November 25, 2002

چن تا کتاب خوندم که هنوز فرصت نکردم بنويسمشون اما خوبن اينان
موسيقی آب گرم --< بوکفسکی---< ماه ريز
داستان خرس های پاندا-->...--> ماه ريز
و
...
می گذرد
و تو همان گونه که هستی
می مانی

November 24, 2002

بهمون گفتن ديگه انقدری گذشته که خودتون انتخاب کنين. اون جا که رفتيم خيلی شلوغ نکنين. چشماتون رو هم خوب باز کنين، اين دفعهء اول و آخرتونه که می تونين اين کارو بکنين.
دل توی دلمون نبود. تا به حال يه هم چين چيزی نداشتيم. همه چی داشتيم الا اين يکی.
خوب فقط يه شرط برامون گذاشته بودن، اون هم اين که از لحاظ ظاهری يه کم شبيه خودمون باشن. همين. بقيه اش ديگه با خودمون بود. شکل و قيافه و خصوصيات رو خودمون انتخاب می کرديم.
وارد يه محوطهء بزرگ شديم. اونا ما رو نمی ديدن ولی ما می تونستيم اونا رو ببينيم. اين خيلی ماجرا رو هيجان انگيز می کرد. کنار هر کدوم هم نقاشی هايی بود که چه جوری هستن و چه کارايی بلدن و اخلاقشون چه طوره!
رو به روی محوطه روی يه درخت خيلی بزرگ نقاشی کرده بودن:
" محل انتخاب پدر و مادر"
سنگينی حضور.
سنگينی غيبت.
کسانی هستند که در حضورشان ناآرامی و چيزی هست که اذيتت می کند. و کسانی هستند که در غيابشان هم با آن ها حرف می زنی. راه می روی. و زندگی می کنی.
هميشه با گذشته بودن اما کمی اندوهگين ات می کند. اندوهی از جنسی سخت. سنگين. آن قدر که ديگر می شوی سکوت مجسم. می شوی ديواری سيمانی. نفوذناپذير.
گاهی می خواهی پنجره را باز کنی و کسی را، رهگذری را که با قدم هايی آهسته از پياده روی مقابل می گذرد صدا کنی، اما صدا در گلويت خشک می شود. صدايت هم چون کابوس در گلو خفه می شود، تو داد می زنی اما صدايی نيست. چشم ها را می بندی و بلندتر فرياد می زنی؛ چشم ها را که باز می کنی، اما، می بينی که رهگذر رفته و باز تويی و ديواری که کنار پنجره ات تا آسمان رفته.
.
.
.


ای که در کوی خرابات مقامی داری
جم وقت خودی ار دست به جامی داری
ای که با زلف و رخ يار گذاری شب و روز
فرصتت باد که خوش صبحی و شامی داری
می شه دريا شد و از خشکی گذشت.
- ولی من که از قبل هم دريا بودم!

November 23, 2002

منم که گوشهء می خانه خانقاه من است
دعای پير مغان ورد صبحگاه من است
گرم ترانه چنگ صبوح نيست چه باک
نوای من به سحر آه عذرخواه من است
می پنداری که پنداشته که پندار هيچ نيست جز هيچ.
اما می پندارم که پندار است که هست و جز آن هيچ
کچل شدن چه آسان
آدم شدن چه مشکل!

November 20, 2002

کِی باشد آن زمانی کاين ابر را برانی
گوئی بيا و رخ را بر بدر کاملم نه
پاک کن چهرهء حافظ به سر زلف ز اشک
ور نه اين سيل دمادم ببرد بنيادم
بدری که بدر
و چه قدر دوست می دارم که بوسه زنم بر آن پيشانی که چشمانی مهربان به زير دارند...
يکی از آگهی هايی که توجه منو جلب می کنه و خيلی دوسش دارم. تبليغ Canonئه توی صفحهء Yahoo Photos که يه نسخه از عکسی رو که داری نيگا می کنی برات چاپ می کنه مثلا.
خوب من نديد بديدم از اين چيزا خوشم می ياد.
نرسد آن روز که غول ها آدم شوند.

ترديد سرآغاز آن است که من ناميده اندش.
ترديد زاده شدن.
ترديد بودن.
ترديد برخاستن.
اينک جز ترديد هيچ نيست.
نمی دانمی بزرگ که هميشه و همه جا هست حتی در نوشيدن يک فنجان چای داغ.

ترديد دارم
در ميان دو رکعت
که رکعت اول با خود بودم
يا رکعت دوم با خدا
هشيار نخواهم شد.
بسته های پستی خود را اگر هيچ آدرسی برای فرستادن نداريد برای من بفرستيد.
از اندوه هايتان نگه داری خواهم کرد. به از شما
وقتی يه هو انقدر بی خيالی بياد سراغت. بعدش بايد هم با موج اندوه دست و پنجه نرم کنی و منتظر بيش تر از اوناش هم باشی
هر شهرزادی پلنگ نيست.
هر شهرزادی ماه نيست.
هر شهرزادی سرو نيست
هر شهرزادی شير نيست
و هيچ کس شهرزاد نيست.
من کيستم؟

November 19, 2002

و هنوز ماه در آسمان است. ماهی که هست و منی که پلنگم.
دره اش کو؟
می گم چرا جراتش رو نداريم بگيم اشتباه کرديم؟
بد نبود اين چن شب آسمون رو آسفالت می کردن که ماه ديده نشه؟

November 18, 2002

ز اول روزخماريم و به شب زان بَتريم
و قصهء من همان روايت ماه و پلنگ است.
پلنگی که منم و ماهی که کامل می شود و هم چون ماهی در حوض سيم گون آسمان شناور
.
.
.

November 17, 2002

اين روزها زياد فيلم می بينم. اما غربال شده شان را برای شما می نويسم.
خوب که چی!!!
دوست. کلمه ای که هست و پيچ و تاب می خورد. می رود. می آيد. کنارت می نشيند. گاهی هم غيبش می زند. نيست می شود. انگار کن که اصلا نبوده. و بعد به ناگاه چون زخمی قديمی که دلمه بسته، سر باز می کند. شر شر هست. فوران می کند. گاهی بيش تر از پيش.
و آن گاه که کلمه نبود چه؟ آن وقت ها که خدا بود و تقسيمی نبود. کسی نبود جز او، چون الان که اگر باشی در حکم نيستی و اگر نباشی هستی. هميشه. جاودان.
روزگاری دوست می داشتم بی تمنايی و خوش روزگاری بود. روزگاری مالامال اندوه. اندوهی اما به جنس باران. شفاف. ساده. سبک. سرخوش.
گذشت.
دوست داشتن را از بزرگ تران آموختم با تمنا. با نياز. سنگين شد. سيل شد. تيره. غم ناک.
گذشت.
برگشتم. کودک شدم. سخت بود برگشتن. سخت بود فراموش کردن آموخته ها. سخت بود دوباره به ياد بياورم که زمان چيزی نيست جز غمی که کدر می کند همه چيز را. قدم به قدم اما آمدم. اندوه هم آمد. اما ساده، سبک، سرخوش.
اينک دوباره می فهمم معنای شعف را معنای کلمه ای که با من زاده شد. دوست می دارم. همهء آن هايی را که دوست می داشتمشان. و من اينک خدايم. که جز او نبوده ام.
دوست. چرخ. چرخ. چرخ. می چرخد هر آن چه چرخيدنی است. زمان نيز...
هر کجا هستم باشم.
هيچ کی نمی دونه، کجام!
Flatliners
مهم نيست که کجايی. اونايی که يه وسيلهء تيز دم دستشونه، سريع دست به کار می شن.
از نقاشی و اسم و شعر گرفته تا هر چرت و پرتی که به ذهنشون می رسه.
روی تنه ات. روی ميزهايی که از تو درست می کنن. بافرهنگاشون هم روی کاغذ اين کارو می کنن.
ولی باز تويی فرقی نمی کنه.
تو که درختی و ما که بلد نيستيم تو رو اون طور که بايد دوست داشته باشيم.
هی گفتم حرف نزنين. نيگا نکنين. گوش نکنين.
کسی مگه صدامو شنيد. حالا يه حالی ازتون بگيرم که خودتون حال کنين!!
کودتای خزنده
يا هر ندهء ديگه ای . چه فرقی می کنه.

