديگه تعارف و تحويل بسه. بريم سراغ نوشته هامون و دغدغه هامون, اگه دغدغه ای داريم.
يه چی ديگه هم بگم من با اين که از تمام ابزار الکترونيکی و ... استفاده می کنم ولی هميشه با اين دنيای مجازی مجازی مجازی مشکل داشتم. هر چند که می گم مثلا خودم يه اينترنت گردم يا دارم بلاگ می نويسم, با اين حال از اين مسئله دچار يه وحشت مبهم می شم, اون هم اين که؛ اينی که الان داره می نويسه شهرزاد واقعی نيست و شما که می خونيد خود واقعی تون نيستيد. فکر می کنم اين واسطه اون هم از جنس الکترونيکی کلی فيلتر رو شخصيت ها می ذاره....
بی خيال
وقتی به افغانستان و افغانی ها فکر می کنم, دلم می خواد زمين دهن باز کنه و ... از شرم و خجالت سرمو جلوی آينه هم نمی تونم بالا بيارم. از اين که هميشه سير ما نزولی بوده و حاکمان بی کفايت اين خاک رو تيکه تيکه کردن و مردمش را آواره و .... به اين فکر می کنم که وقتی ايران مهد تمدن بود و بزرگ ترين تمدن بشری روی فلات ايران شکل گرفته بود( و اين تمدن از هر نظر پيشرفته بود, ساختمان سازی و فرهنگ و...), رومی ها تازه توی چادر زندگی می کردن و اصلا اروپا و آمريکايی نداشتيم؛ حالا توی اين چند صد سال اخير ايران اينی شده که می بينيم و شايد به جرات بشه گفت بی فرهنگ ترين مردم اين کره خاکی اين جا هستن که مائيم. راستی چرا؟
چرا وقتی يه افغان ی رو می بينيم بهش بی احترامی می کنيم؟ و...
چرا تا شير دره پنجشير زنده بود کاريش نداشتيم ولی حالا که مرده, حلوا حلوا می کنيم.
من از اين می ترسم که نسل های بعدی ما(اگر نسلی و ايرانی بمونه؟!) همين چيزهارو در مورد کردستان و آذربايجان ويِا هر نقطهء ديگهء اين خاک بنويسن.
نمی دونم ولی واقعا از تاريخ خودم خجالت می کشم.

