November 29, 2012

سلام می‌کند دل‌تنگی

دلم تنگ می‌شود زیاد،
گاهی دلم تنگ می‌شود، نمی‌دانم برای چه کسی یا مکانی یا چیزی،
فقط تنگ می‌شود.
تصاویر گنگی می‌آیند و نمی‌روند، هستند، جا خوش می‌کنند در این خانهء شلوغ، در دلم، در سرم و نمی‌روند.
طول می‌کشد تا دل‌تنگی بار و بندیل ببندد و عزم سفر کند، تا آن موقع باید در چاله بمانم، توان خروج از چاله را ندارم.
فقط یک روز چشم باز می‌کنم و می‌بینم دل‌تنگی بی خداحافظی رفته.
تا آن موقع که نمی‌دانم کی است، دل‌تنگ می مانم.
...

November 19, 2012

ترانزیت

دلم می خواست این گوشه از دنیا یه جوری باشه که کسی دلش نخواد از این جا بره، یا جوری بشه که اونایی که رفتن برگردن با خیال راحت، می دونم همه اونایی که می رن باید برن ولی دلیل نمی شه که من اشک نریزم یا بغض نکنم یا...‏

کلا به مثابه سالن فرودگاه می باشم که هیچ کس به فکرش نیست.‏

November 18, 2012

مرزنشین

دیر آمده و حالا شده یکی از دوستان قدیمی، انگار کن که هزار سال باشد این دوستی،‏
اصلا این که زمان را نمی‌فهمم و هیچ وقت باور نکرده‌ام شاید از سر همین چیزها باشد.‌‏
حالا دیر آمده ملالی نیست، اما به این زودی برود؟ کم تر از دو ماه دیگر؟ یعنی به عدد آدمیان، عمر ملموس این رفاقت ‌می‌شود سه ماه؟ 
انصاف نیست، هست؟؟
انصاف نیست، هیچ رقمه انصاف نیست

November 15, 2012

عقیم

سرانگشتانم زُق زُق می‌کنند، کسی ساز می‌زند،‏  من نیستم اما
 سرم پر از تصویر است، آسمانی با لکه‌های پنبه‌ای ابری و ستاره‌هایی که از آن لابه‌لا سوسو می زنند،‏ تصویر نمی‌شوند اما
صداهایی در من می‌روند و می‌آیند، ‏آواز نمی‌شوند اما
.
.
.



November 1, 2012

سرو

شاخه‌هایم گیر می‌کنند
ابرها که از بالای سرم رد می‌شوند،‌‏
تکه‌ای شان جا می‌ماند
در سرشاخه‌هایم

رودهای جاری
قطراتی آب به یادگار می‌گذارند 
برای همیشه

کسانی که گاهی 
به تنه پیر و خسته‌ام
تکیه می‌کنند
مویی، نخی از لباس‌شان
یا خطی به یادگار
به جا می‌گذارند

آن‌ها می‌روند
و سرو
می‌ماند با تکه‌هایی از خاطرات

گاهی دلم می‌خواهد
ریشه نداشتم
یا دست کم می‌شد
گاهی قدم برداشت
بی‌هراس از جا ماندن چیزی

درختان محکوم‌اند
به ماندن
و
حمل همیشگی خاطرات