November 15, 2002

امروز تلويزيون دو تا فيلم خوب گذاشت. عصر شبکه يک دنيای مارتی و شب شبکه چهار برادر خورشيد، خواهر ماه.
حيف که دومی اش رو نصفه ديدم. احتمالا چيزهايی خواهم نوشت در موردشان. کِی نمی دونم!
با يادت سرمستم....
آن وقت ها فصل گل نرگس هم بود. و چه خوش حال بودم من که با دسته گلی از نرگس زنگ در را زدم و پشت در دلی بود که می طپيد. آن وقت ها فصل گل نرگس بود و من چه به خود می باليدم که از مهمانی می روم اما کسی هست. ميزبانی هست که نمی خواهد من بروم يا می خواهد که همه را بگذارد و او هم بيايد. حالا ها فصل گل نرگس نيست. اصلا کسی برای من گل نرگس نمی خرد يا مريم يا لاله. اما من هنوز مغرور روزهای دوست داشتنم و چه روزهايی است اين روزها بدون هيچ خواسته ای، دوست داشتن و بدون هيچ گويشی. کاش آن روزها هم می توانستم همين طور بی هيچ خواهشی دوست بدارم. اينک اما باری نيست و سنگينی نيست. و گل های همه دنيا می توانند از آنِ من باشند يا نباشند چه فرقی می کند وقتی که من در ذهنم در خيالم و در خوابم آن چنان زندگی می کنم که دوست می دارم. هر شب و هر روز.
راستی را خواب ديدم. خواب سپيدی و سکوت...

November 13, 2002

بچه که بودم با خودم فکر می کردم واقعا قرون وسطی وجود داشته! واقعا کسايی بودن که چنين احکامی رو صادر کنن! يا همه اش قصه و افسانه اس!
حالا می بينم همين الانش بدتر از اونا هم هستن! مثلا ما در زمان آدم های متمدن زندگی می کنيم.
در کل دنيا احمق ها حکومت می کنند
احمق باش تا کامروا باشی.
بياييد امشب تمام شمع های زمين را روشن کنيم
...
فکر می کردم اگه بی سواد بودم چه قدر خوب بود! اون وقت الان يه چيزی بود که با ياد گرفتنش هم خودم خيلی خوش به حالم بشه، هم اونی که بهم ياد می ده. فکر می کنم سواددار شدن توی بچگی خيلی با فهم و درک هم راه نيست!!
اين شبکهء اينترنت گفتن مجری های صدا و سيما معرکه اس.
فکر می کردم مدت هاست ديگه اينو نمی گن و جمله هاشون رو درست کردن. ولی پری شب توی تاکسی خانم مجری راديو پيآم می گفت:
" آدرس ما روی شبکهء اينترنت دبليو دبليو دبليو آی آر آی بی دات کام!!!"
« منصور را چون دوستی حق بينهايت رسيد ، دشمن خود شد و خود را نيست گردانيد. گفت انا الحق، يعنی من فنا گشتم ، حق ماند و بس. و اين بغايت تواضع است و نهايت بندگی است، يعنی اوست و بس. دعوی و تکبّر آن باشد که گويی تو خدايی و من بنده، پس هستی خود را نيز اثبات کرده باشی، پس دويی لازم آيد و اين نيز که ميگويند هُوَ الحَق هم دوييست زيرا که تا اَنا نباشد هُوَ ممکن نشود، پس حق گفت انا الحق چون غير او موجودی نبود و منصور فنا شده بود و آن سخنِ حق بود.» : فيه ما فيه- تصحيح استاد فروزانفر- صفحه 193

نقل مجدد از مردی که لب نداشت
يک شنبه شب با يکی از بچه ها می رويم جلوی سينما سپيده شايد کسی پيدا شد و کارت اضافی داشت. تازه رسيده ايم که آقای کريمی می آيد سلام می کند و از ما می پرسد بچه ها کارت دارين؟ می گوييم نه و بِهِمان کارت می دهد به همين سادگی. وقتی به انتشارات نيلوفر رفت و آمد داشته باشی و آقای کريمی هميشه تحويلت بگيرد حتی اگر کتاب نخری ، بايد هم مهربانی او را اين جا هم ببينی...
مسافران
The Man Who Shot Liberty Valance
Lolita
عجب کارگردانی!
نردبان ژاکوب يادتونه؟

November 12, 2002

- صدا منو داری ؟
=
- گوش پاک کن بدم خدمتتون؟
ما درس سحر در ره می خانه نهاديم
محصول دعا در ره جانانه نهاديم
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
اين داغ که ما بر دل ديوانه نهاديم
در دل ندهم ره پس از اين مهر بتان را
مهر لب او بر در اين خانه نهاديم

November 11, 2002

چه قدر عجيب! امروز ظهر به فکر تصادف پارسالت بودم و اين که چه قدر غصه و اينا. بعد کلی دلم تنگ شد. خواستم بيام کافه ييشتون. نيومدم. ساعت 9 شب مهيار رو تو خيابون ديدم و بهم گفت که تصادف کردی!آخی الان که حالت خوبه حتما. قرار شد بهت زنگ بزنم. چه قدر دل تنگی چيز مسخره ای يه. نه؟

November 10, 2002

خوش تر از فکر می و جام چه خواهد بودن
تا ببينم که سرانجام چه خواهد بودن
غم دل چند توان خورد که ايام نماند
گو نه دل باش و نه ايام چه خواهد بودن
سعی می کنم بنويسم. ولی نمی تونم. يعنی دلم نمی خواد. دلم نمی خواد از تو بنويسم. يه بار برای يکی تعريف کردم ازت. پياده رفتيم تا خونهء ما برای اولين بار. بعد ديگه همه می دونستن. دلم نمی ياد از تو که بهترينی حرف بزنم.دوست دارم فقط برای خودم باشی. من بمونم و .... فقط اين ماه منو ديوونه می کنه. اون ظرف رويي شير يادته؟ همونی که هر روز منو باهاش می فرستادی شير بخرم
.....
.
.
چه عجب جايی هستی فرودگاه
اين يه تيکه از يه ترانه اس که بنده دي روز مجبور بودم تا تجريش گوش کنم!
از اون ترانهء بيا بشين کنار تختم پرستار تا بگم غصه و دردم پرستار به اين طرف اين جوری اش رو نشنيده بودم.
آخه واسه فرودگاه هم ترانه می سازن!
آی ابتذال کجايی که قربونت برم. اينا تو رو هم روسفيد کردن!!
دقت کردين هميشهء دنيا اين اکثريت هستن که توی اقليت ان!
ياران حلقه
جالبه ها:

November 9, 2002

باغ مست و باغبان مست

November 8, 2002

FROM HELL
دو روز گذشت.
از خيلی چيزها دو روز گذشته.
از من اما هيچ. هنوز در جا می زنم که ....
جهان بر ابروی عيد از هلال وسمه کشيد
هلال عيد در ابروی يار بايد ديد
بهت گفت:"تو سرشتت ليمو ئه ولی خودت هی می خوای گلابی باشه."

کسی اين جمله رو برای من تفسير می کنه؟
دی شب يه خواب خوب ديدم. همه اش رو نمی گم. ولی هر چی بود پر از تو بود.
رش

November 6, 2002

خالی. خالی تر. خالی وار.
کولی. کولی. کولی
تکرار.
غربت
راسته کلاه نمدی فروش ها
خل شدن نصفه شبی
احمق
بسيار سفر بايد تا گوشتی شود آب گوشت!
داستان هايش را مدت هاست که نمی نويسد. خواننده ای نيست. نويسنده چرا. خواننده اما نه. قصه ها در هوا گم می شوند. قصه ها در ذهن می پوسند. زمستان هم که نزديک است. کاغذهای اين سال ها آتشی خواهد شد برای گرم کردن دستانش...
خيلی عجيبه.نمی دونم کی اين همه رنگ پاشيده توی زندگی ام.چن وقته که رنگا هی از در و ديوار بالا می رن. هر چی می خرم. سبز و زرد و نارنجی شده. رنگای شاد و سر حال. برای منی که توی خاکستری و طوسی و ... گم شده بودم.
می دونی، نه که ندونم. می دونم. به روی خودم نمی آرم يا مثل هميشه شک دارم.
آسمون دلت که ابری باشه همه چی حله...

November 5, 2002

سلام

November 2, 2002

سلام

November 1, 2002

وقتی که وقتی نيست.
وقتی که نيستيم
از چه حرف می زنيم؟
از چه
باد را باد می برد
هوا را هوا
و مرا هيچ نيست که با خود ببرد
هوا را ابر
ابر را ماه
ماه را شب
شب را روز
و شهرزاد را
هيچ
حالم بده ولی از پشت اين مسخره نمی تونم پاشم...
لوس
چُل منی را اندازه نيست
...چه پاکی و چه بی ريا
به منزل خود آمدی!

ولی من که خونه بودم!!
شازده خانوم.
خيلی وقتا فکر می کنی که همه چی رو از يه مسير می دونی مثلا سال هاس که از توی کوچهء بغل دستی می ری و می يای. ولی يه شب چشت می خوره به يه..
چيزی که تا به حال نديده بوديش