November 25, 2001

يه مرض جديد بهم اضافه شده. خوندن تموم وبلاگ ها. مثل نماز خوندن اونايی که سر اذان می شه ... يا خوردن غذای سر وقت برای کسايی که مامانی دارن که نگران سلامتی خونواده اس و همه چی هميشه مرتبه.
حالا من اگه يه روز بلاگ نخونم نمی دونم چی می شه. نوشتنش خيلی مهم نيست . ولی خوندنش چرا.
بعضی وقت ها فکر می کنم که شکل دفتر يادداشتم عوض شده. ولی نه هنوز دفترامو دارم. آخه می دونين من با کاغذ و قلم دوستی عجيبی دارم.
وقتی بلاگ بقيه رو می بينم احساس می کنم که چه قدر زندگی توشون موج می زنه و چه قدر خاليه بلاگ من از اين حرفا. از هر نوعش که بخواين. خبر, علم, گزارش, حرف. می بينم که فقط اين صفحه اس که هيچی توش معلوم نيست. هيچ حرفی برای گفتن نداره و فقط داره دست و پا می زنه. مثل کسی که توی باتلاق افتاده باشه و به هر ... دست می ندازه . فکر می کنم اين هم يکی ديگه از اوناس از اون خاشاکی که فقط برای چند لحظه دل گرمی می ده و تو بعد بيش تر فرو می ری.
باز شدم پراکنده نويس. ولی مثل اين که اين دفعه تو خاک گم نشدم توی عدم........

No comments: