May 31, 2002

معلق در هيچی که هيچ نيست.
اين گونه است سقوط؟
گمان من اين نيست.
گمان من، معلق در بی هيچی ست.
تعليق
هيچ
ياد سبز افتادم؛ سبزی که در رويا گم شده باشد.
*
تو ای پری کجايی؟
وقتی لب فرو می بنديم و سخنی نمی گوييم، غيرقابل تحمل می شويم و آنگاه که زبان می گشاييم، از خود دلقکی می سازيم.

May 30, 2002

عيد مبارک

May 29, 2002

ما به کی بگيم اون مال شما نبود
بابا اشتب شده به مولا!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!
و خدا ايستاد
|_|
بنده اش جايی گم شده بود
ته ذهن خدا هيچ نبود
حتی به ياد نمی آورد که از روح خود بر بنده اش دميده ؛
|_|
و اين گونه بنده سرگردان شد و گُميده.
دوستی می گفت . در دنيای واقعی ابتدا با پوستهء ظاهری اشخاص مواجه می شی و کم کم يا جذب طرف می شی يا اين که نه از درونيات هم چيزی نمی فهميد و هر کس به راه خويش.
اما در دنيای مجاز انديشه ها و احساسات حرف اول را می زنند.
..
برا همينه که من اصرار دارم که دوست های دنيای مجازم را در دنيای واقعی نبينم.
همين!

چه قدر هم که اين مسئله رعايت می شه!!
کله نخودی ها را به قياس اخلاق چه کار و عکس العمل؟
...
من اما نتوانستم بکشمش.
هنوز هست. همين نزديکی و هر روز مرا به ياد دی روزهايی می اندازد که دور نبودند. نيستند.
نتوانستم بکشمش تا بعدها کوچک ترش را بخرم.
من هميشه زياده خواه بوده ام.
K-PAX
هی اين پول های کثيف رو دست بچه ها ندين.
آقاه تو تاکسی داشت با پول سيبيلاشو شونه می کرد. گاهی هم به جای نخ دندون ازش استفاده می کرد.
اَه از دست اين فنيقی ها.
کلی حرف داشتم بزنم. اين نمی زاشت.
حالا که درس شده من حرفام نيست!

May 28, 2002

زخاک من اگر گندم بر آيد
از آن گر نان پزی مستی فزايد
خمير و نانوا ديوانه گردد
تنورش بيت مستانه سرايد



شهر خاموش و من خاموش
انگار که در اقيانوسی فرو رفته ام و هيچ خبری نيست. هيچ.
آرامش قبل از.
نه. آرامش، نه. چيزی که هيچ نيست شايد اندوهی آرام، اندوهی که ديگر حتی نای شکايت هم ندارد.
شهرزاد حتی در آينه هم گم شده انگار. که هيچ کدام آن يکی را نمی بيند.اگر هم اتفاقی کسی گذارش به آينه افتد آن ديگری را نمی شناسد.

May 27, 2002

رفتم انقلاب برای جشن واره دانش جويی فيلم و فيلم نامه و عکس.
دانشگاه تهران
جاتون خالی نشد که نرم کتاب بخرم. اينه که الان سه تا کيسه کتاب منتظر من هستن.
فعلا
راستی اين جشن واره تا 8خرداد ادامه داره.

هر دمی چون نی از دل نالم شکوه ها دارد
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارد
هر نفس آهی ست کز دل خونين
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگين
اشک خون آلود هم دامان می کند رنگين
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
وای از اين دم سردی ها خدايا
نه اميدی در دل من که گشايد مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه هم زبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
وای از اين بی دردی ها خدايا
نه صفايی ز دم سازی به جام می
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
اه از اين دم سردی ها خدايا
وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
هم چو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد.
يک نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد

از دوست بسيار عزيزم که متن اي« ترانه رو برام فرستاد خيلی تشکور
خط آخر رو هم مرد بی لب اضاف کرد
سلام
همين
راستي دي شب با دوستم كه پيش يكي ديگه اس كلي حرف زدم.
قابل توجه هادوك خان

May 26, 2002

دارم فکر می کنم خوبه که اسم وبلاگ من توی هر کدوم از صفحات فرق می کنه يا نه.
اما خوب مگه من با ارزش گذاری مشکل نداشتم.
خوب يکی وقتی من زيرشيروونی بودم منو دوست داشته . اون يکی هم وقتی رفته بودم بالای نردبوون...
اما کسی با سنگوْد و بهتيده مث که خيلی کاری نداره.
...
و آنگاه
فراموش می کنی فراموشی را
هر سکه ای هميشه دو رو دارد.
گاهی سکه هايی پيدا می شوند که چند روی ديگر هم اضافه دارند.
هميچ وقت فکر نکنيد که ديگران دارای پيچيدگی های خاص خود نيستند.
ساده در عين پيچيدگی
پيچيده در عين سادگی

May 25, 2002

بدم می آيد يا نه؟ هنوز نمی دانم.
فقط می دانم چيزی گير کرده اين وسط. آری درست اين وسط، بين شُش هايم. جناغ سينه. همان جا که دل است. چيزی شبيه بغض.
اشک هايم را به حساب نمی آورم. می گويم حساسيت بهاره است حُکما.
عصبانی هستم.
همه چيز خاطره می شود و از خاطرات چيزی نمی ماند جز اندوه. اندوهی که با اشک جاری می شود، اگر خوش اقبال باشی؛ ار نه که هميشه هم چون بختکی است.
گلويم گرفته. اين را هم می گذارم به حساب بوی گل های بهاری که با من هم ساز نيستند!
مرا به گل چه کار. در سنگ که گل نمی رويد.
تنگ می شود اين جا که برای نفس کشيدن درست کرده اند. تنگ می شود و آن وقت نفس بالا نمی آيد. همه چيز با سرعتی غريب می گذرد، آن جا که برای يادآوری درست کرده اند.
هذيان. خاطره. اندوه.
از کودکی از خاطره دل خوشی نداشته ام. چرا که خاطرات جز اندوه چيز ديگری ندارند. چه خوش باشند چه ناخوش، جز اندوه ارمغان ديگری ندارند.
تسکينی نيست بر دلی که کولی است. بهتيده و سنگوْد است.
تسکينی نيست بر سيّالوده ای که در جناغ سينه سال هاست جا خوش کرده.
دلم تنگ شده. اين سيال زيادی بزرگ شده است.
سيالی که دربرگرفته هر چه هست و نيست.
داشتن و نداشتن. وقتی نتوانی که بتوانی که بداری يا نداری چه می کنی؟ گاهی از دور نگاه می کنی يا صدا تا هم چنان داشته باشی يا نداشته باشی.
ليوان خالی
اين می تواند نقطهء عطف قصه ای باشد که هزاران بار تکرار شده. و شايد هزاران قصه که هزاران بار تکرار شده.
در بعضی خالی بودن ليوان و در بعضی خود ليوان مهم تر جلوه می کند. اما اين جا هيچ کدام آن ها از ديگری برتر نيست. اصلا خود ليوان خالی هم مهم نيست، مهم هوس نوشتن است که به هر خسی آويزان می شود تا خود را زنده نگه دارد تا قلم را بر کاغذ براند و بنويسد. همين.
ليوان خالی
برگ ها را می شويد اين ابرِ قطره قطره.آسمانْ اشک.

May 24, 2002

من اگر گاوم اگر خر تو برو خود را باش.
اين جوری برای همه به تره.
امروز همه اش يادم بود که بهت زنگ بزنم.
ولی هی نشد.
نمی دونم اصلا گذارت به اين ورا می خوره يا نه ولی خوب:
تولدت مبارک شهرزادم.
)درسته که ما دو تا دوتاييم اما هر کدوم يکی يم(
راستی
آن صدای: خونين شهر آزاد شد. هنوز تنم را می لرزاند و
من که کودکی بيش نبودم
خرمشهر آزاد شد. ما هنوز دربنديم اما
شايد جايش اين جا نيست. شايد من اشتباه می کنم.
شايد تمامی شک های من ترديدهای من هم هست!
شايد ترديد دريچه ای است رو به تاريکی رو به وحشتی که هيچ گاه تعريف نشد.
شايد شک دريچه ای است رو به تنهايی های يک موجود. تنهايی هايی از جنس همان موجود . از رنگ هم او وشايد
شايدها نيستند مگر برای اين که بتوان تنهايی ها را تاب آورد.
همين
هزارتوی پيچ در پيچ

شد ز غمت خانهء سودا دلم
در طلبت رفت به هر جا دلم
خاک رهت گشتم و آخر ز بخت
رفت بر اين گنبد مينا دلم
در طلب زهره رخ ماه رو
می نگرد جانب بالا دلم
...

May 23, 2002

سلام
فعلا هميـن.

May 22, 2002

فقط يک مرگ می تواند آدميزاد را تکان دهد. فقط
از آن پس دنيا خطی می شود.
شايد بتوانی کسی را پيدا کنی که به زندگی رنگ بدهد، اما بايد مراقب بود. بسيار مراقب.

آن مرگ در زندگی من اتفاق افتاده. به تقويم شمايان سال ها از آن می گذرد.
آن شخص هم پيدا شد. باز به تقويم شمايان سال ها پيش.
اما من مراقب نبودم.
نمی دانم شايد هم تقصير از من نبود فقط سادگی ام بود که ...
مرگ های امروزی هيچ تاثيری در دل سنگی من ندارند.
اين گونه به نظر می رسد.
مراقب باشيد.
خيلی يا می گن به اميدِ...
من نمی دونستم به چه اميدی.
يکی ديگه هم نمی دونست.
فکر کردم به اميدی که اميدی باشه!
دی روز فهميدم که خيلی شبيه هم هستين. خيلی زياد.
دو تا تفاوت عمده دارين فقط.
اين که اون بوره تو مشکی.
اون هنرپيشه اس تو نيستی.
می دونی کی؟
اين کی جفتتون بود.
خوبی اين قضيه اينه که هيچ کس نمی دونه کی کيه؟!
هاها
بامزه
هفتهء پيش يکی رفت که شصت و خورده ای به تقويم آدميان زيسته! بود.
همه می گفتن خيلی سنی نداشته و من تعجب می کردم.
دی شب کسی رفت که بيست و خورده ای به تقويم آدميان زيسته! بود.
همه چی می گن؟
هر دو با سکتهء قلبی!


http://www.sodaplay.com
http://www.sodaplay.com/zoo/index.htm

نه فروغ روی حبيب
بهار مردمی ها دی شد
آه از اين دم سردی ها خدايا

خوب يادم نيست. مگه چيه؟
ولی خودم هی دارم زمزمه اش می کنم.
شجريان
ياهو با من هم کاری می کند.
می داند که دلم نمی آيد دوستان را آزرده کنم و از طرفی هم نمی توانم به دوستانم بگويم سلام، همين است که پيغام های هنگام خاموشی را برايم به ارمغان نمی آورد.
چه خوب است گاهی ابزار هم از هوشمندی کافی برخوردار باشند.
جادو

May 21, 2002

بالا آمدن. مد مگر جز اين است که همه چيز را با خود می بَرد.ردِّ پاهای کنار ساحل را پاک می کند و همه چيز را در بر می گيرد. خفه می کند.
به راستی همه چيز با مد فراموش می شود؟

May 20, 2002

کتاب خونه
آخرين هديه در غربت.
سه اردی بهشت. سه لاله
سلام. من خوش حالم . به دليلی کاملا شخصی. اين جا هم نوشتم که شايد شما هم کمی کمی خوش حال شويد.کمی

May 19, 2002

غلام نرگس مست تو تاج دارانند
خراب بادهء لعل تو هوشيارانند
تو را صبا و مرا آب ديده شد غمّاز
وگرنه عاشق و معشوق رازدارنند
ز زير زلف دو تا چون گذر کنی بنگر
که از يمين و يسار چه سوگوارانند
گذار کن چو صبا بر بنفشه زار و ببين
که از تطاول زلفت چه بی قرارانند
نصيب ماست بهشت ای خداشناس برو
که مستحق کرامت گناه کارانند
نه من بر آن گل عارض غزل سرايم و بس
که عندليب تو از هر طرف هزارانند
تو دستگير شو ای خضر پی خجسته که من
پياده می روم و هم رهان سوارانند
بيا به ميکده و چهره ارغوانی کن
مرو به صومعه کانجا سياه کارانند
خلاص حافظ از آن زلف تاب دار مباد
که بستگان کمند تو رستگارانند
حالا جواب زردی ما را که می دهد
ای روزهای رفته که گفتيد بی خيال


قبل از آن که بگيرمش، انرژی ام حداقل ممکن بود، همين که گرفتم انگار کن که ...
کاش می شد هر از گاهی چيزکی برايت بگيرم. شايد به نظر مسخره بيايد؛ اما همين که چيزکی برايت می گيرم انگار که در همين نزديکی، من آغازم.
چه قدر شادم من اکنون و چه قدر انرژی در من هست...
فردا را نمی دانم اما الان می توانم همان شعف باشم. همان هميشگی.
اين طوری دوری ات اصلا آزارم نمی دهد. هيچ چيز آزارم نمی دهد.
هميشه هم گفته ام کاش دوستی را نمی گرفتی.
من خوش حال می شوم به يک سلام.
من خوش حال می شوم به يک ...
من خوش حال می شوم.
چرا که من سنگم
و سنگ ها هم خوش حال می شوند.
غربت غريبی است اين جا که همه هستند و هيچ کس نيست.
می گذارندت در خاک. دورت جمع می شوند. گريه می کنند و بی قرار آن هستند که زودتر بروند خانه هايشان.
غربت غريبی است.
در زندگی هم اين گونه هستند آدميان.
تفو
تازه در به ترين شرايط
5 سال؟مگر می شود؟
5 سال اگر شيری را ول کنی به امانِ راستی به امانِ چه کسی؟ چه چيزی؟
من اين جا بس دلم تنگ است و بايد خفه شوم.
چون خودم دلم نمی آيد دل خانم صاحب به درد آيد.
شيری وحشی که فقط برای صاحبش اهلی است.
.
.
.
بهار است و آسمان زيبا.
بهار است و هوا بهاری
بهار است و...
چند روز تا 30 اردی بهشت مانده اما؟
امسال بهار، نقاشی است؟
شهامت هيچ کس نبودن.
سحرگه در چمن خوش رنگ شد گل
نگاهش کردم و دل تنگ شد گل
به دل گفتم که ناز است اين، مينديش
چو دستی پيش بردم سنگ شد گل
سنگوْد از اين روی اين جاست که شايد سنگی است که پرت شده در گود.
يا گودی که سنگ است. يا سنگی که در اعماق من لانه کرده و به ظاهر هم رسيده اما هنوز ديگران باور ندارند اين سنگ را.
هنوز بهتيده ام اما سنگوْد داد می زد که پس من چه.
سنگی از عمق درون. سنگی از گوْدترين گوْد
يادتان باشد که سنگ ها می شنوند. هر چند حرفی برای گفتن نداشته باشند و اين تنها معجزتی است که دارند:.
شنيدن.

May 18, 2002

دی شب در جاده ای بودم پيچ در پيچ.
جاده ای که با تو...
موبايل آنتن نمی داد. اگر هم می داد، تو شماره ای نداشتی.
کاش رفتگان هم ....
چرا نگفتند کف پايش را بوسه زنم.
چرا به من نگفته بودند.
کف پای تو را اما...
قدرش را دانستی؟ يا من اشتباه کرده بودم؟
کاش می شد خدا را در آغوش بگيرم و سر بر شانه های نداشته اش بگذارم. و آن قدر باشم تا بداند که خدای من آن خدايی است که از جنس مهر است نه از جنس من.
سنگ
چاپلوسی هنر است.
سلام

May 15, 2002

دلم برای همه تنگ می شود.
دلم برای خدا تنگ می شود.
دلم چه بی چاره می شود.
دلم چه پاره پاره می شود.
دلم برای خدا تنگ می شود.
دلم چه تنگ، تنگ می شود.
دلم برای خدا تنگ می شود.
عکس علی کوچولو رو آويزوون کرديم اين بغل. به زودی شايد يه همهء مطالبش رو ببرم يه صفحه ديگه. شايد هم نبردم.
اگه بردم اون وقت اين می شه يه لينک به اون جا.
کتاب خونه
قبل از دفن گفته بودند»دکتر بايد معاينه کند، علت شهادت را در پرونده ذکر کند.«
معاينه کرده بود؛ گفته بود:زنده است.
زين پس من و تمنای يک آه.
آه هم نيست
ماه هم نيست
سنگ
يک تکه سنگ که نبض هم ندارد.
باور کنيد که نبض ندارد.

May 14, 2002

ظاهرا همين است که هست.

ای سرو ناز حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نياز
فرخنده باد طلعت خوبت که در ازل
ببريده اند بر قد سروت قبای ناز
سنگ
سنگ
سنگ
سنگ
سنگ
سنگ
سنگ
سنگ

من از دو نفر خيلی تشکر می کنم و حالا مجبورم هر کجا که دستم می رسد، بگويم چرا. شهرزاد و مردی که لب نداشت آدرس وبلاگشان را تغيير دادند.
متشکرم. از همهء کسانی که وبلاگ منو می خونن می خوام که توی وبلاگ خودشون تغيير اين آدرس رو اعلام کنن.
ممنون
دنيا جز تکرار هيچ نيست. هيچ
من ايمان دارم به اين تکرار.

يک اتفاق با تمام جزئيات همين دور و بر تکرار شد. می گويم با تمام جزئيات دقيقا.
همين.
در اين بين از شهرزاد بيش تر از هر چيزی بدم می آيد.
فووووت

May 13, 2002

و من هم چنان بلد نيستم حرف بزنم و در وسعتی گم شوم.
کاش می شد گم شد.
گاهی صندلی اش را آن قدر بالا می گذارد، که برای ديگران چاره ای نيست جز تمنای بخشش.!
و چه ترحم انگيز و تنفرانگيز می شود آن وقت؛ اين شهرزاد که اين گونه است.
اما کار ديگری از دستش ساخته نيست جز نشستن و نگاه کردن از آن بالا.
تاب بياوريد سکوتش را.

May 12, 2002

پشت بام دانشکدهء فيزيک
9شب
ذوالفقار.احسان.فرزين.دوست ذولی و من
رصد
چسبيد.
چهار تا قمر کوچولو هم رصد کرديم.
برج آزادی رو هم همين طور.
خدای خويش را به نام می خوانم.
اما جوابی نيست.
از سه اردی بهشت پيش تر در يک عصر بهاری گم شد.
بارها خواندمش اما خدای من فراموش کار شده.
به گمانم خدايم نيز هم چون من آلزايمر گرفته است.


-سلام
-سلام
...
- پنج شنبه می خواستم برم مشهد
-رفتی؟
-آره
-برگشتی؟
- نه. فردا می يام.
...

*من شماره تلفن تهران رو گرفته بودم، پيدا کنيد... مجموعه را
MUSM
با آدم زاده شدم. زمان اما نبود
و ما ابتدای جايی بوديم که نمی دانستيم کجاست
من با زمان مشکل دارم. پس در ابتدای زمان کاری ندارم. پس سقوط کرده ام از انتهای جهان. همان جا که زمان آغاز می شد.
از چای مريم شروع شد.
حالا به صابون تاپ رسيده است.
کنار بزرگ راه ها.
من يک اُمل هستم.
کجاست قانون ممنوعيت استفادهء ابزاری
...
حالم به هم می خوره از اين همه هزار رنگ
دی شب خواب ديدم .
تو را و همه را
و من را
يادمه مهداد اقبالی يه عکس بهم داد از طالقون که خيلی قشنگه هنوزم دارمش.
راستی بقيه کجان؟
دلم برای همهء کسايی که حتی فقط سلام و عليک داشتيم تنگ شده.
حتی اگه در آفريقا هميشه مرداد باشه.
حتی اگه اردی بهشت ماه خوبی باشه برای هديه دادن.
حتی

يادم رفت چی می خواستم بگم
مهم نيست

May 11, 2002

شهرزاد ممنون.
اين از آن "می تراود مهتاب" است.
آخرين جمله يادت می ياد؟
خداحافظی نکردم.
پرسيدم: خانومه چی گفت؟
و تو گفتی: گفتن نيازی به حق گمرک نداشتيد.
من تا آخرين نکتهء ممکن قاصدک را فوت نکردم.
اما
همهء قاصدک ها را بايد آزاد بگذاری تا بيايند و بروند، اگر بمانند پرپر می شوند.
باش تا باران ببارد.

May 10, 2002

همه چيز می گذرد. همه چيز و من از خود متعجب که چه گونه هميشه گول می خورم و باز تن به درست کردن خاطرات می دهم.
در ابتدای جهان ايستاده ام.
همان جا که انتهای زمان است.

May 8, 2002

"اين جا" وبلاگ نيست. اشتباه نشود.
فکر می کنم در لفافه گفته اند : که يعنی نيا اين جا.
گفته بودم که وقتی کسی از آنِ اصل خود رانده شود، ديگران هم تابش را نخواهند داشت.
شاخه ای شکسته از يک درخت به چه کار ديگران می آيد!
توضيح در مورد تنها مطلب دی روز:
5 نفر دورِ يک ميز
اظهار نظر در مورد وبلاگ ها
نظر شخص چهارم در مورد وبلاگ فعلا"بُهتيده"

همين
فعلا
بچه مدرسه ای که بودم،وقتی از خيابون رد می شدم چشام بسته بودن. محکمِ محکم.
تئوری: اونا منو می بينن!
"هر شب ساعت 9 شب تلفن را از پريز می کشم و به تو تلفن می کنم."

اين از من نيست. جمله اش را هم خراب کرده ام اما برايم جالب بود خيلی
من هميشه با چراغ های خاموش رانندگی می کنم.
دي روز، روز خوبی بود. کار.جلسه.تاتر.دربند
و ساکتی که هی حرف می زد. اما آخر سر به خاطر متلک بقيه دوباره خفه خونِ مرگ گرفت.

May 7, 2002


حس چهارم:
پلنگ صورتی وقتی وارد کاخِ کُنت دراکولا می شود.*

May 6, 2002

سوار بر دوچرخهء ناصر: يک دور، دورِ دانشکدهء کامپيوتر و جلوی دانشکدهء فيزيک

هيچ وقت به حرف ناصرها اعتماد نبايد کرد. گفت زود برگرد من خيلی عجله دارم. اما بعد از من خدا کلی دير کرد اما ناصر ديرش نشد!
اين جا من هم نمی مانم.
ديگر توان آمدن ها و رفتن ها را ندارم.
همه می آيند که بروند. قاصدک با بهار آمد با بهار می رود.
قبلا ترها همه آمده اند و رفته اند.
تلخون هم خواهد رفت.
دوستم نمی دانم کی خواهد رفت.
من دل تنگ روزی هستم که خشايار.آيدين.سارا.خدا.مجتبی. احسان ها و .... خواهند رفت و باز من خواهم ماند
افرايم با تابستان آمد و تابستان خواهد رفت.
من نمی دانم کجای اين نقطه ايستاده ام.
می خندم.
می نويسم.
نمی نويسم
اما هيچ کدام اين ها دردی را دوا نيست.
هيچ کدام بغضم را ...
راستی به آخر اردی بهشت چيزی نمانده.
که تو رفتی و خدا گم شد.

