December 30, 2010

تاریکی

پیرمرد نشسته بود سر گیشا، رد شدم و دوباره برگشتم، خودش بود، پدر زینب، همان دختری که چند سال پیش به کمک دوستان ایران چریتی چشمش عمل شد. ‏
پیرمرد تنها نشسته بود. سلام کردم، مرا یادش بود، خوش حال شد،حال زینب را پرسیدم گفت شوهر کرده، گفتم چه زود؟ گفت دیگه چهارده پانزده سالش شده، داماد برادرزاده اش است، گفت چند باری زنگ زده ایم کسی جواب نداده، شماره را برایش نوشتم تا زینب زنگ بزند. حال پسرک را پرسیدم که آن موقع خیلی کوچک بود، بغض گلویش را گرفت، گفت: رفت. نمی دانستم چه کنم، پل گیشا بر سرم آوار شد، فالی خریدم و آمدم خانه.‏

No comments: