November 21, 2001

شال گردن زردی که دور گردنش بود, به خاکستری می زد و از شلوار سفيدش فقط کمی سفيدی پيدا بود. اگه بخوام همين طوری بگم طول می کشه, خوب پس يک بی خانهء کنار خيابونی رو تصور کنين, چه شکليه؟ آره خودشه.
ولی هيچ کدوم اينا توجه منو جلب نکرد. نکته اش اين جاست: از کنارش که رد می شدم, متوجه شدم داره توی يه چيزی نيگا می کنه و می خنده.
از توی يکی از جيباش يه تيکه آينهء شکسته در آورده بود وبه خودش نيگا می کرد و می خنديد. يه جوری که مثلا , نمی دونم چه جوری . جوری که آدم نگران سر و وضعش باشه!
راستی چه اميدی بود که ....

No comments: