April 29, 2002

کوه، مات
آسمان، ايستاده
هوا، چسب
من:
خاموش

April 28, 2002

حيران
مات
خاموش

April 27, 2002

کاشکی ديوانه بودم تا دلم غمگين نمی شد
يا چنين بر دوش صبرم بار غم سنگين نمی شد

April 26, 2002

ماه مات
زمين مات
آسمان مات
و من امشب
منگ
دلم فرياد می خواهد.
دلم بی دغدغه
دلم مرگ
دلم.
.

April 25, 2002


مات
کله، پوک


آويزان
رازی آويزی است بر...
آقا سليمان سنگی است با رازی
آويزان بر گردنی
که هنگامه ای خود رازی بود با نخلی بر گردن
اينک
آن نخل رازی است از من که از آنِ من نيست وسليمان رازی است از پيرمردی زرتشتی ..
رازها می آيند و می روند اما هم چنان...

April 24, 2002

آماری که بامداد در بلاگش نوشته چه احساسی را می تواند منتقل کند؟
مملکت گل و گلاب
.
ساکت.
منگ
مات
اما يک چيز هست و آن اين که در هزارهء سوم!! بنی آدم به کدامين سو می رود با اين شتاب!
دنيای قتل
غارت
جنايت
نژادپرستی
دنيای دونِ دون
و خدا
انگار که خود نيز از دست بندگان خسته
که ديگر ...
يا شايد بلايای انسانی آن قدر عظيم
که نيازی نه!
خسته
از اين همه انسان کشی
.
.
پراکنده هاش که فکر می کرد توی خاک گم شده زير شيروونی بود.نردبون رو تکيه داد به ديوار, می خواست بره اون بالا و اونا رو بياره. شايد هم باهاشون حرف بزنه -فقط حرف- ولی شازده کوچولو اين پايين بود و ديگه فکر می کنه که بالا رفتن سخته! يا نه سخت نيست . اما؛ کسی خيلی دوست نداره اون بره بالا. کسی جوابشو نمی ده. شازده کوچولو فکر کرد اگه يه دودکش پاک کنه شايد شال گردن بهش بِدن ولی يه هو فکر کرد نکنه اصلا اسمش شهرزاده همين جوری که فکر می کرد رسيد به يه ايستگاه که اين فنتی بود و همه کسايی که اون جا ايستاده بودن ساکت بودن ولی فکر می کردن که اون يلخی يه
و اين قصه ادامه دارد.

خوب فقط دو نفر در مزاپده شرکت فرمودند.
اسامی را در اين جا به ترتيب وبی ترتيب يادداشت می کنم هر کدومش رو خواستين با قيمت پايه تلگراف بزنين تا براتون بسته بندی کنم با هر قيمتی که دلم خواست:

پراکنده های يک گم شده در خاک
زيرشيروونی
نردبون
دودکش
شازده کوچولو
شال گردن
و شايد نامم اين است: شهرزاد
ايستگاه
اين فنتی
سکوت
ساکت
يلخی

نمی دونم احتمالا يکی دو تاش از قلم افتاده...


اين دوستمون که زمين رو نگه داشته بودندی دوباره سوار شده مثلی که.
سلام رفيق....

April 23, 2002

ساعت2:30 بعد ازظهر
يک کافه
در انتظار يک دوست
يک نفر دوباره!
همان نفر قبلی
همه چيز در من فروريخت!
حرف
کلمه
سوال
تا آمدن دوست
رفتن يک نفر
و دوست : چشم های روشن!
من: عجب؟
چشماهاش مگه روشن بود؟
يک نفر ميز کناری با جشم هايی عجيب شبيه تو!
با دوست
حرف
کلمه
خوب
چرا بهش نگفتم دوستش دارم؟
دوباره؟

April 22, 2002

قدم که برمی داشت، باد در موهايش می پيچيد. موهايی که روی شانه ها ريخته بود. صافِ صاف.
فقط يک دوربين می خواستم تا اين رهايی را ثبت کنم. اگر بشود ثبت کرد.
گم شده بودم در حرکت عجيب موهايش که بر شانه هايش ريخته بود و تکان می خورد.

ميدانِ ونک، ضلع جنوبِ شرقی.
پسری با موهای بلند
من: در حال عبور از خط کشی عابر..
پسر در پياده رو
من فقط از پشت موهايش را ديدم.
تا دو روز ديگر هم مزايده هست بعدش هر چی ديدين از چشم خودتون ديدين.
Camel See Don't See

April 21, 2002

کتاب خانه گردگيری شد.
روزها فکر من اين است و همه شب سخنم
که چرا غافل از احوال دل خويشتنم

من ملک بودم و فردوس برين جايم بود
آدم آورد در اين دير خراب آبادم

!!!!
....


.
چرا در اين مزايده شرکت نمی کنيد؟
دوست دارم خدای خويش را.
دوست دارم خدای خويش را بی منتی دوست بدارم.
بی هيچ منتی.
خدای من گاهی اما ...........
در خراب کردن ديوارها و حصارهای اطراف يد طولايی دارم. اما
اما دريغ که هر حصاری که شکسته می شود، حصاری ديگر بر من افزدوه می شود. حصاری بر روی حصار قبلی.
ديوارها را خراب می کنم و ديوارهای اطراف خود را بلندتر.
انگار که ديگران آمده اند که بروند اما بی حصارشان
...

April 20, 2002

مباش بی می و مطرب که زير طاق سپهر
بدين ترانه غم از دل برون توانی کرد

چه مستی است ندانم که رو به ما آورد
که بود ساقی و اين باده از کجا آورد

April 19, 2002


چون ما خودمان را خيلی تحويل می گيريم:
کليهء اسامی قبلی اين وبلاگ تاکنون به مزايده گذاشته می شود. جهت هر گونه خريد پيش نهاد خود را برايمان ارسال داريد تا هر وقت که دلمان خواست خبرتان کنيم.

اندوه واژه ای است بی مرز. بی دليل. بی هويت.
اما جاری.
خنده هايش را چه کنم و نگرانی هايش را.
اضطراب کلمه ای است بی دليل. بی نشان
اما وجود دارد. چون ترس
می خواهم که تمام اضطراب درونت را ناديده بگيری و چه ساده لوحم من که می خواهم.
به من اما اجازه بده که نگران باشم و اين نگرانی را که واژه ای است بی مرز با گفتن اين ها اندکی مهار کنم.
انسان بی دليل
انسان بی هويت
انسان بی اُنس

April 18, 2002

گر جمله خلق جهان....
....هم بر آن سريم
ساروخانی رو ديدم. يه سوال گير کرده بود توی دلش ولی نپرسيد.
حالش به نظر خوب بود
خوش حالم.
ما را نه سَری است
نه سِری
لالهء دوم هنوز روي ميز
تا لالهء سوم...
تا آخر اردي بهشت سالي است؟

April 17, 2002

وهم هم نيست که گاهی ما را با خود ببرد
تف
گر به همه عمر خويش با تو بر آرم دمی
حاصل عمر آن دم است باقی ايام رفت

چرا جام مرا بشکست لپلی
نه از رومم نه از زنگم
همان بی رنگ بی رنگم
اون جمله از من نبود.
اما راستی:
اينا چيه می نويسم؟

April 16, 2002

اينا چیه مينويسی؟
ساعت 12ظهر
يک کافه
يک دوست
حرف
کلمه
يک نفر ميز کناری با جشم هايی عجيب شبيه تو!
خواندن نوشته هايم برای دوست
حرف
کلمه
يک نفر: نوشته هاتون جه قدر شبيه سارتر ئه
خوب
چرا بهش نگفتم دوستش دارم؟

April 15, 2002

مدت هاست که ديوار بلند سکوت را شکسته ام
مدت هاست که در راه روهای بی انتها و پرپيچ و خم اشک ها گم شده ام
زمستان سردی در پيش و پس است و
آفتابی خاموش آفتابی سردِ سرد.
دستان بی فروغ تان تنهايی ام را گرفته
و مدت هاست که چشمانم را در بازار شمايان جا گذاشته ام
اينک
چشمانم و اشک هايم را باز پس دهيد
باز پس دهيد
باز پس دهيد
شب را باور نکرده ام که اين چنين خود را آويخته ام به اين چرکين ترين روز زندگی.
خود را باخته ام آيا؟
گفته بودم تنهايی ات را نگه دار، گفته بودم آب رفته به چشمه باز نمی گردد. گفته بودم درِ اعتماد را گِل بايد گرفت.
من هستم، اين سنگين ترين بار بر شانه های توست- شانه های من-
با بار صميميت شان پشتم را خم کرده اند و دلم را شکسته. مدام می آيند و می روند و مغزم را چون مته سوراخ می کنند که صميمی ترين ها هستند در زندگی ام و مرا گريزی نيست از اين صدچهرگان يک رنگ آيا؟
شب را باور نکرده ام که اين چنين می آويزم بر اين طناب پوسيده، اين يک چهرگان صد رنگ.
گفته بودم اگر می خواهی از دست بروی، هم پياله شو. اگر می خواهی نقل مجلس غريبه ها شوی، بگذار فروريزندت، بگذار زندگی را در چشمان تو نظاره گر باشند، چشمان بی رنگِ بی روحِ سياه تو که گاهی به سبزی می زند.
شب را باور نکرده ام که تنهايی ام را فروختم که خونم را ريختم که زندگانی ام را در کوره راه اين روز زهرآلود گم کردم.
گفته بودم شادی ات را پاس دار و عشق ات را پنهان و فريادت را با سکوت هم رنگ کن.
گفته بودم ادای ديگران تو را فرو می ريزد.
مرگ را باور کن و شب را که عشق جز دروغی بيش نيست.
دروغی بزرگ، شايد برای هميشه راست جلوه کند.

April 14, 2002


"بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا همه بدانند ما اهالی سيارهء رنج همه عاشق شده ايم
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا بی ستاره های دوردست هم ستاره ای داشته باشند.
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
تا اين سياره رنج ستاره عشق باشد
بياييد امشب تمام حرف های خوبمان را بزنيم"

اين مطلب از من نيست. حتی شک دارم که برای من سروده باشند اما مهم اين است که مال من است و حتما برای من. 25آذر77نوشته شده......
و اينک من تمام شمع های اين اتاق کوچک را روشن کرده ام شايد اين سياره رنج ستارهء عشق شود.
"در سرزمين بيابانی، در ايران، برجی است بس بلند از سنگ، بدون دری و پنجره ای.
در تنها اتاق دايره ای شکل برج، با کف خاکی، ميزی است چوبين و نيم کتی. در اين سلول مدور، مردی با حروفی ناآشنا شعری بلند برای مردی می سرايد که در سلول مدور ديگری در کار سرودن شعری است برای مردی در سلول مدوری ديگر...
اين سير را پايانی نيست و هيچ کس نمی تواند آن چه را که اين زندانيان می نويسند. بخواند"

خورخه لوئيس بورخس

April 13, 2002

باران می بارد و ترس از سراب هميشه لحظات خوش دوستی را در هاله ای از ابهام قرار می دهد.
لحظات را باور کردن هم چيز خوبی است.
کاش کسی هم بود که من می توانستم تنهايی ام را با او تقسيم کنم.
تنهايی که از دور خوش بختی است و از درون....
به اين فکر می کنم که شايد همه چيز افسانه ای بيش نباشد. قابيل هابيل را کشت. اما نوح آدم های خوب! را با خود سوار کشتی کرد. قوم لوط،عاد،ثمود، همه از بين رفتند. ...
اما هنوز در دنيا بدی ها بيش تر و پيش تر از خوبی ها هستند. اصلا نکند من جای خوب و بد را نمی دانم. اصلا شايد همين آدم کشی. کودک آزاری. و .و .و همه از فضيلت ناشی می شوند و اين درد کشيدن خود رذيلت است.
کسی نيست که معنای واقعی کلمات را به من بگويد. کسی نيست؟
آشويتس را افسانه می پندارم و چه بسا ساليانی ديگر شهرزادی ديگر مرا و غصه های مرا افسانه بخواند.
مرز حقيقت و غير آن کجاست؟

April 12, 2002

باران
من عاشق بارانم.
رش
باران فرو خواهد ريخت و من کلامی نخواهم داشت برای هيچ...
باران فرو می ريزد و من در رويايی فراموش شده غرق می شوم
باران فرو می ريخت و من نبودم که ببينم باران را
....
يهود با صهيونيزم تفاوت دارد. يادمان باشد.
اما انسان کجاست؟
من فکر می کنم برای او که آن بالاهاست انسان بودن مهم تر از دين داشتن است.
مهم تر از هر چيزی
اما گاهی نمی فهمم: مگر ما هر کدام تکه هايی از خودش نيستيم؟ از....
هر دينی شاخه ای متعصب دارد که شايد تمامی خون ريزی های ...
بگذريم.
حرف زياد می زنم. شايد درِ اين حرف ها همين جا تخته شود
مرا عهدی است با جانان که تا جان در بدن دارم
هواداران کويش را چو جان خويشتن دارم
خدا را داد من بستان از او ای شحنهء مجلس
که می با ديگران خوردست و با من سر گران دارد

April 11, 2002

کتابخونه يه کتاب جديد داره.
اون دوستمون که زده رو دست ما آويزون کرده کتاب رو.
من هيچ وقت نخواسته ام دامن بزنم به چيزهايی که هست...
من فقط می خواهم بدانم کجا ايستاده ام .
من فکر می کنم می توان خارج از تقسيمات قومی قبيله ای مذهبی با هم دوست بود و به يک ديگر عشق ورزيد.
آن دو دختر شانزده ساله چه قدر به هم شبيه بودند. آن دو دختر که هر دو نيستند شايد خواهر هم بودند يکی يهودی و ديگری مسلمان اما هيچ وقت فرصتی به آن ها داده نشد که بدانند خواهرند يا دوست
...
هی می خواهم ننويسم اما نمی شود.
من هنوز حالم به هم می خورد
اما زندگی جاری ست

بعضی ها هنوز فکر می کنن دههء شصت ئه و کلی نصيحت های اخلاقی می کنن. فکر کنم يادشون رفته کی کی از ايران رفتن و ....
گدامعتادهای جديد:
پسری خوش تيپ با موبايلی در دست و ظاهری آراسته صدايش می کند: آقا می شه يه ديقه تشريف بيارين اين جا...
:چی می خواست؟
:پول.
:با چه قصه ای؟
: اين که با دوس دخترش گرفتن و هر چی پول داشته داده به طرف تا ولش کنن ...
و من يادم می آيد که الان ديگر از دورهء گرفتن ها گذشته.
و راستی مگر نمی شود ماشين گرفت و در خانه حساب کرد؟
...
تا حالا سوار يه آسانسور خرافاتیِ سنتیِ قديمی شدين که کت و شلوار قهوه ای پوشيده باشه و به جای عدد13 روی نمايش گرش 12Aباشه؟


اولين گل لاله تقديم به قاصدکی شد که با مهر....
کو تا آخر ماه دوم.
عشق تو نهال حيرت آمد
وصل تو کمال حيرت آمد
وقتی ساقهء گلی آسيب می بينه؟ چی کار می شه کرد؟
الا اين که بشينی و منتظر بشی که خودش خوب شه و به روت هم نياری که توی دلت چه غوغايی است!

April 10, 2002

دارم زبان ياد می گيرم.
خيلی خوبه.يه معلم باهوش دارم. خيلی باهوش
اولين درسش فکر می کنين چی بود؟
در مورد گرفتن صدای و ساختن کلمات...
و اين که هر کلمه ای برای ما آهنگ اون معنای خاص رو بده.
می دونين من که معلم نيستم خوب بلد نيستم توضيح بدم.
دلتون بسوزه.
دارم زبان ياد می گيرم!
هر که را دل سوختی، تنها نه او را سوختی
بل که از سوز دلش صد بی دل ديگر بسوخت

...
من که جيک و جيک می کنم برات
...
بزارم برم؟
بزارم برم
بزارم بر
بزارم
بزا
ب
.
.
من
خسته
نگاه
سرگردان
دوستی
کشک
فهم
ندارم

نمی فهمم اين فهميدن ها را و نمی خواهم بفهمم.
استانداردهای آدم های بزرگ را.
استانداردهای زندگی های ...
من هميشه يک شهرزاد خواهم ماند

با همهء نادانسته ها و دل تنگی ها و تنهايی هايش
NFILA
انگار کن که هيچ وقت نبوده ام.
نه نوشته ای. نه صدايی. نه دل تنگی.
مرا ببخش اگر نيستم که تو خود خواستی که نباشم.
همان گونه که خواستی باشم!
انگار کن که هيچ بوده در هيچ که نبوده شهرزاد و نخواهد بود.
...
همين

من نخواستم دل کسی بسوزد که اگر اين گونه شده از خودم بدم می آيد. من فقط خواستم بدانيم کجای انسانيت ايستاده ايم.
اصلا کجای اين هيچ، اين حقيقت، اين دنيا ايستاده ايم؟
دوباره يادم اومد که قبلا هم گفتم. ظاهرا فقط نسل قابيل است که مانده و از هابيليان کسی نيست.
حرف خيلی دارم ولی اصلا نمی تونم بزنم.
همه چی گوله شده تو دلم.
من متهم شدم به سوء استفاده از احساسات مردم!
ولی می گم اگه ديده نشه چه جوری می خواد باور بشه و کاری براش بشه؟
يه لحظه خودتون رو بزارين جای کسايی که بچه هاشون اين جوری جلو چشمشون پرپر می شن.
وقتی گربه تون دهنش کج مش یه زمين و زمان رو فُش می دين و عزای عمومی اعلام می کنين اما حالا چی؟
فقط انگ اتهام به ..
نشستم اين جا و هی دارم تايپ می کنم و اصلا برنمی گردم بخونم پس اگه مشکلی داشت. خوب داشته.
من عصبانی هستم.
من ناراحتم
من دوست ندارم که سر بريدن گوسفند رو ببينم.
من از سيمای لاريجانی مثل همهء شبکه های دروغ گوی دنيا بدم می ياد من قبل از 18 تير هم از تلويزيون بدم می اومد ولی از اون روز ديگه تلويزيون نيگا نمی کنم. من فکر می کنم همه دنيا با اسراييلی ها -منظورم اصلا مردم عادی اونا نيست- .دستشون توی يه کاسه اس.
تنها چيزی که اين وسط فراموش شده. مردم فلسطين هستن.
تنها چيزی که ديگه توی اين غوغا ديده نمی شه اينه که بعضی از سربازان اسراييلی ديگه به حرف فرماندهان شون گوش نمی کنم. شايد اونا انسان تر از ما هستن.
...
وقتی 11سپتامبر بود. چن نفر شمع گرفتن دستشون و گريه کردن؟ اما وقتی افغانی ها داشتن می مردن. بمب های آمريکايی. چن نفر گفتن به من چه؟
زياد حرف می زنم چون خفه شدم بس که اين وسط فقط آدما فراموش شدن!
فکر می کنين چرا اروپايی ها خفه خون مرگ گرفتن؟
يه چيز خيلی ساده چون اقتصادشون به دست صهيونيست هاست.
فکر می کنين چرا ما فقط داريم شعار می ديم.
راستی من يه ايدهء احمقانهء ديگه هم دارم.
چن نفر از صدرنشين های صهيونيست اصل و نسب شون ايرانی يه ؟
می دونين. من می دونم شايد هم نمی دونم.
ولی فقط مهم اينه که اين عکس ها فقط برای اين اينجان که بدونيم کجای دنيا ايستاديم!
ديگه هم حرف نمی زنم.
دوباره می شم همون شهرزادی که درگير تنهايی خودش و خاطراتش ئه و فقط وقتی مورد اعتراض قرار نمی گيره که حرف نزنه و اون قصه های مسخره ش رو تحويل شما بده.
و دوستی ديگر از درد گفته:
عين جملاتش را برايتان اين جا می نويسم:
"برای آن کودکان پاره پاره چه کار کنم؟
آن پشت کوچک مثله شده را که مرا داغان کرد چه طور به هم بدوزم و در آن کالبد کوچک چه طور بدمم تا زنده شود؟
و اگر همهء اين کارها را کردم و اودوباره زنده شد!!!
کجا برود؟ چه کار کند؟
دوباره مثله اش کنند؟
کاش به دنيا نمی آمد اين به تر بود."

همين
عکس ها را که ديده. لذت برده! و مرا به سايتی ... رهنمون می کند!
منظور من اين بود؟؟
درد
درد
...

April 9, 2002

صبح برايتان عکس العمل های کسانی را که اين ها را ديده اند و نظری داشته اند خواهم نوشت.
بعضی ها آن قدر دل نازک اند که از ديدن عکس کودکان بی سر فلسطينی و دوساله های غرق به خون ناراحت می شوند و نمی خواهند اين صحنه ها را دوباره ببينند. اما هيچ حرکتی نمی کنند.
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟

April 8, 2002










بعضی ها آن قدر دل نازک اند که از ديدن عکس کودکان بی سر فلسطينی و دوساله های غرق به خون ناراحت می شوند و نمی خواهند اين صحنه ها را دوباره ببينند. اما هيچ حرکتی نمی کنند.
تنها حرکت شان اين است که با ناراحتی از دوستانشان می خواهند ايميل های حاوی اين عکس ها را برايشان نفرستند!!!
عُقم می گيرد از اين همه...
يعنی انقدر سطحی نگر؟
مهربانی را کلامی نيست.
دور يک ميز نشسته ای و فقط مهر است که فضا را آکنده و تو فقط تماشاگر هستی
فقط
چه خوب گفت که خاطرات خوش هميشه آزاردهنده تر هستند....
اين پايينی از من نيست.از کسی ست که تنهايی ام را رنگ داده از دور. از دور
دور
دور
.
.
.
و من می ترسم که سراب باشد....
دلم برای تو تنگ است و می ترسم که هيچ ...

منم در کنار خدا، سنگ سياه زندگی، خواب دراز بی پايان،
من همه چی بودم و هستم و ... و هيچ نبودم

April 7, 2002


کجايند آن هايی که دم از انسانيت می زنند؟
کجايند آن هايی که فقط شعار می دهند و در پس پرده معلوم نيست...
من فقط کودکانی را می بينم که ...
من فقط نوجوانانی را می بينم که...
حتی خود من هم شعار می دهم، حالم به هم می خورد از اين همه تنفر. اين همه بی عدالتی.
چه گونه مدعی بی پناهی هستند و ادعای بی خانمانی می کنند و ادعای نسل کشی توسط هيتلر می شوند اينان در صورتی که خود اين گونه وحشيانه می تازند؟
کاش می توانستم فريادی ...
کسی که خود درد ديده چه گونه می تواند دردآفرين باشد.
کاش من هم يک ...بودم! هر چند که شک دارم هيتلر چنين کارهايی را کرده باشد. از لحاظ علمی هم قابل اثبات نيشت.
می پندارم کوره های آدم سوزی قصه ای بيش نبوده برای ....
و تمام اين داستان ها...


يک اشکال آن هم اين که اين وبلاگ عمومی خيلی هم عمومی نيست!
راستی نامه هايی که به آدرس تان ارسال می شود را کجا می اندازيد دور؟
آن داستان هم مال جمعه بود نه 13 به در...
ما مگر 13 هم داريم که در کنيم؟ خودمان 13 ...

سرم خالی است.
به پدرم فکر کنم يا کودکانی که هنوز نآمده قتل عام می شوند؟

کجايند آن هايی که دم از انسانيت می زنند؟
کجايند آن هايی که فقط شعار می دهند و در پس پرده معلوم نيست...
من فقط کودکانی را می بينم که ...
من فقط نوجوانانی را می بينم که...
حتی خود من هم شعار می دهم، حالم به هم می خورد از اين همه تنفر. اين همه بی عدالتی.
چه گونه مدعی بی پناهی هستند و ادعای بی خانمانی می کنند و ادعای نسل کشی توسط هيتلر می شوند اينان در صورتی که خود اين گونه وحشيانه می تازند؟
کاش می توانستم فريادی ...
کسی که خود درد ديده چه گونه می تواند دردآفرين باشد.
کاش من هم يک ...بودم! هر چند که شک دارم هيتلر چنين کارهايی را کرده باشد. از لحاظ علمی هم قابل اثبات نيشت.
می پندارم کوره های آدم سوزی قصه ای بيش نبوده برای ....
و تمام اين داستان ها...

ببار ای بارون ببار
در شب تيره چون زلف يار
....

يک چيز و آن هم اين که اين وبلاگ عمومی هم چين هم عمومی نيست.
خودشون می دونن چی می گم.
نامه ها رو چی کار می کنين می ندازين تو سطل آشغال.
اون هم کوه نوردی بود و آن هم جمعه نه 13...

بود بيماري او در بدايت
غم بسيار و درد بي نهايت
خوب اين هم از اين!


April 6, 2002


بهم قول دادی که مواظب باشی. من هم دارم هی تُن تُن نفس می کشم تا زودی دوشنبه بشه. خوب؟
خوب.

چن تا پنجره باز می کنی و بعد هی از اين به اون می ری . جالب اين جاست که در اين حرکت های مسخره احساساتت هم عوض می شود. در يکی اندوه گينی و در ديگری خوش حال و در آن يکی نگران مردم دنيا.
چه قدر آدمی مسخره است که ...
چه قدر من مسخره هستم که...
اما همين حرکت کردن ها آدم را به دوستانش نزديک تر می کند و آن ها را ...
همه عمر بر ندارم سر از اين خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی

علی کوچولو کلی مطلب روی کاغذ نوشته بود. به من نشون داد. خوب معلوم بود که من نمی تونستم بخونمش. اول به من گفت چی نوشتم؟ من هم گفتم نمی تونم خط ات رو بخونم. يه کم نيگام کرد گفت خوب پس من برات می خونمشون تو به خط خودتون بنويسش!


يکی از عجايب کوه نوردی دی روز، دورنمای تهران بود. تهران به طرز عجيبی تميز و ديدنی بود. در چند سال گذشته چنين نمايی از شهر برای هيچ کدام از ما قابل ديد نبوده. باور نمی کنيد. شهر خودش را مسخره کرده بود. تا آخرين نقطه می شد ديد زد. همه چيز تميز و هوا پاک. هيچ لکهء دودی نبود
تهران واقعا دی روز طی سال های گذشته گندش را مسخره کرده بود!

April 5, 2002


ساعت 12 شب: آژانس، انتهای جنت آباد. خانهء يکی از دوستان
12:10: پيتزای خانگی فرد اعلا. کُلمپه....
بعدا چای
7 صبح بيدارباش.چای کيک خانگی
8صبح به طرف حصارک.بند عيش
حالا انگار کن که در يکی از زيباترين مناطقی. درخت های گيلاس. آبشارها سنگ های آبی خوش رنگ...
نان. پنير سبزی. کُلمپه.
حرکت
استراحت دم آبشار بند عيش و خوردن چای و شکلات...
راه که افتاديم برای لحظه ای به پشت سر نگاه کرديم تا برگشتيم برفی می باريد که نگو فقط در يک لحظه. زيبا. سفيد. ...
و حرکت ابرها و سايه هاشان روی کوه
" ابرها دست خط خدا هستند که ما بلد نيستيم اونا رو بخونيم"
اين نقل قولی بود از زنده ياد اميد طالبی که در برنامه هزار سال 76...
و باز کوه و زيبايی و قله. قله نرم و لطيف و استوار
انگار که با تو حرف می زند اما عجيب آن که کوهی بس مهربان بود.
15 ناهار نوک قله.
رو به سمت پايين
برف
باران
رنگين کمان
اصلا تمام زيبايی های...
و حالا من دوباره دلم گرفته. و خسته ام و نشسته ام پشت اين ....

