حالا کم کم می فهمم که چرا نمی خواهی ببينی مرا, اين که در اين سال ها هميشه به نوعی فرار کرده ای. مهم تر اين که می فهمم چه گونه می شود فرار کرد. کافی است کمی با روزمره های ديگران خودت را درگير کنی. روزمره هايی که با آن عنصر سرشار هم راه نيست. فقط نمادی از آن را دارد. و می دانی که فقط نماد است ولی تن می دهی تا آزار نبينی. تا فرسوده نشوی. ولی اين جوری مگر فرسوده نمی شوی!!!!!!!!!! فقط يادت می رود فکر کنی. به بطالت می گذرانی اين بطالت عظما را.
No comments:
Post a Comment