December 25, 2010

سبب

حرشع که گم شد، دیگر باران نبارید، همه جا خشک و بی آب و علف، خشک سالی، سرگردانی.‏
روزی سبب، پیدایش شد.چمدانی در دست و به دنبال شعف می گشت، تمام کوره راه ها را آمده بود تا شعف را پیدا کند و حالا رسیده بود به جایی که شعف نشسته بود در گوشه ای و مات بود از این همه بی سالی، این همه بی ابری‏.‏
سبب دست شعف را گرفت و برایش امید به ارمغان آورد، آن ها به انتظار باران نشستند و باران بعد از سال ها بارید. شعف دوباره جان گرفت و صدای آوازش درختان را بیدار کرد، همه جا سبز شد و باران باز بارید و صدای ساز آمد، صدای نی چوپان، تار عاشیق و هر آن چه از زیبایی بود. ‏
گذشت و گذشت و باغ ها به میوه که رسیدند، نخی نامرئی دور سبب پیچید، پیچید و پیچید و پیچید تا سبب گم شد، باران بند آمد و سرگردانی راه به آشیانه شعف پیدا کرد. نخی سبب را برد و شعف گم شد.‏
از آن روز همه در شهر پی شعفی می گردند که بی سبب گم شد و آسمان ترک خورد هم چون ترک های بیابانی بی آب و علف.‏
آخرین بار شعف را دیده بودند با چمدانی در دست بدون کلید
پ.ن: داستان حرشع را در ارشیو می توانید پیدا کنید

No comments: