" مدام از اين طرف به آن طرف می پرد, تاکيد می کنم مدام و من نمی توانم بفهمم چرا.
چرا هميشه در حال پريدن است و آن هم از يک طرف به طرف ديگر؛
من کنار حوض نشسته ام و نگاه می کنم ماهی هايی را که توی حوض هستند, رنگی, بی رنگ, بزرگ, کوچک و همه دائم در حرکت اند ولی نه مثل او که مدام می پرد, آن هم فقط در يک جهت.
|_|
نشسته ام پای درخت تبريزی حياط و گنجشک ها را ديد می زنم که جيک جيک می کنند و می پرند تا پای حوض, نوکی به آب می زنند و دوباره برمی گردند.
مثل اين است که از حرف زدن با خود خسته شده اند, می روند کنار ماهی ها, چيزی می گويند و برمی گردند و ماهی ها با تکان دادن دهانشان و باله هايشان جواب آن ها را می دهند؛ و او هم چنان می پرد.
|_|
حالا ديگر پريدنش را کم تر احساس می کنم, ساکت شده, آرام, طوری می پرد که من نفهم ام, ولی من می دانم که او هم چنان..."
No comments:
Post a Comment