December 30, 2010

تاریکی

پیرمرد نشسته بود سر گیشا، رد شدم و دوباره برگشتم، خودش بود، پدر زینب، همان دختری که چند سال پیش به کمک دوستان ایران چریتی چشمش عمل شد. ‏
پیرمرد تنها نشسته بود. سلام کردم، مرا یادش بود، خوش حال شد،حال زینب را پرسیدم گفت شوهر کرده، گفتم چه زود؟ گفت دیگه چهارده پانزده سالش شده، داماد برادرزاده اش است، گفت چند باری زنگ زده ایم کسی جواب نداده، شماره را برایش نوشتم تا زینب زنگ بزند. حال پسرک را پرسیدم که آن موقع خیلی کوچک بود، بغض گلویش را گرفت، گفت: رفت. نمی دانستم چه کنم، پل گیشا بر سرم آوار شد، فالی خریدم و آمدم خانه.‏

December 29, 2010

کیف

همه جور کیفی دارم. از کیفی که فقط توش می شه چهار تا سکه گذاشت تا کوله ای که بتونی خودت رو هم توش جا بدی.‏
بیش تر این کیفا کادو بودن از طرف کسایی که منو دوست دارن. کیف هایی که خودشون درست کردن یا واسم خریدن.‏
هر کدومشون هم یه جورایی شبیه خودم هستن، بیش ترشون بداخلاقن، بعضی هاشون، مهربونی هاشون و قشنگی شون قایم شده توی خود کیف و بیرونش ساده است، مثلا یکی شون هست که یه کیف خیلی ساده از پارچه کرم رنگه که از بیرون مثل ساک خرید مادربزرگاست، ولی توش چن تا جیب داره که روی هر کدوم یه چیزی گلدوزی شده، قاصدک، سرو، کفشدوزک، کسی که اینو برام دوخته می دونه که من چه قدر کفشدوزک دوست دارم، تا همین الان فقط دو نفر بودن که می دونستن من چه قدر کفشدوزک دوست دارم، ولی حالا همه شما می دونین.‏
یکی شون نمدیه، یه خرس مهربون دارم که برام از اون سر دنیا برام خریده آورده، همونیه که توش فقط چهار تا سکه جا می گیره. یکی شون چرمیه و خیلی متشخصه، شبیه منه وقتی سعی می کنم کفش پاشنه دار بپوشم و شلوار اتو زده و بارونی مارک دار!‏
...
راستی یادم رفت بگم، من ولی هیچ وقت کیف لوازم آرایش نداشتم، آخه لوازم آرایش هم ندارم.‏

December 25, 2010

سبب

حرشع که گم شد، دیگر باران نبارید، همه جا خشک و بی آب و علف، خشک سالی، سرگردانی.‏
روزی سبب، پیدایش شد.چمدانی در دست و به دنبال شعف می گشت، تمام کوره راه ها را آمده بود تا شعف را پیدا کند و حالا رسیده بود به جایی که شعف نشسته بود در گوشه ای و مات بود از این همه بی سالی، این همه بی ابری‏.‏
سبب دست شعف را گرفت و برایش امید به ارمغان آورد، آن ها به انتظار باران نشستند و باران بعد از سال ها بارید. شعف دوباره جان گرفت و صدای آوازش درختان را بیدار کرد، همه جا سبز شد و باران باز بارید و صدای ساز آمد، صدای نی چوپان، تار عاشیق و هر آن چه از زیبایی بود. ‏
گذشت و گذشت و باغ ها به میوه که رسیدند، نخی نامرئی دور سبب پیچید، پیچید و پیچید و پیچید تا سبب گم شد، باران بند آمد و سرگردانی راه به آشیانه شعف پیدا کرد. نخی سبب را برد و شعف گم شد.‏
از آن روز همه در شهر پی شعفی می گردند که بی سبب گم شد و آسمان ترک خورد هم چون ترک های بیابانی بی آب و علف.‏
آخرین بار شعف را دیده بودند با چمدانی در دست بدون کلید
پ.ن: داستان حرشع را در ارشیو می توانید پیدا کنید

December 21, 2010

فال من

خيز و در کاسه زر آب طربناک انداز
پيشتر زان که شود کاسه سر خاک انداز
عاقبت منزل ما وادی خاموشان است
حالیا غلغله در گنبد افلاک انداز
چشم آلوده نظر از رخ جانان دور است
بر رخ او نظر از آینه پاک انداز
به سر سبز تو ای سرو که گر خاک شوم
ناز از سر بنه و سایه بر این خاک انداز
دل ما را که ز مار سر زلف تو بخست
از لب خود به شفاخانه تریاک انداز
ملک این مزرعه دانی که ثباتی ندهد
آتشی از جگر جام در املاک انداز
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند
پاک شو اول و پس دیده بر آن پاک انداز
یا رب آن زاهد خودبین که بجز عیب ندید
دود آهیش در آیینه ادراک انداز
چون گل از نکهت او جامه قبا کن حافظ
وین قبا در ره آن قامت چالاک انداز

شاهد:‏
ای سروباغ حسن که خوش می روی به ناز
عشاق را به ناز تو هر لحظه صد نیاز

فال تو

خوش است خلوت اگر یار یار من باشد / نه من بسوزم و او شمع انجمن باشد
من آن نگین سلیمان به هیچ نستانم / که گاه گاه بر او دست اهرمن باشد
روا مدار خدایا که در حریم وصال / رقیب محرم و حرمان نصیب من باشد
همای گو مفکن سایه شرف هرگز /در آن دیار که طوطی کم از زغن باشد
بیان شوق چه حاجت که سوز آتش دل / توان شناخت ز سوزی که در سخن باشد
هوای کوی تو از سر نمی‌رود آری / غریب را دل سرگشته با وطن باشد
به سان سوسن اگر ده زبان شود حافظ / چو غنچه پیش تواش مهر بر دهن باشد
شاهد:
کی شعر ترانگیزد خاطر که حزین باش
یک نکته در این معنی گفتیم و همین باشد

December 13, 2010

مرگ باور

خیلی قدیم ترها، خیلی خیلی قدیم ها آدم ها که می مردند، همه اسباب و وسایلشان را از طلا و جواهر گرفته تا سماور و بقچه و گاهی حتی هم سر و وابستگان را با او دفن می کردند.‏
اطرافیان چیزی نداشتند که خاطره آن آدم را در ذهنشان زنده کنند، نه صدایی، نه تصویری، نه هیچ شئی کوچک بی مقداری.‏
حالا اما تکنولوژی پیش رفت کرده، کسی می میرد یا می رود که برای همیشه رفته باشد، اما صدایش هست، تصویرش هست، فیلمش هست، با صدایش کلیپ می سازند و خون به جگر می کنند حتی آن هایی را که این آدم را از نزدیک نمی شناختند. تصاویرش را هر روز برایمان پخش می کنند تا باور می کنیم این همان دوست گم شده ماست که در زندگی ندیده ایمش. درد نفوذ می کند روی دردهای داشته و نداشته ات. غصه تلنبار می شود و هیچ راه خلاصی نیست.‏
آدم های قدیم از این لحاظ روان درمان تر برخورد می کرده اند، چند روزی داغدار را رها می کرده اند در بیابان یا چادر یا هر جا که خانه شان بوده و بعد طرف چیزی نداشته که به آن بیاویزد که بیایید من راست می گویم که چنین کسی در زندگی ام بوده، مادرم بوده، هم سایه ام بوده، دوستم بوده، کم کم خودش هم باور می کند که انگار کسی نبوده.‏
حالا اما خلاصی نیست از این نبودن ها، مرگ ها، خاطره ها،‏
این هم یک تصویر است که ما را رها نمی کند
این ها را نگفتم که چنین نکنید که خودم بد تر از شمایم. این ها را گفتم فقط در مقایسه با روان درمانی های امروز و دی روز. دی روز خیلی دور
این ها را گفتم که بدانم وقتی کسی می میرد و فقط با دیدن تصویرش ناباوری مان از مرگش بیش تر می شود، چه گونه می توان انتظار داشت که باور کنیم کسی رفته. کسانی که به گفته خودشان رفته اند برای همیشه، ولی تو می دانی که چنین نمی تواند باشد. صدایشان را داری، تصویرشان، مهره کوچکی یا قلبی شکسته

December 9, 2010

سنگود

یکی از اسم هایم همین بود نه؟
حالا باز می توانی مرا به همین نام صدا بزنی
اگر صدا بزنی
!

درخت

قرار بود 500 میلیون درخت بکارند، تمام جنگل ها را دست آتش سپردند
امان از دولت بی کفایت