December 8, 2001

"سلام
روزهاست که می روی پشت پنجره, پرده را کنار می زنی, صندلی را پيش می کشی و می نشينی, ساعت ها بی حرکت, خيره می شوی, به کچا, نمی دانم؟ از کجا بايد بدانم؟ من در چشم هايت نيستم که.
آن طرف تر, آری, آن طرف خيابان, پشت پنجره نشسته ام روی يک صندلی و هر روز ساعت ها به تو نگاه می کنم. کاش خط چشمانت را می شناختم. و تو لحظه ای مرا می ديدی, آن گاه من در چشمانت بودم."

No comments: