چه قدر عجيب! امروز ظهر به فکر تصادف پارسالت بودم و اين که چه قدر غصه و اينا. بعد کلی دلم تنگ شد. خواستم بيام کافه ييشتون. نيومدم. ساعت 9 شب مهيار رو تو خيابون ديدم و بهم گفت که تصادف کردی!آخی الان که حالت خوبه حتما. قرار شد بهت زنگ بزنم. چه قدر دل تنگی چيز مسخره ای يه. نه؟
No comments:
Post a Comment