November 27, 2001

اول که آمدند, شايد نمی دانستند! شايد چيزی درونشان بود که هيچ نبود برای دانستنش! برای دانستن آن چه بود. برای ...
تا يک روز سنگی بر دست گرفتم. سنگی تيز و خشن . خراشيد دستم را اما آن چه را که می خواستم پيدا کرده بودم.
مدت ها بود که در غارها به سر می بردم با تکه سنگم و شاد از آن چه می گذشت, تا يک روز از غار بيرون آمدم؛ جنگل, درخت, آه کجا بودهام تاکنون. اين جا بود آن چه می خواستم. برای گفتن آن چه نمی دانستم و دلم پر می زد برای دانستنش...
|_|
مدت هاست که تغيير کرده از هر چيزی به چيزی ديگر و حالا برای دانستنش و انتشارش پشت اين صفحه می نشينم. و می نويسم. قلم ام عوض شده از سنگ به کامپيوتر رسيده ام, ولی هنوز نتوانسته ام آن چه را می خواهم بدانم, بدانم, بگويم. اولين کلمه را که آموخت و من فراموش کرده ام آن را , کلمه را

No comments: