April 2, 2002


آمده بودی. کنارم بودی. نزديکِ نزديک و من متعجب از اين بودن. از او گفتی و من گوش می کردم و بقيه را و من خوش حال بودم برای خود و غمين برای او که اهل بوسنی بود در نظر من يا تو آن طور گفته بودی. مثل هميشه مهربان بودی و سفيد. تنها کسی که می تواند اين گونه سفيد باشد...
خوابت را ديده بودم.
|_|
در خيال می بينم که فکر می کنم. به اين که اين اصرار تو بر نيامدن، اين نديدن تو هم، هم چون اوست که اصرار دارد بر ناديده بودن!
اما در اين باران که می بارد، صدای در را می شنوم . برای لحظه ای هوا تاريک است. در را باز می کنم، تو ايستاده ای روبه روی من و من آغوش می گشايم.
نه در خيال می بينم که صدايت اين جا را پر کرده و ...
|_|
تلفن زنگ می زند. گوشی را برمی دارم. نه پشت در هستی و نه پشت خط.

No comments: