یک آبان سوار یه تاکسی شدم تا سیدخندان از یه جایی راننده دیگه مسافر نزد، من که جلو نشسته بودم و دیگه تنها مسافر تاکسی بودم، کم کم حس کردم حال آقای راننده خوب نیست. یه جا دیگه طاقت نیاوردم و گفتم می خوایین یه کم بزنین کنار؟ می خواین زنگ بزنم به اورژانس که گفت نه و فقط یه کم ایستاد و آب خورد و راه افتاد بازم گفتم می خوایین من پیاده شم گفت نه خودم هم می رم خیابان دبستان و اون جا می استم. با نگرانی توی سیدخندان پیاده شدم و گاهی یادم می افتاد که چه بلایی سر آقای راننده اومد، تا این که هفته پیش به اولین تاکسی که گفتم آپادانا نیگه داشت فقط یه نفر جا داشت همون اول شناختمش تا سوار شدم یه کم بعد گفت خوب هستین؟ منو شناختین؟ گفتم بله و خوش حالم که حالتون خوبه.
دنیای کوچیکی یه
دنیای کوچیکی یه
No comments:
Post a Comment