"از وقتی بهم می گفتن مارکی, طور ديگه ای شده بودم. هيچ کس اينو نمی فهميد ولی خودم که می فهميدم.
حالا من شده بودم مارکی, گوشام در آينه بزرگ تر بود و صداها رو به تر می شنيدم. چشم هام ريزتر و تيره تر شده بودن و توی دهنم جمع شده بود.
من شده بودم مارکی و اصلا اون آدم قبلی نبودم. اسمش چی بود؟ می بينيد حتی اسمش هم يادم نيست.
مارکی هر روز صبح زود بيدار می شود ولی آن قبلی دير از رخت خواب بيرون می آمد.
مارکی بچهء منظمی است که درس هايش را هم خوب می خواند.
ولی من دلم برای آن يکی که اسمش-اسمش چی بود؟- تنگ شده."
No comments:
Post a Comment