May 25, 2002

بدم می آيد يا نه؟ هنوز نمی دانم.
فقط می دانم چيزی گير کرده اين وسط. آری درست اين وسط، بين شُش هايم. جناغ سينه. همان جا که دل است. چيزی شبيه بغض.
اشک هايم را به حساب نمی آورم. می گويم حساسيت بهاره است حُکما.
عصبانی هستم.
همه چيز خاطره می شود و از خاطرات چيزی نمی ماند جز اندوه. اندوهی که با اشک جاری می شود، اگر خوش اقبال باشی؛ ار نه که هميشه هم چون بختکی است.
گلويم گرفته. اين را هم می گذارم به حساب بوی گل های بهاری که با من هم ساز نيستند!
مرا به گل چه کار. در سنگ که گل نمی رويد.
تنگ می شود اين جا که برای نفس کشيدن درست کرده اند. تنگ می شود و آن وقت نفس بالا نمی آيد. همه چيز با سرعتی غريب می گذرد، آن جا که برای يادآوری درست کرده اند.
هذيان. خاطره. اندوه.
از کودکی از خاطره دل خوشی نداشته ام. چرا که خاطرات جز اندوه چيز ديگری ندارند. چه خوش باشند چه ناخوش، جز اندوه ارمغان ديگری ندارند.
تسکينی نيست بر دلی که کولی است. بهتيده و سنگوْد است.
تسکينی نيست بر سيّالوده ای که در جناغ سينه سال هاست جا خوش کرده.
دلم تنگ شده. اين سيال زيادی بزرگ شده است.
سيالی که دربرگرفته هر چه هست و نيست.

No comments: