May 6, 2002

اين جا من هم نمی مانم.
ديگر توان آمدن ها و رفتن ها را ندارم.
همه می آيند که بروند. قاصدک با بهار آمد با بهار می رود.
قبلا ترها همه آمده اند و رفته اند.
تلخون هم خواهد رفت.
دوستم نمی دانم کی خواهد رفت.
من دل تنگ روزی هستم که خشايار.آيدين.سارا.خدا.مجتبی. احسان ها و .... خواهند رفت و باز من خواهم ماند
افرايم با تابستان آمد و تابستان خواهد رفت.
من نمی دانم کجای اين نقطه ايستاده ام.
می خندم.
می نويسم.
نمی نويسم
اما هيچ کدام اين ها دردی را دوا نيست.
هيچ کدام بغضم را ...
راستی به آخر اردی بهشت چيزی نمانده.
که تو رفتی و خدا گم شد.

No comments: