"رفت, رفت و باز هم رفت, اوايل تا زانو, بعد تا کمر و آخرِ سر تا سر.
ولی باز هم رفت, روشنايی خيره کننده ای را در اطرافش احساس کرد, پايش به جايی بند نبود و دستانش رها.
گاهی موجوداتی عجيب دور او حلقه زده و برای مدتی می چرخيدند و بعد همه با هم می رفتند. روشنايی بيش تر و بيش تر می شد و او را در برمی گرفت. ديگر خودش را هم نمی توانست ببيند, ناگهان چون جوانه ای شکفت, تکثير شد. همه جا را گرفت, خودش بود ولی هزاران هزار, و در هر قطره آب می شد يکی عين خودش را پيدا کند و اين احساس؛ وحشتناک ترين احساس زيبای او بود."
No comments:
Post a Comment