April 4, 2002

همهء ما می ترسيم.
اين جمله ای است که می دانم.
اين ها کلماتی هستند که می شود با آن ها تا انتهای راهی را که به سوی هيچ است نرفت.
اما حيف نيست که راه نرويم چون می ترسيم؟
حيف نيست؟
NFILA

April 3, 2002


به نام می خوانندم
اهلی ام می کنند
و آن گاه
فرياد می زنند
باد بوديم
و باد ما را با خود برد
و
من
و اين اشک چشمان من است که اين گونه آسمان را به زمين می رساند
هههههههههههههااااااااااااااااای
باران
دو شب است که در خواب بيداری های شبانه ام. دنيا برايم بسی زيباست. پری شب را که نوشته ام . دی شب. عزيزترينم آمده بود. مهربان ترين من. آن کس که زندگی ام را ... مثل هميشه نگران من بود و ... چه خوشگل تر شده بود از هميشه....
صدای پای هم سايه روی پله ها به من می گويد که بايد برخيزم و بروم سر کار...
دوباره فقط رويا بود يک رويای دوست داشتنی...

باد هر کجا که بخواهد می وزد
بايد فکری بکنم که چه طور می شود حرف ها را فراموش نکرد. حرف ها را در ذهنم می زنم. می نويسم . تا فرصتی دست می دهد که روی کاغذ بنويسم شان همه رفته اند.، خيلی شانس بياورم فقط آخرين کلمهء آن مطلب در ذهنم مانده باشد.
مثل اين يکی:
در بند

April 2, 2002

اشک
♫☻♫☻♫☻♫☻♫☻♫☻
هيچ کدوم تا حالا راجع به دروغ سيزده چيزی نشنيدين؟
مژدهء وصل تو کو کز سر جان برخيزم
طاير قدسم و از دام جهان برخيزم
به ولای تو که گر بندهء خويشم خوانی
از سر خواجگی کون و مکان برخيزم
.
.
.
روز مرگم نفسی مهلت ديدار بده
تا چو حافظ ز سر جان و جهان برخيزم

علی کوچولو به شمع ها روی ميز نگاهی کرد و گفت: خاله شمهاتون گروه سنی هستن؟
کوتاه و بلند...


آمده بودی. کنارم بودی. نزديکِ نزديک و من متعجب از اين بودن. از او گفتی و من گوش می کردم و بقيه را و من خوش حال بودم برای خود و غمين برای او که اهل بوسنی بود در نظر من يا تو آن طور گفته بودی. مثل هميشه مهربان بودی و سفيد. تنها کسی که می تواند اين گونه سفيد باشد...
خوابت را ديده بودم.
|_|
در خيال می بينم که فکر می کنم. به اين که اين اصرار تو بر نيامدن، اين نديدن تو هم، هم چون اوست که اصرار دارد بر ناديده بودن!
اما در اين باران که می بارد، صدای در را می شنوم . برای لحظه ای هوا تاريک است. در را باز می کنم، تو ايستاده ای روبه روی من و من آغوش می گشايم.
نه در خيال می بينم که صدايت اين جا را پر کرده و ...
|_|
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارم. نه پشت در هستی و نه پشت خط.

نمی نويسد. اين را مدت هاست که می شود ديد. باد شديدی بود، سال و ماه و روز بود که باد بود و باد و جز باد هيچ نبود، يک روز صبح که بيدار شد گنجشکی تُک می زد به شيشه. باد نبود. اما کاغذی هم نبود. جوهرهای تمام خودکارهايش رفته بودند. سر رفته بودند. خشک شده بودند و کغذها را باد با خود برده بود.
نمی نويسد. مدت هاست که کاغذهايش نيستند..

کپک زده. زير باران هم نمی رود. فقط دلش خوش است به اين که گنجشکی خيس پشت پنجره اش نشسته و زل زده به او و مگسی سمج دور از صدای باران در گوشش وزوزززززززز می کند..........
به جادو و کتابخونه سری بزنيد.
دلم می خواد خيس بشم.

April 1, 2002

بوی قاصدک می ياد هاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااای.