November 30, 2001

حالم بد شده بود, با دو تا از دوستام رفته بوديم افطاری بيرون. يه رستوران نسبتا شيک ولی دربست در اختيار ما توی اسفنديار. بعد هم رفتيم قهوه خورون. دوستم که خيلی دوستش دارم انقدر حرف زد که من تقريبا به طور غيرمستقيم بالا آوردم. خسته و افسرده رسيدم خونه که ديدم يکی ديگه از بچه ها پيغام گذاشته. بهش زنگ زدم. نيم ساعت بعد اومد دنبالم رفتيم بيرون. فکر نمی کردم انقدر خوب باشه. اصلا يادم نبود امشب ماه کامله و خوب قصهء ماه وپلنگ رو که می دونين.
نتيجه اش اين شد که کلی راه رفتيم توی پارک. پرواز کردم روی برگ های کپه کپهء پارک راه رفتم. شلنگ تخته در انواع مختلف, و همه رو به آسمون. مثل که ادارهء برق ماه خوب کار می کنه امشب. يه نيگا بهش بکنين-ديدين راس می گم!- برای من که خيلی خوب بود. فقط همون جا که بوديم يه س<ال برام پيش اومد, اگه همهء اينا الکی باشه و مثلا اين جوری باشه که مثلا برای اين که فکر کنيم شبه يکی يه پرده می کشه روی آسمون قلابی يا ماه رو می ياره می زاره اون جا....
راستی يه نارنگی هم داشتيم نصف کرديم, جاتون خال چسبيد.

No comments: