November 21, 2001

دلش کرفته, خيلی, هم خودش, هم بچه هاش, از دی شب ...
عموی بچه ها يه ماهی اين جا بود و خوب طبعا هر روز با بچه ها و اون . حرف, بازی, زندگی...
و حالا می خواد بره. برگرده. چرا اين مملکت بايد اين جوری باشه که خيلی ها برن.
چرا بابا ها فکر نمی کنن که بچه ها و مامان فقط يه بابا برای اداره نمی خوان يکی می خوان که باهاشون زندگی کنه.
دل من هم گرفته, از اين که مثل که هميشه همين جوريه . مردا زود يادشون می ره که ..........................

No comments: