پراکنده هاش که فکر می کرد توی خاک گم شده زير شيروونی بود.نردبون رو تکيه داد به ديوار, می خواست بره اون بالا و اونا رو بياره. شايد هم باهاشون حرف بزنه -فقط حرف- ولی شازده کوچولو اين پايين بود و ديگه فکر می کنه که بالا رفتن سخته! يا نه سخت نيست . اما؛ کسی خيلی دوست نداره اون بره بالا. کسی جوابشو نمی ده. شازده کوچولو فکر کرد اگه يه دودکش پاک کنه شايد شال گردن بهش بِدن ولی يه هو فکر کرد نکنه اصلا اسمش شهرزاده همين جوری که فکر می کرد رسيد به يه ايستگاه که اين فنتی بود و همه کسايی که اون جا ايستاده بودن ساکت بودن ولی فکر می کردن که اون يلخی يه
و اين قصه ادامه دارد.
No comments:
Post a Comment