June 29, 2010

امنیت ملی

یکی بعد از شش ماه هنوز توهم دارد و از سایه خودش هم می ترسد‏
آن دیگری می رود کلاس های روان درمانی
یکی می رود تا دچار نشود تا دچار نشویم
.
.
.
آخری می گوید در انتخاب زندگی و رشته اشتباه کرده بهتر بود راننده ترانزیت می شد، این جوری هم می توانست کتاب بخواند، هم موسیقی گوش کند و هم دنیا را بگردد

آن جا چه می کنید با بهترین جوانان یا بدترین جوانان این مملکت، فرقی نمی کند، چه بلایی سرشان می آورید که این گونه به خود می پیچند و می مانند و رسوب می کنند
چه چیزی را درست می کنید؟

June 21, 2010

دیروز همین 89

من از ساعت 4 دیدمشان ولی نمی دانم از کی آن جا بودند، ولو شده بودند روی زمین. خودشان کنار دیوار، وسایلشان وسط.‏
راننده های ماشین ها و یک نفر دیگر اما توی ماشین ها بودند،‏ حدود 6:30 بود داشتیم چای و بیسکوییت می خوردیم، نگاه کردم دیدم دارند عصرانه می خورند.‏ باران آمد یک سری چسبیدند به دیوار یک سری هم از وسایلشان به عنوان چتر* استفاده کردند.‏ باد و طوفان شد، چشم هایشان پر از گرد و غبار شد.‏ خبری نشد اما، ماموریت شان دچار اشکال شده بود.هر کسی این طوری بی کار و عاطل و باطل ولو بشود زیر آفتاب داغ، باران خیسش کند، ... جوش می آورد، به همه گیر می دهد، تازه پارسال خبری از این عصرانه های مرتب و شیک هم نبود. دردناک بود که ببینی پسران سرزمینت را فرستاده اند برای انتظار کتک زدن خواهران و برادران سرزمینش. دلم سوخت براشون توی اون هوای گند دیروز مجبور بودن توی آلوده ترین قسمت های شهر باشن شاید مشکلی پیش بیاد.‏
روزی خواهد آمد که کسی با گلوله سخن نگوید؟ من رفتم، اما آن ها هنوز نشسته بودند.
پ.ن:
چتر: سپر
وسایلشان: باتوم، کلاه خود،لباس سوسکی...‏
ماشینها: از آمبولانس گرفته تا این ماشین های زرهی آتش خاموش کن کج و کوله چینی
مکان: ورزشگاه شیرودی

June 6, 2010

هستیم

خانم مسن داخل اتوبوس اشاره می کند به دستش و می گوید دوباره بستی؟ می خندد
راننده تاکسی شروع می کند به حرف زدن و این که مواظب باش و به خاطر همین اذیت نشوی و ...‏
وقتی می خواهد پیاده شود چشمش می خورد به دنده و فرمان ماشین که بندهای سبزی گره خورده دورشان، می خندد و می گوید شما که خودتون هم باید مواظب باشین، راننده می خندد و می گوید من خودم جنبشی هستم