November 26, 2001

چه خوب بود وقتی سياوش را خواندم ديدم از "سفر به انتهای شب" نوشته. اين کتاب به نظر من هم شاهکاری است برای خود. کم نظير. و با سياوش هم دردم که جنگ واقعيت عريان جهالت و خشم آدم هايی است که از آدميت فقط, روی دو پا راه رفتن را دارند! (البته من دقيقا نمی دانم چه کسی را اين گونه توصِف کنم, آن هايی که جنگ را راه می اندازند يا اين که...)
فکر نمی کنم انسان های واقعی ببخشايند کسانی را که سربازانی را به مسلخ بردند که از جنگ فقط بازی های بچگانهء کوچه های کودکی را می شناختند.

همين جا بهتره کتاب رو براتون معرفی کنم.
"سفر به انتهای شب
لويی فردينان سلين
ترجمهء فرهاد غبرايی
چاپ اول 1373
انتشارات جامی"

اين هم يه تيکه از فصل اول:
ماجرا اين طور شروع شد. من اصلا دهن وا نکرده بودم. اصلا, آرتور گانات کوکم کرد. آرتور هم دانش جو بود. دانش جوی دانشکدهء پزشکی. رفيقم بود. توی ميدان کليشی به هم برخورديم. بعد از ناهار بود. می خواست با من گپ بزند, من هم گوش دادم. به من گفت:" به تر است بيرون نمانيم! برويم تو." من هم با او رفتم تو. ...
در واقع بی آن که متوجه باشيم, جنگ به ما نزديک می شدو من حال و روز درستی نداشتم. اين بحث کوتاه و قره قاتی خسته ام کرده بود. بعد هم, کلافه بودم, چون که پيش خدمت به خاطر انعام به کنس بازی متهمم کرده بود. بالاخره با آرتور آشتی کردم تا قال قضيه کنده بشود. تقريبا سر همه چيز به توافق رسيديم. ...
من با شور و شوق بلند شدم و سر آرتور فرياد زدم:"من می روم بينم همين طور است يا نه!" را ه افتادم و رفتم و در ارتش ثبت نام کرد, آن هم دوان دوان.
آرتور هم که مطمئنا از تاثير قهرمان بازی من بر جماعتی که نگاه مان می کرد, کفرش درآمده بود, در جوابم فرياد ز:"کله خر بازی در نيار, فردينان!"
از اين که چنين برداشتی می کرد, کمی دلخور شدم, اما پا سست نکردم, ثابت قدم بودم, به خودم گفتم:"حرف مرد يکی است!"
و قبلاز اين که با يگان ارتشی و سرهنگ و دار و دسته اش به خيابان ديگر بپيچم, هنوز وقت باقی بود که به طرفش فرياد زنان بگويم:"خواهيم ديد, پخمه!"
جريان دقيقا به همين صورت اتفاق افتاد. ...
... به خودم گفتم:"خودمانيم, ديگر تفريح ندارد! به زحمتش نمی ارزيد!" دلم می خواست برگردم, اما کار از کار گذشته بود. غيرنظامی ها در را يواشکی پشت سرما بسته بودند. عين موش افتاده بوديم توی تله.

No comments: