گاهی خوابی می بینی و می دانی در زندگی هم کسی نیست که پشتت باشد. یعنی به کسی نمی شود تکیه کرد و این جاست که فرو م ریزی.
حکایت این روزهای من جز این لوگوی تازه نیست.
می دوم و هم چنان مسکوت مانده هر آن چه که باید.
دی شب پدر بزرگ و مادر بزرگ و دایی را دیدم. اما از تو خبری نبود. خواستم بروم جلو و بپرسم از ... من چه خبر، جراتش نبود.
هنوز وقتش نرسیده که پیدا شوی؟
حکایت این روزهای من جز این لوگوی تازه نیست.
می دوم و هم چنان مسکوت مانده هر آن چه که باید.
دی شب پدر بزرگ و مادر بزرگ و دایی را دیدم. اما از تو خبری نبود. خواستم بروم جلو و بپرسم از ... من چه خبر، جراتش نبود.
هنوز وقتش نرسیده که پیدا شوی؟
3 comments:
سلام
اسم وبلاگ رو عوض کردید.
راستی کی میشکنید؟ سکوت رو میگم!
بايد منتظر بود
ta kay?...
Post a Comment