December 22, 2012

بی‌چاری

امروز
لبانم رنگ گرفته بود
زیبا شده بودم
ردی از خود به جای گذاشتی
و باز
گم شدم در تباهی

کاش

کاش دست از سر من برمی‌داشتی
کاش 
درست در همین لحظه‌ها که سعی می‌کنم با زندگی بسازم و حالم بهتر باشد،‌‏
ردپایی بر جا می‌گذاری، حتی اگر غیرمستقیم
کاش
**
اما تو هستی و خواهی بود پررنگ برای همیشه
کاش فراموشت می‌کردم

December 15, 2012

شرحه شرحه

December 2, 2012

آدم‌ها (یک)


شاید اگر به ذهنش می‌رسید، که می‌تواند داستان بنویسد، داستان‌هایش با افسانه‌های آمریکای لاتین برابری می‌کرد.‏
نیم ساعت می‌خوابید و چهار ساعت طول می‌کشید تا خوابش را برایمان تعریف کند، اتفاق های هم‌زمان با زاویه دیدهای متفاوت.‏
تکیه کلامش هم این بود: به یک چشمم فلان جا بودیم و به چشم دیگرم داشتیم بیسار جا چه کار می‌کردیم و در چشم دیگرم...‏ این که در خواب چند چشم داشت بماند.‏

قوی بود و قدبلند، با چشمانی نافذ، از بین خواهرهای مادرم، فقط همین یکی دوست داشتنی بود و ساده و پر مهر
وقتی برای همیشه رفت سنی نداشت.‏

ادامه دارد

November 29, 2012

سلام می‌کند دل‌تنگی

دلم تنگ می‌شود زیاد،
گاهی دلم تنگ می‌شود، نمی‌دانم برای چه کسی یا مکانی یا چیزی،
فقط تنگ می‌شود.
تصاویر گنگی می‌آیند و نمی‌روند، هستند، جا خوش می‌کنند در این خانهء شلوغ، در دلم، در سرم و نمی‌روند.
طول می‌کشد تا دل‌تنگی بار و بندیل ببندد و عزم سفر کند، تا آن موقع باید در چاله بمانم، توان خروج از چاله را ندارم.
فقط یک روز چشم باز می‌کنم و می‌بینم دل‌تنگی بی خداحافظی رفته.
تا آن موقع که نمی‌دانم کی است، دل‌تنگ می مانم.
...

November 19, 2012

ترانزیت

دلم می خواست این گوشه از دنیا یه جوری باشه که کسی دلش نخواد از این جا بره، یا جوری بشه که اونایی که رفتن برگردن با خیال راحت، می دونم همه اونایی که می رن باید برن ولی دلیل نمی شه که من اشک نریزم یا بغض نکنم یا...‏

کلا به مثابه سالن فرودگاه می باشم که هیچ کس به فکرش نیست.‏

November 18, 2012

مرزنشین

دیر آمده و حالا شده یکی از دوستان قدیمی، انگار کن که هزار سال باشد این دوستی،‏
اصلا این که زمان را نمی‌فهمم و هیچ وقت باور نکرده‌ام شاید از سر همین چیزها باشد.‌‏
حالا دیر آمده ملالی نیست، اما به این زودی برود؟ کم تر از دو ماه دیگر؟ یعنی به عدد آدمیان، عمر ملموس این رفاقت ‌می‌شود سه ماه؟ 
انصاف نیست، هست؟؟
انصاف نیست، هیچ رقمه انصاف نیست

November 15, 2012

عقیم

سرانگشتانم زُق زُق می‌کنند، کسی ساز می‌زند،‏  من نیستم اما
 سرم پر از تصویر است، آسمانی با لکه‌های پنبه‌ای ابری و ستاره‌هایی که از آن لابه‌لا سوسو می زنند،‏ تصویر نمی‌شوند اما
صداهایی در من می‌روند و می‌آیند، ‏آواز نمی‌شوند اما
.
.
.



November 1, 2012

سرو

شاخه‌هایم گیر می‌کنند
ابرها که از بالای سرم رد می‌شوند،‌‏
تکه‌ای شان جا می‌ماند
در سرشاخه‌هایم

رودهای جاری
قطراتی آب به یادگار می‌گذارند 
برای همیشه

کسانی که گاهی 
به تنه پیر و خسته‌ام
تکیه می‌کنند
مویی، نخی از لباس‌شان
یا خطی به یادگار
به جا می‌گذارند

آن‌ها می‌روند
و سرو
می‌ماند با تکه‌هایی از خاطرات

گاهی دلم می‌خواهد
ریشه نداشتم
یا دست کم می‌شد
گاهی قدم برداشت
بی‌هراس از جا ماندن چیزی

درختان محکوم‌اند
به ماندن
و
حمل همیشگی خاطرات

October 23, 2012

Fake or Real

گاهی فکر می‌کنی ، نمی‌شد زندگی، معمولی باشد برای تو هم چون بقیه؟

September 7, 2012

گم‌شده در خود

آن‌قدر در این مدت کوتاه با شخصیت‌های متفاوتی رو‌به‌رو شده‌ام که دیگر نمی‌دانم کدام شهرزاد است و کدام تحت شرایط خود را به شهرزاد تحمیل کرده‌اند.
شهرزادی را که الان هست، خودم هم نمی‌شناسم، آی آن‌که می‌دانی بیا و بگو من کیستم؟ کدام‌ام؟ کدامین باید باشم؟
شهرزاد کجایی؟؟

August 26, 2012

قسم به شاهزاده خیال

به راه‌های رفته فکر می‌کنم
به راه‌های نرفته
به کسانی که باید همان سال‌های دور می‌شناختم‌شان
به کسانی که باید هیچ‌گاه نمی‌شناختم‌
به خیال‌های جاودانه‌ای که در من مرد
به راه‌های نرفته که در من پوسید
به عشق‌های بی‌فرجام
به تسخیرهای بی سرانجام
به رنجی که همیشه با من است
به فهمی که همیشه با توست
به شهرزاد که هیچ‌گاه نشناختمش



August 10, 2012

زمرد...

ما باید تا صبح می ماندیم و آتش روشن می کردیم، زار می زدیم تا صبح.
ما باید همان جا نگهش می داشتیم و او را که شاید عاشق طبیعت بود، در آغوش طبیعت به خاک می سپردیم...
باید ساز می داشتیم و تا صبح ساز می زدیم و دور نگین زمردمان می چرخیدیم و زار می زدیم.
باید از شهر دور می شدیم، از این تمدن بی در و پیکر و این چرخ دنده آهنین که احساسات آدمی را خرد می کند.
ما باید در علم کوه می ماندیم برای همیشه
....

سبب

دی شب پر از کینه گذشت، پر از یادآوری، پر از خاطرات گذشته و آزارهای آینده
فکر می کردم تمام شده این حساسیت
خاطراتت را بردار و برو، در خواب هایم نیا، آزار بس نیست؟

August 9, 2012

زمرد4

هیچ کدام از ما از خوردن آن قارچ های سفید و صدفی مسموم نشدیم.
ما به مسموم شدن نرسیدیم.
روحمان و زمرد در علم کوه جا ماند
...

August 6, 2012

عدد بده

حالا دربار حرف می‌زند.
150 میلیون که نه 200 میلیون جا داریم.

(چند روز پیش خسرو معتضد در برنامه‌ای رادیویی که راجع به تاریخ و نفت و جمعیت و این ها بود حرف می‌زد. جایی از حرف هایش راجع به جمعیت ایران در دوره‌های مختلف حرف زد و به این جا رسید که هیچ وقت جمعیت ایران انقدر زیاد نبوده(حتی زمانی که وسعت‌اش بسیار بیش از حال بوده. سریع حرفش را جمع کرد مجری و داستان دیگری را پیش کشید) یکی از جمله های جالبش این بود که می گفت: بعضی ها می گویند ایران در زمان کوروش 140 میلیون جمعیت داشته!! معتضد می گفت با بررسی هایی که کردیم و تاریخ و فلان و بهمان، جمعیت ایران در آن زمان و با آن گستره جغرافیای حدود 12 میلیون بوده( زمانی که کل جمعیت دنیا حدود 300میلیون بوده- این عدد درست یادم نیست-) حالا چه اصراری است که به 200 میلیون برسیم؟؟ که حرفش نیمه تمام ماند و رفتند سراغ بحث بعدی...

August 1, 2012

زمرد3

امشب فهمیدم که داستان زمرد و من باید فقط از داشته های من از این آدم نوشته شود. دوستان دیگر نقشی در این داستان ندارند. خاطراتشان آینه این 24 ساعت را خش می اندازد. زمرد 24 ساعت دوست من بود و اسم داستان ما "24 ساعت سفر به انتهای شب" خواهد بود.

July 31, 2012

زمرد2

زمرد نام شخصیتی است که از 4 مرداد وارد داستان های من شده. هنوز نمی شناسمش و دیگر نیست که بتوانم از خودش، خودش را بشناسم، باید بیش تر بروم سراغ دوستانش. شاید آنها رابطه من و زمرد را کشف کنند و به من نشانش دهند. چیزهای کوچکی هست البته که در قصه خواهند آمد. چیزهایی که بین من و زمرد بوده فقط و دیگران فقط شاهدش بودند.

July 30, 2012

زمرد

اگر روزی نویسنده شوم، یکی از داستان هایم با این جمله شروع خواهد شد:
پرسیدید می شناختمش؟
بله، می شناختم! برای 24 ساعت دوستم بود، 8 ساعت از آن بر سر جنازه اش گذشت.

June 13, 2012

25 خرداد

بلوار کشاورز تصویر دیگری داشت آن روز. این جا تلخ ترین اعتراف زندگی ام را خواهم کرد.
آن روز من در میان شما نبودم، در میان آن سیل جماعت امام حسین آزادی. در میان آن همه آدم خوش حال که دل بسته بودند به هم، کنار هم راه می رفتند و مشق سکوت می کردند، میان آنها که به آزادی رسیدند و بعد فاجعه را دیدند.
آن روز من در بلوار کشاورز بودم، با کسانی که می خواستیم به آزادی برویم و کسانی که رودرویمان راه را بسته بودند، آن روز شاهد خشونتی بودم از نزدیک که بر سر مردمان عادی می بارید، قبل از خشونت غروب آزادی. آن روز کتک زدن و دستگیر کردن جوانان از همان ساعت 5 در بلوار شروع شده بود، ساعتی که سیل شما خوش حال در خیابان آزادی حماسه می آفریدید و ناباورانه هم دیگر را باور می کردید.
آن روز در میان شما نبودم. 
افسوس

June 4, 2012

امامزاده صالح!‏

حالم به‌هم می‌خورد از دروغ هایی که تحویل خودت می‌دهی

May 20, 2012

لعنت به ذهنی که تصویر می کند همه را و خاموش نمی شود برای یک لحظه حتی

شاید برای تو آسان تر بود این کندن، چرا که هیچ ردی از من در خانهء تو نیست،

هیچ وقت در اتاقت ننشسته بوده ام گوشه ای برای خودم، هیچ وقت با شاخه ای گل از در خانه ات نیامده ام داخل، کلیدی در جیبم نبوده که کلید خانهء تو باشد، خانه ای که در آن زندگی کرده ای و می کنی، 
مسواکم در جا مسواکی تان نبوده و لباس هایم در کمد اتاق، هیچ پتویی در آن خانه بوی نداشته مرا نمی دهد،
روی هیچ کدام از مبل های خانه تان که تا به حال نیامده ام، ننشسته ام، غذا نخورده ام، حرف نزده ام، به دیوار اتاقت هیچ لکه ای از من نیست، هیچ تابلویی، کوزه ای، مادر سرخپوستی، پاکت کتابی، هیچ ردی از من نیست در آن خانه
حتی رو به روی آینه دست شویی!
.
.
.
.
یادم باشد کسی را به خانه ام راه ندهم، کسی که بخواهد چون تو باشد برای من

May 17, 2012

خود کرده را تدبیر نیست

خاک را ذره ذره رویش ریختند، مشت، مشت، آن زیر خوابیده بود و دیگر نبود.

May 12, 2012

someone like me


You don’t know me
You don’t have anything I want, not anymore
You know why, no reason
I know who I was, that guy who left him behind, you know why, just I thought that he deserves someone better than me, I thought he deserves someone who look after him, either for I thought he deserves someone like you!
So I don’t know, I was hoping you could tell me
When you find one person that connected to the world, you become someone different, someone better.
When that person taken from you, what you become then?

اسارت در رهایی

بند ناف را که پاره می کنند، هشدارت می دهند که تمام شد همه چیز
....

May 2, 2012

برگرد

ابر سفید کوچولو، گم شده در میان ابرهای سیاه
گریزی نیست از این حجم تباهی، جز آن که تا دیر نشده، چشمانش را بگشاید و راه آسمان آبی در پیش گیرد

April 25, 2012

مرگ در می زند

به تعبیری درست بود نگاه ات به اتمام راه، از این که چونان پدر جوانمرگ خواهی شد.
جوانمرگ شدی به همان سن و سال، اما به دست خویش، به زیر خاک نرفتی، لیک آلوده شدی به دنیایی که خود را از آن نمی دانستی.
آلوده به چیزی که خود را بی نیاز از آن می دانستی و آن را حقیر.
کاش زنده شوی دوباره، چنان که بودی.

April 20, 2012

اردی بهشتی

شاید به افسانه بماند، چون افسانه های دور، این که چنین در تو غرقه ام و نمی بینی. این که اضطراب هایت اضطراب من است، خوش ات، خوشی ام و نگرانی هایت نگرانی های من.
این که وقتی در این شهر نفرین شده نفس نمی کشی، قلبم تنگی می کند و نفسم می گیرد.
چنین یگانه نبوده ام با کسی،چنین یگانه نخواهم شد.
تو فقط برگرد
زمین زنده می شود و من به یاد تو، می پوسم زیر زمین

April 17, 2012

سبب

همه جهانم
ز من نهانم
کجای دنیا
رَوی ندانم

April 15, 2012

خشانت

تابستان تکلیفش از همان ابتدا روشن است، داغ است، می سوزاند، به سادگی می گوید که گرم خواهد بود، می گوید مراقب خودت باش، اگر نزدیک شوی، شاید بسوزی.
بهار اما درِ باغ سبز نشان می دهد، می گوید بیا به آغوشم ببین چه مطبوع ام من! درخاتن بیدار می شوند و در آرزوی آغوشِ بهار جوانه می زنند، شکوفه می کنند، گل می دهند و به ناگاه بهار وحشی می شود، عنان از کف می دهد و به ضربه ای هولناک تمام برگ های تازه را از شاخه جدا می کند، گل ها را سر می زند، شکوفه ها را ناکار می کند و بعد آرام می نشیند به تماشا، انگار که وحشی نبوده هیچ وقت!!
تمام لاله ها را تگرگ بهاری امروز سر بریده بود، برگ ها را جوان مرگ کرده بود  و یاس ها سنگفرش خیابان شده بودند.
بهار وحشی است، پر از خشونت
....

April 12, 2012

شعف هم به دروغ نام من است

دی روز نامه را داد دستم، آقای کافه چی همیشگی که دو سال است به کافه شان سر نزده ام و یکی از بچه هایی که همیشه در آن کافه می دیدم، برایم چند خطی نوشته بودند، داده بودند دستش که برساند به من.
در من کسی به اشتباه زندگی می کند، شخصیتی تقلبی که دیگران را فریب می دهد. کسی که دوست داشتنی است و دیگران دلتنگش می شوند.
من اما او نیستم.

April 8, 2012

دوستیدن

عزیزی یک بار حرف قشنگی زد:
"دوست داشتن وقتی درست است که تو کسی را همان گونه که هست دوست داشته باشی، نه آن که مدام ایراد بگیری و بگویی من قلانی را این طور اگر باشد، دوست دارم، یا فلانی دوست داشتنی است اگر...."
دوستیدن قالب نیست، اگر کسی را دوست می داریم با همه کم و کسری هاش دوست بداریم، نه که خط کش بگذاریم و قالب، وگرنه که برویم کسی را پیدا کنیم که اندازه قالب ما باشد و او را دوست بداریم.

تحقیری که در چنین دوستی هست، در دشمنی و بی تفاوتی نیست.

April 3, 2012

دوباره می نویسم؟

دوستی ها هستند، کم رنگ نمی شوند حتی با دوری ها، دوستی را وقتی احساس می کنی که دستی دستت را محکم می فشارد و نگاهی از آینده ای گذشته خبر می دهد، نگاهی پر از مهربانی.‏
این ها را نمی خواستم بنویسم، وقتی تصمیم به باز کردن دوباره این صفحه کردم، چیز دیگری در ذهنم بود، اما به لحظه ای دود شد، تمام آن چه می خواستم بنویسم، مهم نیست اما، مهم نوشتن است، مهم بودن در میان کسانی است که برای لحظاتی تو را دور می کنند از واقعیت های آزاردهنده اطرافت، مهم چیزی است که تو را وصل می کند به تمامی آن چه که داشته ای و حواست نبوده به تمام داشته هایت، حتی همین حالا که می نویسی، حواست نیست؛ ولی شاید با نوشتن دوباره و دوباره به یاد بیاوری و تلاشت را بکنی برای به دست آوردن تمام آن چه داشته ای و قدرش را ندانسته ای، پروانه کوچک دوستی یا فراموشم نن آن یکی دیگر، همه از آنِ توست.‏
پایان ندارد
....

February 16, 2012

همزاد؟

زن روزهای ابری انگار که من است، هر بار که می نویسد، هر روزی که باشد، انگار کن که لحظه های مرا نوشته. تلخی ها، خاطرات و احساس مرا.‏
اگر همزاد نیستیم، این همه تشابه از کجاست؟