August 29, 2014

بازی روزگار

یک روزهایی هم هست که نمی دونی چه مرگته، خواب های عجیب می بینی، روزهای بی دل و دماغی رو می گذرونی، هر چند به ظاهر هیچ چی فرقی نکرده با روزهای قبلش، حوصله نداری، به هر چیزی آویزون می شی بلکم حالت یه کم بهتر بشه، ولی تهش با یه تلفن از طرف یه دوست قدیمی انگار که کشف و شهود کنی، لابه لای حرفاش یه جمله می گه که ...
می فهمی حال خراب این روزات از کجا آب می خوره، بدون این که چیزی می دونستی، همون حس مزخرف ششم یا هر حس مزخرف دیگه ای این بلا رو سرت آورده بوده.
آخر شب همون روز یه داستان می خونی از یه نفر که به عمرت یه بار دیدیش و باز حالت بدتر می شه، انگار که داستان تو رو نوشته باشه.

زندگی جز این نیست ظاهرا
...