November 17, 2001

سلام سياوش.
اين که ديگران می خواهند تو در مورد جنگ بنويسی, همان چيزی است که خودت اشاره کردی. دور زدن آن خط کشی های ديکته شده.
بارها خواستم از نزديک با جنگ درآميزم, اما من حوا بودم و حوا را با جنگ چه کار!!! راستی چرا؟
حوای کوچکی بودم که سن شناس نامه ای هم اجازه نمی داد...
اما شايد روزی بنويسم آن جه را که از دور ديده ام.
"راستی سعيد نامه را جواب دادی يا شهيد.........."
"سلام
از دور که آمدی, شايد سال ها بود که می شناختمت, شايد هم دروغ می گويم, احساسی که نمی دانم چه بود.
از نردبون شروع شد, همين جوری از دزدی حرف زدم و نردبون دزدی, ولی بايد بگم تو نردبون دزدی نبودی, شايد نردبونی برای چيدن ستاره ها يا وارونه ديدن ماه توی حوض ولی نردبون دزدی نه.
الان هم ديگه تقريبا مطمئنم که مهر و ماه در کارند.
بابا بی خيال.
همين جا بهت بگم که می دونی, ولی خوب به من بگو چی رو می دونی؟ اين جوری برای من راحت تره.
کز عمر شبی گذشت و تو بی خبری.
آبی, آب, آبی, روشن
گفتم آبی؟ چه جالب اين دفترچه هم آبی يه! روشن"
اين کتاب رو تازه شروع کردم. توی سفر. جالبه اگه دوست داشتين بخونين.
يه نکتهء جالب در مورد اون اينه که همه اش ديالوگ بين دو نفره و شما فضای قصه, محيط و هر چيز ديگری رو از حرف های اين دو نفر می فهميد.
مشخصات:
"نفرين ابدی بر خوانندهء اين برگ ها
نويسنده: مانوئل پوئيگ
مترجم: احمد گلشيری
نشر آفرينگان
چاپ اول : 1379"
من که نتونستم دوست ايرلندی م رو ببينم, ولی دوستم بالاخره تونسته بود ببينتش. ولی آقا حرص خوردم, حرص خوردم از اين که تو هيچ کاری هيچ وقت تموم کننده نداشتيم و نداريم. هر کاری که فکرش رو بکنين. فوتبال. سياست. اقتصاد.دزدی.اصلاحات. خلاصه اگه دو تا گل می زدن چی می شد؟ يا اگه با اين تصور که می بازيم نمی رفتن ايرلند چی می شد؟ اصلا بگذريم. حالا حتما مفسرهای فوتبال مون می گن چهار سال فرصت داريم. ما که اصلا رو نداريم!!!!
نمی دونم اهل کدوم مذهب و فرقه هستين ولی ماه رمضون يه بويی داره که هيچ کدوم از ماه ها ندارن . قبول دارين؟ با اين که فکر می کنم هنوز بزرگ نشدم و کودک وجودم دست نخورده ولی منو ياد بچگی و اون دوران بی زمان می ندازه.
آقا يه چيز جالب, داشتم که می رفتم يه راننده تاکسی غير استاندارد به تورم خورد. آدم مهربونی بود. کلی باهام شوخی کرد و در ضمن منو تا توی ترمينال برد بدون اين که يه قرون اضافی بگيره!
اين هم ديالوگ ما دو تا(البته باعث و بانی اين ديالوگ سه تا خانومی بودن که عقب نشته بودن)
- شما کجا می رين؟
- از بار و بنديلم معلومه خوب. بيهقی
- ايشالا دارين تشريف می برين جنوب فرانسه؟
- با اجازه
- خوب پس چرا با کشتی نرفتين؟
- آخه ديدم هواپيماها رو می زنن تو برج. گفتم خطرناکه.
- خوب من تا داخل می رسونمتون.
- نه آقا. براتون دردسر داره . من خودم می تونم برم.
- ای بابا يه آدم خوب هم که پيدا می شه شماها نذارين خوب باشه.
- من که از خدامه ولی خوب.
- ولی نداره. همين خدا يه کارهايی می کنه که من مجبورم.
- بالاخره اون هم بايد ثابت کنه که خداس
....
(ديدين استاندارد نبود!)
سلام من برگشتم. حالا دنده ام نرم بايد بشينم تمام مطالب اين چند روز رو بخونم. آخه کافی نت های اون جا خيلی گرون بودن.


|-|
|-|
|-|
|-|
|-|
بدون شرح.

November 13, 2001

من رفتم . اگه نمردم شنبه برمی گردم تا دوباره بنويسم و شما بخونين. همين.
فعلا
بهم خوش بگذره!
حالا که اين جوری شد فکر نکنين من فقط از اين کتابا می خونم ها. حتما سر فرصت براتون می گم چی ولی چراشو نمی گم . حتی اگه منت بکشين. سر فرصت هم يعنی همين که هر چند وقت يه بار يکي شو معرفی می کنم.
نمی دونم چنذ نفر کتاب "رفيق اعلی" کريستين بوبن رو خوندن. اين کتاب رو من اولين بار سال 76 خوندم, فکر کنم بد نباشه اگه اهل کتاب خوندن هستين يه نگاهی بهش بندازين. برای من که خيلی با ارزشه.
شناس نامه اش هم اينه:
رفيق اعلی
نويسنده: کريستين بوبن
مترجم: پيروز سيار
چاپ اول 1375
انتشارات: طرح نو
يه کم از اون رو براتون همين جا می يارم:
" لطافت بيهودگی
و کودک بزرگ می شود. همان گونه بزرگ می شود که جملهء کودکان. هم چون درخت, ريشه های بازوانش را در خاک زمين مادری فرو می برد, در سبزه زار يک کلام نشو و نما می يابد, پيوندهايش را با محيط اطراف می افزايد, شاخسار انديشه اش را در نور بيرون بالا می برد. دوران کودکی آن چيزی است که سراسر زندگی را می سازد. چه چيز دوران کودکی را می سازد؟"
حيفه آقا حتما برين بقيه اش رو هم بخونين.
سلام.
يه نفر برام Email زده که بعضی حرفاتو نمی فهمم. بعضی وقت ها نمی شه اونا رو به انگليسی ترجمه کنی؟ راستش يه کم برام سخته ولی حتما به اين مسئله فکر می کنم. چه قدر سخته آدم زبون مادری اش رو نتونه بفهمه. کاش اين دوستم يه کم براش راحت بود که بفهمه آخه می دونيد اونی رو که به فارسی می شه گفت, توی هيچ زبون ديگری نمی شه گفت. ولی چشم حتما اين کارو به مرور می کنم . البته فقط مطالب درخواستی رو!( اين جا صدا و سيمای لاريجانی است!) نه اشتباه شد اين جا خونهء منه. منم که همه ديگه تقريبا می شناسن. راستی می شناسين؟ اگه اين جوريه که می شناسين به خودم هم بگين, خوش حال می شم با خودم آشنا شم.(اون خودی که شما می شناسين). خلاصه دوست عزيزی که احتمالا سال هاست ايران نيستی, شايد هم اصلا هيچ وقت اين جا رو نديدی, خوب شد که گفتی. حتما يه فکری می کنم.
اين که بشر منظورم بچه های ناخلف همون آدم و حوای ناخلفه, از اول يه زبون واحد می حرفيدن چی می شد؟ نه راستی يکی نيست بهشون بگه , شما که حتی هم زبونيد , حرف همو نمی فهميد ديگه اين مسخره بازی هاتون چی بود.
اصلا آ همش تقصير همون آدم و حواست(قابل توجه: بالاخره بايد تقصير يکی باشه به جز خودمون مگه نه؟) خودشون خوب بلد نبودن حرف بزنن. گند زدن توی هر چی زبون و حرف و ايناس( اگه دست اوناس که روز قيامت هم يه گند ديگه می زنن, ما بدبختا دوباره سرگردون می شيم) چقدر چرت و پرت گفتم خسته شدين نه. پس تا بعد.

November 12, 2001

بايد بگم فکر نکنم هنوز حوا شده باشم. چون مثل که ما رو از جنس ديگری آفريدند!! البته خودم هم نمی دونم چيه شايد يه آلياژ خاص باشه مثل تيتانيوم يا اين که خاک اش معمولی نبوده (توی پرانتز فکر کنم اون موقع جبرائيل داشته شيطونی می کرده حواس اش نبوده)
آقا جاتون خالی رفتيم فرودگاه برای استقبال دوست ايرلندی مون, خيلی جالب بود کلی بر و بچ ايرونی اومده بودن. فکر می کردم من و دوستم رفتيم اون جا که برای اولين بار دوست اينترنتی مون رو ببينيم. ولی اونا اومده بودن با بچه های تيم ايرلند عکس می گرفتن و لاف می اومدن که آره 4-0 و 3-0 و 40-0 می بريمتون خلاصه جالب بود. البته نتونستيم ايشون رو هم شناسايی کنيم. فکر کرديم مثل ايرانی ها اينا هم چاخان اند. برگشتيم خونه تا همين 10 دقيقه پيش موبايل مون زنگ زد و ايشون بودن. حالا دوباره قراره فردا بريم لابی هتل.
خبرشو بهتون می دم.
امروز برای اولين بار رفتم سايت حواهای جمع مربوطه. عجيب بود خيلی با مال من فرق داشتن . ياد حرف يکی از همون دو تا دوستام افتادم(دفتر سياه که يادتونه؟) هر وقت يهو اشتباهی می گفتم آدم .... (مثلا در موردد خودم) تذکر می داد, اشتباه نکن فوق فوقش هم يه روز بخوای چيزی بشی حوا می شی ! آدم که اصلا حرفش رو هم نزن, ولی مثل که ما حوا هم نشديم و نخواهيم شد!
نمی دونم دلم بايد برای خودم بسوزه يا خوش حال باشم که همون ديونهء هميشگی خواهم بود, البته با Versionهای جديد.
يه تذکر فنی به دوستمون "روی جاده نمناک" بدم . اگه جرات نداری و دلت نمی خواد اسمت فاش بشه بايد بيش تر از اينا مواظب باشی چون توی اين دنيای مجازی خيلی راحت می شه رد آدما رو گرفت. فقط اسم تو رو معرفی نمی کنه, خواستی بعدا بيشتر توضيح می دم. خلاصه ما گفتيم بعدا نگی چه آدمای پست فطرتی بودن گوشی رو ندادن دست ما.
فکر کنم يه چی مهم ديگه رو هم نگفتم و اون اين که بنده خورهء کتاب و فيلم هم دارم. سر فرصت اگه دوست داشتين می تونم نقش شهرزاد قصه گو رو هم بازی کنم. کاش يه فيلمی خوب پيدا می شد که مجانی فيلم خوب برای آدم بياره. ما که فعلا به همون هفته ای دوتا راضی هستيم که می ريم محل از ما بهترون می بينيم!
آقا ديشب با يکی از بچه ها رفتيم سراغ سايت ابرام آقا نبوی . خوب بود. کلی مايه مسرت و اينا ولی خودمونيم يه کم ادب......
اون علامت |_| يعنی يه مربع کوچولو( برای اين که تيکه ها رو از هم جدا کنين). همين.
در ضمن من چند روزی نخواهم بود البته برای خودم سخت تر خواهد بود که ننوِسم(چون احتماالا برم کافی نت برای خوندن نامه های دوستان و مطالب شما) و می دونم که برای شما هم خيلی ناراحت کننده اس که سايت من به اصطلاح کرکره اش پايينه ولی خوب پيش آمده پيش می ياد....
چه قدر خودمو تحويل گرفتم . ولی اينا رو گفتم يه وقت فکر نکنين دو روزه باک بنزين بنده خالی شده.
تا بخوام برم احتمالا چن تای ديگه مطلب بتونم براتون بنويسم.
" آدم ها را به صف کرديم, به همين سادگی, فقط کافی بود به هر کدام يک شماره بدهيم و خلاص.
شماره ها را ولی از کجا بايد شروع می کرديم؟ من فکر کردم از پانصد و هشتاد و سه, ولی بقيه موافق نبودند, برای اين کار دليل منطقی می خواستند که من نداشتم.
|_|
آدم ها را به صف کرديم-دوباره به صف کرديم- فقط بايد به هر کدام يک شماره می داديم و خلاص.
اين دفعه من پيش نهادی ندادم چون می دانستم دليل منطقی ندارم.
|_|
من از اين کار خسته شده ام, ولی بقيه هر روز آدم ها را به صف می کنند..."
برای دوستی که در گذشته ای نه دور .........:
" نشسته ای و با يک بادبزن خودت را باد می زنی.
من تصور می کنم که نشسته ای و باد می زنی, شايد کمی خنک شوی - اين جوری شايد خنک شوی- کمی.
گاهی اوقات فکر می کنم که فقط فکر می کنی -کار ديگری نداری که- و من بادبزن را می دهم دستت تا هم فکر کنی و هم باد بزنی تا خنک شوی. ولی نه, فکر هم نمی کنی, فقط خط می کشی, هر روز يک خط يا هر شب, چه فرقی می کند, تو که نمی دانی کی خط می کشی يا باد می زنی!"
"ترديد دارم در شک بين دو رکعت
که
رکعت اول با خود بودم
يا رکعت دوم
با خدا"
يادم رفت همون اول بگم که اين پراکنده ها لزوما مال همين تاريخ های مصطلح امروزی نيست به عبارتی اگه بخوايم با زمان و تاريخ و اينا دوست باشيم مال گذشته است. دور يا نزديک.
آقای عليداد خان. دوست عزيز اين خط کشی ها مثل که اين جا هم هست هر چند که از بچگی سعی کردی پا روی خط ها نذاری( می دونين ما به اين نتيجه رسيديم که بعضی ها از بچگی از خط و خطکشی خوششون نمی ياد. يکيش خود من). ولی حالا بالاخره اشکال نداره با اين شرط که اون بالا هم بنويسی آدم...
بابا بی سوادی رو به تنبلی اضافه کنيد. بالاخره می تونين اسمشو ببينين. خوبه؟
آقا چرا هيچ کس ما رو تحويل نمی گيره؟ اين بود. نه بابا رسمش اين نيست...........
انتظار, انتظار هر چيزی که بشود منتظرش بود. دل شورهء عجيبی دارد اين انتظاری که نمی دانم از چيست؟.

November 11, 2001

راه که می رومء فقط زمين را نگاه می کنمء از چاله ها می ترسمء و دلم نمی خواهد پا روی خط های افقی و عمودی سنگ فرش بگذارم. همين طور نگاه می کنم و راه می روم. اين جوری ديگران مجبورند مواظب باشند به من نخورندء چون من حواسم نيست که.
کم کم پاهايم را که برمی دارم و می گذارمء سبک تر می شومء همين جوری هم نگاه می کنم. فقط يک چیز کمی عجيب به نظر می رسدء آن هم اين که زمين هی دورء دور می شودء دور ودورترء من هم ديگر قدم برنمی دارمء همين جوری فقط می روم بالاء
بالا و بالاتر!
يکی نيست بگه آخه چه خبره؟

نه راستی چه خبره؟
سلام
مدت هاست که با لفظ خداحافظیء دقيقا با لفظ خداحافظی مشکل پيدا کرده ام. جالب اين جا بود که هفته پيش که با يکی از دوستام حرف می زدم اون هم همين نظرو داشتء فعلا کلمه "فعلا" رو جای گزين کردم تا بعد.
اين که آدرس بقيه دوستان وب لاگ صاحاب رو به صورت لينک نذاشتم فکر کردم خوب کار تکراری است. برای همين فقط يه لينک به صفحه حسين آقا گذاشتم. در ضمن اين که اسمش شد بی سايه دليل داره. اين روزها خودمون همء سايه نداريم چه برسه به هم سايه !
شما بودين با اين دوست ايرلندی تون چی کار می کردين؟ اصلا می رفتين استقبال؟ نمی خوام از اين مسخره بازی های مهمون نواز ايرانی واين ها بگين يه دليل خوب بيارين که اين بنده خدا گناه داره يا نه؟ يا مثلا من به تلافی دو گل خورده بهش مرگ موش بدم يا اين جا با بر و بچ بريزيم سرش و ...
يه وقت فکر نکنين اين حروف عبيج غبير اسم صفحه منه ها دارم سعی می کنم درستش کنم ولی مشکلات IQ ويندوز رو که می دونين.
اين تبعيض نژادی هم ما رو کشت. حالا تکليف آدم های بدون فاميل تو اينترنت چيه؟

هر چند وقت يک بار به يه چيزگير می دم الان هم اين گروه Therion اومدن که.... وقت کردين چند تا از آهنگ هاشون رو Download کنين. متن آهنگ ها رو هم از همين DarkLyrics می تونين گير بيارين.
پوچی های خود را با تقويم علامت می گذارند
و
با ساعت بيهودگی ها را پس و پيش می کنند.

قراردادی برای ثبت هميشگی
مضحک ترين قرارداد بشری
زمان
مثل اين که قرمز بودند نه سفيد و حالا من نمی دونم می شه اميدوار بود که 3-0 ....

November 10, 2001

خيلی اهل فوتبال نيستم ولی الان که تا بازی چند ساعت بیشتر نمونده دل تو دلم نيست . مخصوصا که يه دوست اينترنتی ايرلندی هم دارم که قراره هفته بعد بياد ايران برای تماشای بازی . من هم دلم نمی خواد کنف بشم.(اين يه جور جديد دعا برای برنده شدن تيم سفيده!)
الان يه هفته می شه که می خوام شروع کنم حسين آقا در جريانه ولی تنبلی است و هزار دردسر تا امروز که بالاخره ويندوز2000 نصب کردم. اين هم اولين وب لاگ غيرمردونه هر چند که من با اين تقسيم بندی ها خيلی موافق نيستم.
سلام .
خيلی جالبه چند ساله پيش که هنوز خبری از اينترنت بازی نبود من و دو تا از دوستام يه دفتر داشتيم اسمش بود دفتر سياه (بعدا سر فرصت بهتون می گم چرا اسمش اين بود) که دست به دست ما سه تا می گشت و هر دفعه يه چی توش می نوشتيم . حالا حکايت وب لاگ هم منو ياد دفتر سياه انداخته.

November 7, 2001

Nothing to say in persian, because i have not win2000 anymore!

November 6, 2001

خوب اين هم از اين. حالا بايد از يه جا شروع کرد! ولی کو تا نصب ويندوز2000
Hello, this is new Story about life.
about Rain and anything u can thought about it.
C U Later.