May 5, 2002

به جای پرواز خفه لطفا
شهرزادِ عصبانی.
کت استيونس علاوه بر اين که خواننده بوده. کتاب کودکان هم نوشته.
يکی اش را من خريدم برای علی کوچولو.
جالب بود!
من از اين که خودم را گم کنم در هياهوی غرب بدم می آيد.
از اين که فراموش کنم کجا بوده آن منِ قبل از خود و مدام بگويم:
خودم

سعی می کنی گم شوی. فرقی نمی کند کجا، ولی می خواهی گم شوی. تا کم تر ديده شوی، اما نمی شود.پيداست، پيداست که هستی، همان خودت که هميشه حتی بيش تر از خودت اين ور و آن ور می رود، داد می زند که : هِی صبر کن، از من که نمی تونی فرار کنی، از خودت شايد، اما از من نه.
اين طوری است که هر جا هم که بروی، قبل از تو آن جاست. خيلی قبل تر از تو، هر قدر هم که سعی کنی يه جور ديگه ای باشی، نمی شود. پس خودت را کم تر به اين در و آن در بزن، همين جا که هستی باش. همان طور که هستی.
اصلا مگه تو، طوری هم هستی؟

با آدم زاده شدم.
درون آدم.
آدم اما مرا رها کرد در دون
در بهت
پدر ديده ايد اين چنين دل سنگ!
يه خواهش از دوستانی که آدرس بلاگشون _ داره.
می شه آدرستون رو تغيير بدين؟
ديده نمی شه.
مخصوصا شهرزاد و مردی که لب نداره
تش کُر

May 4, 2002

يک نکته:
جادو و کتاب خونه از قديم بوده اند.
سلام

May 1, 2002

هنوز عادت نکرده ام به نديدن. به نشنيدن. به نبودن. چرا همه جا هستی؟ حتی در کتاب فروشی که برای حافظ خريدن رفته ام اما تو آن جا توی کتاب ها مخصوصا مرا صدا می زنی.
آری من مطمئنم که مخصوصا مرا صدا می زنی. وگر نه مرا به شهر کتابِ... چه کار که بخواهم حافظ بخرم! از آن جا.

آسمان دارد به زمين نزديک می شود.
اما هنوز نزديکِ نزديک نيست که باران بگيرد، که اشک شوقش جاری شود که نتواند اشک هايش را پنهان کند؛
و آن جا که به زمين می رسد اشک هايش جاری می شود.
اشک هايی که...

دل تنگی های من
دل تنگی های آسمان
آسمان را، اما زمينی هست که در آغوش آن بگريد.

مرا گفته اند که حرف نزن
نشان نده
خاموش باش
ساکت
ما اين گونه بيش تر دوست داريم.
اگر زيبا بودی شايد به کاری می آمدی
اما
اکنون بنشين.
از هيچ حرف نزن حتی
فکر هم نکن
به تر است
خفه خون مرگ
نه لازم نيست حتی
گاهی برای دل سوزاندن نيازی هست شمايان را
پس خفه خون مرگ هم نگير
فقط حق نداری حرف بزنی از خودت، دنيايت، خواسته هايت
از آن ها که نگرانشان هستی و هر روز می ميرند.
له می شوند.
تو هيچ حقی نداری
هيچ
مگر نگفته بوديم خفه شو و بنشين
ساکت
خاموش
بی هيچ گلايه ای
حتی لب خندی هم بايد بر لبان کج و معوج ات خشکيده باشد تا ما قاب کنيم آن را در دل نازکی هايمان و فراموش کنيم حرف هايت را
جادو
در آينه نيستم که نمی شناسم خود را
که نشناخته ام.
هر لحظه به شکلی غريب
ناآشنا
بی صورت
...