شب را باور نکرده ام که اين چنين خود را آويخته ام به اين چرکين ترين روز زندگی.
خود را باخته ام آيا؟
گفته بودم تنهايی ات را نگه دار، گفته بودم آب رفته به چشمه باز نمی گردد. گفته بودم درِ اعتماد را گِل بايد گرفت.
من هستم، اين سنگين ترين بار بر شانه های توست- شانه های من-
با بار صميميت شان پشتم را خم کرده اند و دلم را شکسته. مدام می آيند و می روند و مغزم را چون مته سوراخ می کنند که صميمی ترين ها هستند در زندگی ام و مرا گريزی نيست از اين صدچهرگان يک رنگ آيا؟
شب را باور نکرده ام که اين چنين می آويزم بر اين طناب پوسيده، اين يک چهرگان صد رنگ.
گفته بودم اگر می خواهی از دست بروی، هم پياله شو. اگر می خواهی نقل مجلس غريبه ها شوی، بگذار فروريزندت، بگذار زندگی را در چشمان تو نظاره گر باشند، چشمان بی رنگِ بی روحِ سياه تو که گاهی به سبزی می زند.
شب را باور نکرده ام که تنهايی ام را فروختم که خونم را ريختم که زندگانی ام را در کوره راه اين روز زهرآلود گم کردم.
گفته بودم شادی ات را پاس دار و عشق ات را پنهان و فريادت را با سکوت هم رنگ کن.
گفته بودم ادای ديگران تو را فرو می ريزد.
مرگ را باور کن و شب را که عشق جز دروغی بيش نيست.
دروغی بزرگ، شايد برای هميشه راست جلوه کند.
No comments:
Post a Comment