November 15, 2002

آن وقت ها فصل گل نرگس هم بود. و چه خوش حال بودم من که با دسته گلی از نرگس زنگ در را زدم و پشت در دلی بود که می طپيد. آن وقت ها فصل گل نرگس بود و من چه به خود می باليدم که از مهمانی می روم اما کسی هست. ميزبانی هست که نمی خواهد من بروم يا می خواهد که همه را بگذارد و او هم بيايد. حالا ها فصل گل نرگس نيست. اصلا کسی برای من گل نرگس نمی خرد يا مريم يا لاله. اما من هنوز مغرور روزهای دوست داشتنم و چه روزهايی است اين روزها بدون هيچ خواسته ای، دوست داشتن و بدون هيچ گويشی. کاش آن روزها هم می توانستم همين طور بی هيچ خواهشی دوست بدارم. اينک اما باری نيست و سنگينی نيست. و گل های همه دنيا می توانند از آنِ من باشند يا نباشند چه فرقی می کند وقتی که من در ذهنم در خيالم و در خوابم آن چنان زندگی می کنم که دوست می دارم. هر شب و هر روز.
راستی را خواب ديدم. خواب سپيدی و سکوت...

No comments: