October 22, 2016

پارادوکس


تکه تکه زندگی هم‌چون پازل رژه می‌روند در ذهنم.
در یک خانه زندگی می‌کردیم، ماساژ صورت من با او بود، سرم را می‌گذاشت روی پایش و سمت چپ صورتم را ماساژ می‌داد.
عکس سیاه سفید پرسنلی‌اش در آلبوم، جزو خوش‌تیپ‌ترین اطرافیانم بود و دوری‌اش بی‌تابم می‌کرد.
شاگرد اول!!! شده بودم، جایزه‌ام این بود که یک هفته با او زندگی کنم. هر چند یک هفته تبدیل شد به دو روز، اما آن دو روز جزو خاطرات پر رنگ زندگی است.
...
سیاه‌چاله‌ای این وسط هست، رابطه‌ها سرد شد و دیگر اسمی از او نبود و نه دیداری
سلامی نبود و خداحافظی نه

یک ماه پیش برای اولین بار آمد به خانه‌ام، چند ساعتی بودند، غذایی خوردیم، بحث کردیم از هر دری و رفتند. خوش‌حال به نظر می‌رسید اما، من هم خوش‌حال بودم.
این تصویر را به عنوان آخرین تصویر در ذهنم حک می‌کنم.
من رفتن‌ها را باور ندارم.
بگذارید در ذهن من برای همیشه باشد. تصویر او برای من، همان دایجان دوری است که می‌دانم در شهری زندگی می‌کند و من نمی‌بینم‌اش، به خاطر همان سیاه‌چالهٔ میانهٔ زندگی