October 14, 2007

ناخودآگاه

زندان بود و تو بودی و من که به همان زندان آوردندم. آرام بودی، آرام تر از همیشه. اتاق من و تو یکی بود و عجیب این که من می توانستم در کلاس هایم شرکت کنم. رفته بود. گفتی و گفتی و باز مادرت بود که سایه اش را می دیدم.
خواب بودم، دی شب خواب دیدم
خواب زندانی که زندانی هایش ما بودیم

No comments: