August 27, 2007

خواب

گاهی خوابی می بینی و می دانی در زندگی هم کسی نیست که پشتت باشد. یعنی به کسی نمی شود تکیه کرد و این جاست که فرو م ریزی.
حکایت این روزهای من جز این لوگوی تازه نیست.
می دوم و هم چنان مسکوت مانده هر آن چه که باید.
دی شب پدر بزرگ و مادر بزرگ و دایی را دیدم. اما از تو خبری نبود. خواستم بروم جلو و بپرسم از ... من چه خبر، جراتش نبود.
هنوز وقتش نرسیده که پیدا شوی؟

August 19, 2007

سروی که زرد می شود

می دونی غولا هیچ وقت شما آدم ها رو خوب نمی شناسن. بهتون دل می بندن و گاهی بدقلقی می کنن ولی هیچ وقت نمی رن. اما شما آدم ها خیلی زود گم می شین. فرقی نمی کنه چه جوری این که برین و پشت سرتون رو هم نیگا نکنین و به من غول بفهمونین که دیگه ما بی ما و اون ندونه که چرا اون آدم های دوست داشتنی بد قلقی هاش رو نفهمیدن، یا این که یه هم چی چیزی نگین ولی انقدر دور باشین و دیر که دست من غول هم حتی بهتون نرسه.

چه قدر سروی که پاش به خاک بنده دوره از ابرش.

August 14, 2007

ابتذال یا تبعیض رسمی

خوب ظاهرا صدا و سیمایی ها لهجهء وطنی برای تمسخر وطنزهای دوزاری شان کم آورده اند که این بار گیر داده اند به لهجهء شیرین افغانی هایی که معلوم نیست در این مملکت ظاهرا برادر و هم زبان و در واقع دشمن چه باید بکنند!
خوب اگر ایده ندارید مگر مجبورید سریال های صد من یک غاز بسازید و به خورد ملت بدهید و در آن هر چیزی را مسخره بکنید؟ اگر وقت مردم برایتان ارزشمند نیست برای خودتان هم ارزشی قایل نیستید؟
از آقای صحت که در روزنامه ها پاورقی می نویسند و ادای روشن فکری در می آورند بعید است که چنین کار هرزه و باطلی را کارگردانی کنند( فکر کنم نویسنده اش خود ایشان باشند. به جز یکی دو قسمت نصفه نیمه چیزی از این سریال مزخرف بیش تر ندیده ام)

August 13, 2007

اين غر نيست

آقاي رادان مي شود به جاي اين كه هر روز مانورهاي رنگ و وارنگ بگذاريد و اراذل و اوباش و لباس هاي عجيب و غريب را دست آويز قرار بدهيد از ماموران خود بخواهيد شهر كمي امن تر باشد؟ دي شب ساعت 8.30 در يكي از كوچه هاي خيابان سنايي درست به فاصله يك كوچه از كلانتري سنايي كيفِ زني را دزديدند. زني كه هر دو بچهء كوچكش از وحشتي كه در صورت مادر خود مي ديدند به گريه افتاده بودند و كسي نمي توانست آرامشان كند. البته اين اولين دزدي اين محله نيست . چند وقت پيش هم باز يكي از دوستان بنده شاهد چنين ماجرايي بوده و دي شب كه خودم شاهد بودم. يك بار هم در همين محل يعني همين نزديكي كلانتري قدر قدرت شما يكي از هم كارانمان را سر ظهر خفت كرده و دار و ندارش را دزيده بودند البته خوب معلوم است كه با تهديد.

آقاي قاليباف با قدرداني از طرح هاي جهادي تان مي شود خواهش كنم كه كمي هم از اين طرح هايتان شامل چراغ هاي خيابان ها در شب و سامان دهي پياده روهاي كوچه هاي تنگ شود كه مردم بتوانند از پياده رو رفت و آمد كنند تا حداقل كم تر در دسترس دزدهاي محترمي باشند كه با خيال راحت و بدون نگراني از حضور به موقع!(اين حتما جك است كه پليسي به موقع حضور يابد) پليس تردد مي كنند.؟

پ.ن. در مورد به موقع رسيدن نيروهاي خدوم يكي از مواردي كه مشاهده كردم اين بود:
حدود 9 شب - ميدان سلماس- دو پليس بي سيم به دست جلوي بانك ملت-
يكي داشت مي گفت ما الان در محل مورد نظر هستيم . هيچ دعوا و يا جنجالي ديده نمي شود. بانك بسته است و داخلش هيچ كس نيست!
خوب فكر كنم يا توي ترافيك گير كرده بودند يا اين كه از ساعت بانك ها خبر نداشتند

August 4, 2007

هابیل انگار کن که هرگز نبوده است

این دست هایی که باید مهر بورزند و دنیا را بسازند،
دست هایی که گندم بکارند و عاشقی کنند
دست هایی که از آن معلمی باشند مهربان و سایه بر سر کودکانی رنج دیده
این خیالی بیش نیست این دست ها فقط غل و زنجیر می شناسند وآتش
دست هایی از تبار قابیل
دست هایی از جنس آتش هر چند به سپیدی آب باشند
...

پی نوشت: خودسانسوری شده ظاهرا این عکس ها. کلا از سایت برداشته اند عکس ها را!
پی نوشت 2: اصل عکس

August 2, 2007

من اهل تغییر ها ی کوچک هم نیستم

رفتم سر کوچه تا کمی خرید کنم. سوپری که همیشه ترجیح می دهم از آن خرید کنم بسته بود. از روبرویی اش خرید کردم. بیرون که می آمدم دقت کردم دیدم کاغذی روی شیشه چسبانده اند:
به زودی با مدیریت جدید افتتاح می شود!
دلم گرفت. یک سال بود که با این دو برادر مهربان و شاگرد نازنین و بسیار متین شان خو گرفته بودم.
دلم گرفت
به این فکر کردم که پس چه طور دوستانم می توانند بروند آن سر دنیا و چه طورتر می توانند روزی برگردند؟
غصه ام شد

با رييس جمهور حرف بزنيد

كار مي كنم هر روز. دو روز هفته 7 صبح و باقي روزها 9 صبح بايد بيدار شوم. اما دريغ از شبي كه 12 شب خوابم ببرد. تا خوابم ببرد شده 5-6 صبح و باز روزي ديگر شروع مي شود.
من يك مهندسم با كار و تجربه اي معمولي نه خفن و نه خيلي بي خود. جايي همان اواسط. جايي كه شايد هيچ وقت دوست نداشته ام بايستم. من يك مهندسم و از امسال هر روز كار مي كنم.
كم تر كتاب مي خوانم و كم تر فيلم مي بينم. سفر هم كه ديگر شده روياي دور.
همه اين ها را گفتم كه بگويم آقاي احمدي نژاد تا قبل از اين كه شما تشريف بياوريد من دو روز كار مي كردم و خرج زندگي معمولي ام در مي آمد. باور بفرماييد. من نه ماشين مي خواهم نه خانه و نه هيچ چيز ديگر يك زندگي معمولي در سوييتي اجاره اي. اما حالا هر روز كار مي كنم. فرصت كتاب خواندن دارم اما خيلي كم. جنازه ام به خانه اي مي رسد كه بايد اجاره اش را بدهم در صورتي كه معمولا بيش تر از 6-7 ساعت در آن نيستم و با اين حال باز زندگي معمولي ام نمي چرخد. و شب ها به كساني فكر مي كنم كه حتي زندگي شان مثل من هم نمي چرخد.
اين بود انشاي من از ايران همين جايي كه همين نزديكي هاست و خيلي از شما دور نيست حتي به اندازه ونزوئلا
!!