November 17, 2002

دوست. کلمه ای که هست و پيچ و تاب می خورد. می رود. می آيد. کنارت می نشيند. گاهی هم غيبش می زند. نيست می شود. انگار کن که اصلا نبوده. و بعد به ناگاه چون زخمی قديمی که دلمه بسته، سر باز می کند. شر شر هست. فوران می کند. گاهی بيش تر از پيش.
و آن گاه که کلمه نبود چه؟ آن وقت ها که خدا بود و تقسيمی نبود. کسی نبود جز او، چون الان که اگر باشی در حکم نيستی و اگر نباشی هستی. هميشه. جاودان.
روزگاری دوست می داشتم بی تمنايی و خوش روزگاری بود. روزگاری مالامال اندوه. اندوهی اما به جنس باران. شفاف. ساده. سبک. سرخوش.
گذشت.
دوست داشتن را از بزرگ تران آموختم با تمنا. با نياز. سنگين شد. سيل شد. تيره. غم ناک.
گذشت.
برگشتم. کودک شدم. سخت بود برگشتن. سخت بود فراموش کردن آموخته ها. سخت بود دوباره به ياد بياورم که زمان چيزی نيست جز غمی که کدر می کند همه چيز را. قدم به قدم اما آمدم. اندوه هم آمد. اما ساده، سبک، سرخوش.
اينک دوباره می فهمم معنای شعف را معنای کلمه ای که با من زاده شد. دوست می دارم. همهء آن هايی را که دوست می داشتمشان. و من اينک خدايم. که جز او نبوده ام.
دوست. چرخ. چرخ. چرخ. می چرخد هر آن چه چرخيدنی است. زمان نيز...

No comments: