December 29, 2008

به همین سادگی

زندگی گاهی همان کاسهء قدیمی مادر بزرگ است که تویش انار دان می کنی و منتظر می نشینی تا کسی بیاید.
اما کسی نمی آید، کسی نمی آید که بفهمد زندگی همین چیزهای کوچک است.


December 28, 2008

دنیا چشم هایش را بسته است

یک هفته نیست که کتاب " مثلا برادرم" اووه تیم را خوانده ام. آیا این بار دنیا نقش مردم آلمان را بازی می کند؟ آیا هر کدام از ما یکی از همان هایی نیستیم که چشمشان را بر دیدن هم سایه های یهودی بسته بودند و سکوت را به اعتراض ترجیح داده بودند. آیا کشتار در غزه ادامهء سیاست های دولت آلمان در جنگ جهانی دوم نیست؟
چند سال دیگر زمان لازم است تا دادگاه هایی برگزار شود و چنین فاجعه ای نسل کشی نام بگیرد؟
حقوق بشر چیست؟ سازمان ملل کجاست؟ آیا همه خوابیده ایم؟ این که هر کداممان در وبلاگ هایمان چیزکی می نویسیم و کمی غصه می خوریم و بعد می رویم دنبال زندگی خودمان و یادمان می رود که مردم غزه در آتش و خون غوطه می خورند، کافی است؟
خدا هم در حیرت است از این جانور دو پا اگر باشد.
می خواهم چشم هایم باز باشد و ببینم و بدانم و بتوانم کاری کنم
راهی هست؟

December 25, 2008

بم

خواب عجیبی بود خواب دی شب. جزئیاتش اما در ذهنم نیست. صبح که بیدار شدم یاد زلزله بم افتادم. و بعد یادم افتاد که امروز 5 دی است


December 21, 2008

درد

محلهء خوبی است این محله ای که داریم ولی کوچه پس کوچه هایش می تواند درد داشته باشد.
دی روز پیرمرد دم سوپر مرا که دید گفت من 80 ساله ام می توانم وقتتان را بگیرم، گفتم بفرمایید. گفت تو هم گرفتارشان بوده ای؟ گفتم نه به آن صورت که شما فکر می کنید ولی چه کسی گرفتارشان نیست؟ شروع کرد از دخترانش تعریف کردن و این که هر دو را همان سال های مخوف از دست داده. همان سال هایی که همه بی دلیل می مردند. هر خاطره ای که تعریف می کرد اشک در چشمانش حلقه می زد. خودش دیابت داشت و هم سرش آلزایمر گرفته بود. همین جا نزدیکی خانهء ما زندگی می کنند توی همین بیستونِ بی ستون.
باید دوباره ببینمش

December 19, 2008

کیف

یک توصیه برای خانم ها:
لطفا وقتی دارین کیف می خرین یک کم به آقایی که قراره کیف شما رو روی دوش خودش بندازه هم فکر کنین یه چیزی بگیرین که به اون بدبخت هم بیاد
این کیف های مکش مرگ ما چیه آخه این بی چاره باید بندازن رو دوششون و شما تو خیابون راه برن

شهر بزرگ

یک آبان سوار یه تاکسی شدم تا سیدخندان از یه جایی راننده دیگه مسافر نزد، من که جلو نشسته بودم و دیگه تنها مسافر تاکسی بودم، کم کم حس کردم حال آقای راننده خوب نیست. یه جا دیگه طاقت نیاوردم و گفتم می خوایین یه کم بزنین کنار؟ می خواین زنگ بزنم به اورژانس که گفت نه و فقط یه کم ایستاد و آب خورد و راه افتاد بازم گفتم می خوایین من پیاده شم گفت نه خودم هم می رم خیابان دبستان و اون جا می استم. با نگرانی توی سیدخندان پیاده شدم و گاهی یادم می افتاد که چه بلایی سر آقای راننده اومد، تا این که هفته پیش به اولین تاکسی که گفتم آپادانا نیگه داشت فقط یه نفر جا داشت همون اول شناختمش تا سوار شدم یه کم بعد گفت خوب هستین؟ منو شناختین؟ گفتم بله و خوش حالم که حالتون خوبه.
دنیای کوچیکی یه

بچه

مطب پر از زن های حامله است که یا درد دارن یا تهوع یا یه کوفت دیگه. به پروسهء تولید بچه فکر می کنم. به پدر و مادرهایی که بچه هاشون رو آزار می دن و هزار تا چیز دیگه. با خودم فکر می کنم: بد نبود یه پرروسهء دقیقی اگه وجود داشت اون هم بدون درد. مثلا وقتی دو نفر ازدواج کردن و بعد از مدتی از خودشون این صلاحیت رو نشون دادن که می تونن از بچه خوب نگه داری کنن، یه روز صبح که از خواب بیدار می شدن خدا! یه بسته سفارشی براشون فرستاده بود که یه بچه توش بود. البته اگه بعضی ها صلاحیت الکی به آب زده بودن و بعد مدتی هم بچه رو اذیت می کردن صبح که بیدار می شدن می دیدن جا تره و بچه نیست. جبرئیل بچه رو برده.
این جوری نه اون زن بدبخت 9 ماه زجر می کشید نه این بچه های بیچاره

December 9, 2008

آلرژی

با هر چیزی که به تو ربط داره معده ام دوباره درد می گیره
پاتو بکش بیرون از این نکبتی که توشم

December 1, 2008

روز جهانی ایدز

شاید کسی بتواند کمکی بکند

چرا ما همیشه باید قدم هایمان عقب تر از جامعه جهانی باشد. وقتی در دنیا قربانیان ایدز با آگاهی های هر روزه کمتر می شود چرا در ایران به دلیل عدم آگاهی رسانی و مبارزه منفی قربانیان ایدز رو به افزایش هستند؟
ما متمدن هستیم ! با فرهنگیم! پیش رفته هستیم و هزار چیز دیگر!
واقعا هستیم؟