May 27, 2002


هر دمی چون نی از دل نالم شکوه ها دارد
روی دل هر شب تا سحرگاهان با خدا دارد
هر نفس آهی ست کز دل خونين
لحظه های عمر بی سامان می رود سنگين
اشک خون آلود هم دامان می کند رنگين
به سکوت سرد زمان
به خزان زرد زمان
نه زمان را درد کسی
نه کسی را درد زمان
بهار مردمی ها دی شد
زمان مهربانی طی شد
وای از اين دم سردی ها خدايا
نه اميدی در دل من که گشايد مشکل من
نه فروغ روی مهی که فروزد محفل من
نه هم زبان دردآگاهی
که ناله ای خرد با آهی
وای از اين بی دردی ها خدايا
نه صفايی ز دم سازی به جام می
که گرد غم ز دل شويد
که بگويم راز پنهان
که چه دردی دارم بر جان
اه از اين دم سردی ها خدايا
وه که به حسرت عمر گرانی سر شد
هم چو شراری از دل آذر بر شد و خاکستر شد.
يک نفس زد و هدر شد
روزگار ما به سر شد

از دوست بسيار عزيزم که متن اي« ترانه رو برام فرستاد خيلی تشکور
خط آخر رو هم مرد بی لب اضاف کرد

No comments: