بهمون گفتن ديگه انقدری گذشته که خودتون انتخاب کنين. اون جا که رفتيم خيلی شلوغ نکنين. چشماتون رو هم خوب باز کنين، اين دفعهء اول و آخرتونه که می تونين اين کارو بکنين.
دل توی دلمون نبود. تا به حال يه هم چين چيزی نداشتيم. همه چی داشتيم الا اين يکی.
خوب فقط يه شرط برامون گذاشته بودن، اون هم اين که از لحاظ ظاهری يه کم شبيه خودمون باشن. همين. بقيه اش ديگه با خودمون بود. شکل و قيافه و خصوصيات رو خودمون انتخاب می کرديم.
وارد يه محوطهء بزرگ شديم. اونا ما رو نمی ديدن ولی ما می تونستيم اونا رو ببينيم. اين خيلی ماجرا رو هيجان انگيز می کرد. کنار هر کدوم هم نقاشی هايی بود که چه جوری هستن و چه کارايی بلدن و اخلاقشون چه طوره!
رو به روی محوطه روی يه درخت خيلی بزرگ نقاشی کرده بودن:
" محل انتخاب پدر و مادر"
No comments:
Post a Comment